خدای نامک 41

فرامرز،سام و ماندانا و آتوسا در مکان مورد نظر ایستاده و منتظر سودابه و نگران پگاه بودند.سام راه می رفت و فرامرز همسرش را آرام می کرد و ماندانا به گوشه ای خیره شده بود .ناگهان سام آن ها رادید و فریادش در کل آن منطقه پیچید.آنجا را!

ماندانا به سرعت به سمتی که پسرش اشاره کرده بود برگشت،موهای سفید و بلندش درهوا به رقص درآمد.باورش نمی شد!او،پگاه بود.زیرلب زمزمه کرد:پگاه کوچولو،دختر کوچک من...

به سمت دخترانش دوید .دخترک زمانی که اورا دید یاد خوابی افتاد که چندسال پیش آن را دیده بود،درآن خواب هم مادرش به سمت او می دوید و اورا درآغوش گرفت،بغضش گرفت،درآن خواب هم زال حضور نداشت.

او دست خواهرش را رها کردو به سمت گرم ترین آغوش دنیا دوید و گذاشت دوباره اشک هایش سرازیر شود.مادرش او را درآغوش گرفت دستان مادرش سرد بودند...

بعد از چندلحظه سام گفت:ماز همان اول هم بین ما فرق می گذاشتی!

ماندانا پگاه را رها کرد و گفت:چی!

-خب تا آنجا که یادم می آید من را هم چندساله ندیده اید اما آیا این کار را کردید؟

پگاه ریزریز شروع به خنده کرد و ماندانا هم جواب سام را با لبخنداش داد و گفت:جنابعالی هم خیلی از بغل خوشتان می آید!و به سمت سام رفت و او را درآغوش گرفت

***

-مامان...،بابا...

پگاه ما اینجایییم...

پگاه به سمت صدا رفت و فرامرزو آتوسابرای او دست تکان می دادند.

-حال آنها هم خوب است.نگران نباش.بیا تا تورا پیش آنها ببرم

پگاه لبخند زد:فرامرز!ازکی تا حالا انقدر کتابی حرف می زنی؟

آتوسا خندید:باید تمرین کند تا یادش بماند جلوی مادرت چگونه حرف بزند .

-درست است...

پگاه چشمانش را باز کرد.بعد از مدت ها خوابیده بود،درست و راخت،بدون هیچ کابوسی و این برایش تازگی داشت اما از چه بیدار شده بود؟

در اتاق پیش بود و صدای فرامرز به گوش می رسید:باید کاری کنیم.

-چه کاری؟یعنی چه؟

-خانم،این اتفاقی نیست،کسی که سر همسرتان را ابافتخار جدا کرده است و این کار را بزرگترین کار زندگی اش می داند بعداز چندروز از ورود ما وارد این شهر شود!

ماندانا جواب داد:نمی توانیم بر حسب تئوری زندگی مان را دوباره از بین ببریم .شاید فقط اتفاق بوده است،اگر میتوانی برو و به ماهم بگو چرا این فرد وارد این شهر شده است!

-چشم خانم!