دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک 34
آتوسا با خوشحالی بهت آوری گفت:باورم نمی شود...
فرامرزی لبخندی زد و گفت:ماهم اولش باور نمی کردیم خانم!
سام لبخندی زد وگفت:هم پای معجزه است.هیچ وقت نمی کردم پگاه را دوباره پیدا کنم!آن هم چه زمانی!زمانی که خواهرم به دنبال خانواده مان است و آنها را پیدا کرده است.
پگاه ساکت گوشه ای نشسته بود و ودستانش را محطاطانه بر لبان تیز دادور می کشید ،سرش را بالا آورد و لبخندی زد:
-چگونه زنده ماندی؟
فرامرز گفت :راست می گوید؟لطفا برایمان تعریف کنید!
سام خندید :باشد برای زمانی دیگر...باید بروم تا بهم شک نکنند.
آتوسا پرسید:چرا؟کی برمیگردی؟
سام به خورشید نگاه کرد
-زود برمی گردم و همه چی را برایتان تعریف می کنم.
***
آخرشب شد و پگاه به بستر خواب رفت.اما وقتی خوابش برد با صدای در ازخواب بیدار شد.صورتش را قطره های عرق پوشانده بود .زمانی که به قسمت بزرگ اتاق رسید فرامرز و سام را دید که با آرامش بر روی مبل های تک نفره ی سفید رنگ نشسته اند.فرامرز تا او را دید تبسمی کرد و گفت:نگران نباش،داداشت بود.
سام که پشتش به خواهرش بود دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد گفت:ببخشید،فکر نمی کردم خواب باشی.
-چرا دستت را بالا آوردی؟
-شرط می بندم الان با شمشیرت بالا سرم ایستاده ای.
پگاه به دادور که دردستانش قرار داشت نگاهی کرد و خندید و او را غلاف کرد و گفت :قرار است بگویی چه جوری اینجایی؟
-کاری نداشت مسافر خانه تان را پیدا کردم و با اسبم آمدم،اسبم را در طویله گذاشتم و در زدم و وارد شدم.
-خیلی خنده دار بود...
-باشه،قبوله!اما من دیگه قصد برگشتن ندارم.آیا می توانیم صبح حرکت کنیم و فرار کنیم؟
آتوسا با موهای آشفته و چشمان پف کرده گفت:شما خواستی چندروزی ما اینجا باشیم والا ما زودتر از اینا قرار بود راه بیفتیم
پگاه با بی صبری گفت:حالا تعریف کن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 17
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرنوبیل
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک32