دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک25
شیرین تنها به طرف آن عمارت حرکت کرد.عمارتی که درنظر او بدون فریبرز تهی از هرچیزی بود.در طول راه برگشت نم نم باران موهای طلایی او را خیس میکرد او دست در جیب هایش ، ناگاه متوجه شد بدون هدف در خیابان های این شهر قدم برمی دارد.
می دانست تنهایی نمی توانست پا در آن خانه بگذارد وباید منتظر بماند تا مادر خوانده و پدر خوانده اش به آنجا برسند تا او بتواند با واقعیت نبود عمویش کنار بیاید.او نمیدانست کی قرار است از این همه بدبختی و تنهایی رهایی یابد و آفتاب زندگی اش از پشت ابرها خودنمایی کند.
دخترک خود را در میان محله های پرت و نامناسب شهر یافت و راه خود را گم کرد.بوی بدی به مشامش رسید،بویی مانند ادرار کودکان در کوچه،پس کوچه های آن محله ،درگوشه ای معتادی یافت میشد یا در تبادل جنس های مختلف میدید.از ترس نمیدانست چه کار کند باید به دنبال پیدا کردن راه خود برود.اما ذهن ومغز او از ترس کارنمی کرد و این فرصت باعث جلب توجه افراد آن منطقه به او شد.
پسری که منتظر درگوشه ای ایستاده بود دستانش را ازچجب شلوار آبی رنگش درآورد و دست در موهای خیس وفر خود کرد و با پوزخندی گفت:دخترکوچولو تو اینجا چه کار میکنی؟
شیرین آب گلوش را به زحمت قورت داد و سعی داشت تا براعصاب خود مسلط باشدخودش را لعنت میکرد و باخود می گفت:«چرا به حرف فرامرز گوش ندادم و شبرنگ را باخود نیاوردم؟اگر اورا آورده بودم در این وضع گرفتار نبودم.»
چند نفر دیگر با نگاه های شرر بار به طرف او آمدند.او به طرف عقب رفت.از همان فاصله دور هم می توان عرق هایی که بر روی صورتش خودنمایی می کرد را مشاهده کرد.سردسته آنها که همان پسر مو مشکی بود به او رسید و مشت محکمی به صورتی او زد.دخترک مزه خون را در دهان خود حس کرد اما پسرک ادامه داد و مشتی دیگر به دل او فرود آورد.شیرین دستانش را محکم دور شکمش گره کرد تا بتواند از درد آن کم کند اما همین فرصتی خوبی بود تا دخترکی او را به طرف عقب هل دهد و او را به زمین بی اندازد.قطره های اشک بر گونه های دخترک می چکیدند و اوکه قدرتش تحلیل رفته بود تن به مشت ها و لگد دختران و پسران هم سن و سالش داد.
بعد از چند دقیقه که برای شیرین مانند روزهای ناتمام می مانست آنها بیخیال او شدند اما زمانی که از آنجا دور میشدند یکی از پسران داد زد :بچه ها جیب هایش را نگشتیم!
پسری که موهای فر داشت باعصبانیت گفت:احمق ها
و آنها به طرف شیرین هجوم آوردند و شروع به گشتن جیب های پالتو و شلوار او راکردند و مقدار قابل توجهی پول و چیزهای دیگر از جیب های دخترک بی نوا برداشتند.
-برای چند روز پول کافی برای غذا داریم!
و آن دسته اوباش با خوشحالی از دخترک مجروح دور شدند.شیرین که هنوز نمیتوانست این اتفاقات را باور کند ،زمانی که آنها کاملا از او دور شده بودند شروع به گریه کرد.گریه ای که شاید سال ها درگلویش خفه شده بود.از دوری خانواده ای که نمیدانست کجا هستند گریست،برای فراق فریبرز گریست، برای حمله به خودش گریست، برای تنهایی خودش گریست و برای چیزهایی که روزی آنها را داشت و الان دیگر خاطره ای از آنها برایش مانده گرییست.
بعد از ربع ساعت بالاخره به سختی از جای خودش بلند شد و باخماری به دنبال راه برگشت گشت.ناگهان از پشت صدای نازکی شنید:خدای من!چه اتفاقی برایت افتاده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 23
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت ششم