خدای نامک29

شیرین وسایل زیادی برای جمع آوری نداشت.چنددست لباس را داخل چمدان سبز رنگ کهنه اش گذاشت و بعد از آن به سمت کتابخانه حرکت کرد و چندکتاب محبوبش را از طبقات مختلف جمع آوری کرد.به اتاقش برگشت و قاب عکسی از خودش همراه با آتوسا و فرامرز که بر روی میزش قرار داشت را برداشت و روی وسایلش قرار داد.زیپ چمدان به راحتی بسته می شد.چمدان را کنار در ورودی قرار داد.دامن و بلوز آبی رنگش را درآورد وجای آن شلواری جذب به رنگ خاکستری و بلوزی به رنگ آبی کم رنگ به تن کرد،سپس به سختی تشک تختش را بالا زد.قطره های عرق بر روی پیشانی دخترک نقش بسته بود.زمانی که به طور کامل تشک را کنار زد لبخندی موفق آمیز برلبانش نقش بست وبلندگفت:بالاخره وقتش رسیده است.البته اعتراف میکنم دوست نداشتم دوباره تورو ببینم!

پگاه شمشیرش از غلاف درآورد و وانعکاس صورت خودش را برروی لبه تیز درودگر دید.لبخند تلخی زد و وشمشیر را بر روی کمرش آویخت.نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.آتوسا و فرامرز روبروی ورودی منتظر او بودند.

-آماده ای؟

-فکر نکنم.

فرامرز لبخندی زد و به سمت در ورودی رفت.گاری ای جلوی در منتظرشان ایستاده بود و شبرنگ و شبدیز قرار بود آن رابکشانند.رخش فرامرز همان اوایل ازبین رفته بود.نتوانسته بود آب هوای جدید این شهربزرگ را تحمل کند و باآن کنار بیاید.فرامرز به جلوی گاری رفت و آتوسا و شیرین به سرعت از طرف پشت سوار گاری شدند.

فرامرز درحال رام کردن اسب ها به حرکت درآوردن گاری نگاهی به پشت انداخت و پرسید:آتوسا همه چیز آماده است؟

-آره!همه چیز حاضر است.

-خوبه پگاه!تو آماده ای؟

پگاه که نگاهش به خانه ویلایی فریبرز بود و نمی دانست زندگی درآینده چه خواب های خوب یا بدی برایش دیده است گفت:بریم!

-خوبه.

فرامرز با شلاق مشکی رنگ درون دستانش اسب ها را به حرکت در آورد