دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک 42
پگاه شب را نتوانست بخوابد.تمام حرف هایی که بین ماندانا وفرامرز ردوبدل شده بود را چندین بار برای خودش زمزمه کرد.او،دختری بیست و اندی ساله دیگر طاقت جدایی و فراق خانواده اش را نداشت.مانند دخترکی پنج ساله که نمیتوانست بدون مادرش بخوابد،او نمیتوانست بدون خانواده اش طاقت بیاورد.کاش گیوهیچ وقت قصد شبیخون زدن نداشت،کاش اونمی رفت،کاش اگرهم می رفت درهمانجا از شبرنگ به زیر می افتاد و کشته می شد.این زندگی نکبت بار غیر ازغم و اندوه و ترس چه برای او به ارمغان آورده است؟
همانطور که در افکار خود بود،نگهان متوجه در زدن کسی شد.دادور را که بر روی میز قهوه ای سمت راست تخت او قرار داشت را برداشت و پشت خود مخفی کرد و به سمت در رفت اما سام از پشت در گفت:پگاه؟بیداری؟
دخترک نفس به آسودگی می کشد و میگوید:آره!
و به سمت تختش حرکت می کند.سام وارد اتاق میشود،چشمانش مضطرب هستند و رازی در دل خود مخفی کرده اند. خواهرش هم شمیشرش را بر سرجایش قرار می دهد
-زهره ام ترکید.این وقت شب چی کار...
آب دهانش قورت می دهد و حرفش را عوض می کند:چه شده؟
سام بلخند کم جانی می زند و می گوید :بنشین!
پگاه روی تختش که ملافحه ای سفید رنگ دارد وسام هم بر روی موکت قهوه ای رنگ دوزانو می شیند...
-ازمن پرسیدی چگونه زنده مانده ام.هیچ وقت نمی دانستم چگونه باید راستش را به شماها بگویم مخصوصا به تو و زال ...برای همین منتظر شده ام تا به اینجا برسیم،تا زال هم باشد اما...
چشمانش را میبندد وادامه میدهد:این باید بین خودمون بماند.
و به چشمان پگاه خیره میشود.پگاه نمیداند چه واکنشی باید نشان دهد پس سرش را به نشانه تایید تکان می دهد
-زمانی که ما قرا ر بود به سمت عاثمی ها حرکت کنیم من و ارتشم دیرتر از همه به آنها ملحق شدیم .چون میخواستم با تو خداحافظی داشته باشم.اما زمانی که من میخواستم وارداتاقت بشوم،همان اتاق دنج و کوچک خودت،متوجه شدم زال هم در اتاق است...
رنگ پگاه به سپیدی گچ می شود.نمیداند،نمیخواهد بداند برادرش چگونه زنده مانده است.زنده است؟خداروشکر...
اما سام ادامه می دهد:زمانی که به لشکر بابا پیوستیم سریع به بابا اطلاع داد،پگاه بچه بازی که نبود،میدان جنگ بود!نمیتوانستم بگذارم خواهر 9ساله ام وارد میدان جنگ شود،بچه ای که هیچ چیز درمورد جنگ نمی داند ونبرد تن به تن را بازی میداند،چگونه می توانستم به خودم چنین اجازه ای بدهم؟
-دیگر نمیتوانم چیزی بشنوم
سام با صدای بغض کرده گفت:نه!باید تا آخرش را برایت تعریف کنم.این همه سال این راز را ،دلیل شکستمان را در سینه حبس کرده ام.دیگرنمیتوانم
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:گیو خیلی عصبانی شد و من را فرستاد دنبال تو و کسی دیگر را بجای من گذاشت.بیهوش شده و از اسب افتاده بودی.ئگرنه زودتر پیدایت می کردم و شاید به بابا می رسیدم...
-همش تقصیر منه،همه چی تقصیر منه...
سام بلند می شود و خواهرش را در آغوش می گیرد:من هم به اندازه تو اشتباه کردم...ما باهم هم گناهیم درحالی که هیچ کدام هیچ گناهی نکرده ایم
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 15
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 11
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 2