خدای نامک28

شیرین به امید دستپخت خوشمزه آتوسا کلید را در قفل چرخاند اما زمانی که در را باز کرد سکوت ترسناکی جای بوی خوش شام را گرفته بود.شیرین به طرف اتاق نشیمن حرکت کرد و زمانی که به آنجا رسید ،آتوسا و فرامرز را که بر روی مبل های قرمز روبروی هم نشسته بودند و منتظر دخترک بودند.

شیرین دستش را که بر روی چارچوب در گذاشت بود نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:زهر ترک شدم!سلام.

اما وقتی چهره های گرفته والدینش را دید خنده ازروی لبانش رخت بست و با صدایی گرفته پرسید:دوباره چه شده؟

فرامرز که سرش را پایین کرده بود و گل های قالی ایرانی ای که بر روی زمین پهن شده بود را می شمرد سرش را بلند کرد و گفت:باید از اینجا برویم!

شیرین نگاهی به آتوسا انداخت و از دیدن چهره او به جدیت ماجرا پی برد .در کسری از ثانیه تمام غم های دنیا بر دل دخترک نشست.در دل او غوغایی به راه بود،او باخودش گفت:دوباره؟دوباره دربه دری و فرار؟ازدست کی؟چرا؟چرا نباید این اتفاقات تمام شه؟چرامن؟من چه هیزم تری به این دنیا فروختم که دیگر نمیخواهد دست از سر من بردارد؟میخواهد انتقام بگیرد؟

-شیرین!شیرین!

فرامرز با دستانش سیلی ای به صورت دخترک که درحال غش بود زد.دخترک به زمان حال برگشت و درحالی که ناخواسته اشک هایش مانند قطره های باران بر روی صورتش میچکیدن،پرسید:حالا باید چه کار کنیم؟کجابرویم؟

آتوسا جواب داد:دیگر صبر کردن جائز نیست.باید از کشور بیرون برویم.

چرا دوباره این اتفاقات داره می افتد؟

فرامرز گفت:الان وقت توضیح دادن نیست!سروقت برایت کامل توضیح میدهم

-قول می دهی؟نشود مثل دفعه قبل که آخر نفهمیدم چرا پیش فریبرز آمدیم.

فرامرز که از لحن بچگانه دخترک خنده اش گرفته بود دستش را به طرف شیرین برد تااورا از زمین بلند کند و گفت:باشد عزیزم.قول میدهم.حالا برو وسایلت را سریع آماده کن

دخترک دست پدرخوانده اش را گرفت و لباس و دامن آبی رنگش را بعد از بلند شدن از روی زمین تکاند و به طرف اتاقش دوید