خدای نامک 24

داستان فریبرز؟

-اهوم.

آتوسا با لحن بی تفاوتی پاسخ داد:او هم همراه من و فرامرز به اینجا آمد و تا از آن زمان در اینجا ماندگار شد.

-پس اینجا همان خانه عموی مرحوم است؟

-آره!

***

مراسم بدرقه فریبرز کوتاه و مختصر بود.تنها پگاه،فرامرز،آتوسا و افراد کمی از دوستان قدیمی او دور هم جمع شده و برای آخرین دیدار خودشان را به آن شهر بزرگ رسانذده و شاهد آرامش گرفتن او در خاک بودند.آتوسا درتلاش آرام کردن فرامرز برآمده بود.برادر کوچک تر از زکانی که خبر را شنیده بود شروع به بی تابی کرده بود.آتوسا زمانی که خود درحال گریستن بود این خبر تلخ را به همسر خود داد اما آن دو نمیدانستند چگونه به دخترک بگویند...

شیرین دور تر از تمام افراد آن جمع ایستاده بود و درحالی که به درختان سرسبز و جوان آرمستان نگاه میکرد از تعداد دوستان فریبرز در تعجب بود.او در فکر جوانی او بود.مردی که شاید سرزنده تر و اجتماعی تر از الان خود بود.دخترم از خود میپرسید :چه اتفاقی افتاد او به اینجا رسید؟چه چیزی باعث انزوا و گوشه گیری او شد؟

دخترک میترسید.او می ترسید مانند پیرمرد در تنهایی و انزوا زندگی کند و در آخر در گوشه ای و در تنهایی روح خود را تقدیم فرشته مرگ کند

فریبرز در سال آخر خود به بیماری های عجیبی مبتلا شد و در روزهای آخر زندگی خود هیچ چیز را احساس نمیکرد،چیزی نمیدید،صدایی به گوش های نمی رسید و تنها چند کلمه در روز آخر خود گفت.درمیان آن کلمات نام پگاه بر لبان پیرمرد جاری بود.زمانی که پگاه در اتاق او بود و به صورت عرق کرده و تبدار او نگاه میکرد ؛دراین سالها جدایی را یاد گرفته بود اما هرچه می اندیشید نمیتوانست فریبرز را در آن عمارت درحالی که عینک ته استکانی اش را زده و درحال راه رفتن و کتاب خواندن بود تصور نکند .زمانی که بعد از ساعت ها درکتابخانه ماندن و و تحقیق و تفحص بسیاری فریادی دم می آورد :فهمیدم....پگاه بالاخره پیداش کردم

اوایل دخترک با تعجب بسیاری به طرف آن اتاق بزرگ میدوید تا دلیل اشتیاق و شادی او را کشف کند و زمانی که می رسید پیر مرد را درحال انجام حرکات عجیب ،جالب و خنده دار می دید.او که نمیبتوانست جلوی خنده اش را بگیرد به حرف های پیرمرد که بااشتیاق فراوان گفته می شد گوش فرا می داد

اما در این اواخر،به حرکات پیرمرد عادت کرده بود زمانی که فریاد او را می شنید با آرامش خاصی به طرف اتاقک می رفت.پیرمرد هم که نمیتوانست رقص منحصر به فرد خود را انجام دهد اشتیاق خود را بر سر دخترک خالی میکرد و او هم باآرامش و اشتیاق به حرف هایش گوش می داد

فریبرز بر بالین نام دخترک را تکرار کرد.پگاه که غرق در افکارخود بود سراسیمه از روی صندلی بلند شد و بر روی بالین پیرمرد نشست و دستان داغ اورا در بین دستانش گرفت.فریبرز به سختی دستان پگاه را فشار داد و طلب آب کرد.پگاه با عجله دستانش را ازبین دستان او آزاد کرد و ازپارچ شیشه ای روی میز که کنار لیوان قرار داشت برایش آب ریخت و پیرمرد را به زحمت بلند کرد و کمی آب به او داد...

فریبرز بعد از خوردن آب باچشمان خمار به دخترک نگاهی کرد و گفت:دلم برایت تنگ میشود شاهزاده...

این آخرین دیدار بین این دو بود.