دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک32
پگاه که در فکر دیدار خانواده اش بود سعی می کرد ذهن خود را ازآنچه پیش رو دارد دور نگه دارد به همین دلیل حواسش را به منظر اطرافش سوق داد.باد بهاری به صورتش میخورد و موهایش را تکان می داد،کوه ها مانند سدی در اطراف او قرار گرفته بودند،گویی قصد حفاظت از او را داشتند و پیچ های جاده برای پگاه مانند تمرین سخت ورزشی بود.
دخترک درهمین افکار بود اما ناگهان دریافت درحال نزدیکی به دو پاسبان است ،او سرعت اسب ها کم کرد و به داخل گاری شتافت و پایش به فرامرز که روی زمین به خواب رفته بود گیر کرد و به زمین افتاد.فرامرز به سرعت از جایش بلند شد و با سردرگمی و عصبانیت به پگاه نگاه کرد:-ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم اما چند پاسبان بیرون هستند و ما به سمت آنها در حرکت هستیم.
فرامرز به خودش آمد و سرش را از گاری بیرون آورد،افسار را در دست گرفت و گاری را کنترل کرد و خندید و گفت:خب؟
-چی خب؟
-بخاطر چند نفر که آنجا هستند من را بیدار کردی؟
-نباید بیدارت می کردم؟
فرامرز با خونسردی گفت:آنها کاری به ما ندارن!
و افسار را به دخترک داد و به داخل گاری رفت. پگاه صدای آتوسا که تازه از خواب بیدار شده بود شنید که پرسیده :چه شده؟
آنها به آن چند نفر رسیدن.یکی از آنها به سمت پگاه آمد و او را متوقف کرد.مردی نسبتا جوان با موهای مشکی و فرفری که چندجای لباسش پاره شده بود به آرامی پرسید:کجا می روید؟
دخترک که به آن مرد خیره شده بود و در ذهن خیال می کرد اورا جایی دیده گفت:ما از پایتخت آمدیم و مجبور به سفر شده ایم و به خارج از کشور می رویم.
مرد لبخندی: ماهم مانند شما سوار درشکه ای بودیم و به طرف پایتخت درحرکت بودیم اما جلوتر از شما اسب هایمان رم کردن و متاسفانه هم اسبانمان را از دست دادیم هم درشکه به طرف دره سقوط کرد.
پگاه ناخواسته به طرف دره نگاهی انداخت.
-و می شود ما را تا شهر بعدی برسانید تا ما دوباره از آنجا به راهمان ادامه دهیم؟
فرامرز سرش را از گاری بیرون آورد و گفت:حتما!
ناگهان فرامرز چشمانش را تنگ کرد و مرد را با دقت بررسی کرد و با لحن خشک تری گفت:بفرمایید بالا!
سربازان از در پشتی گاری به داخل رفتن اما مرد چهره ای متفکر به خود گرفته بود و گفت:اینجوری نمی شود!باید دو نفر از ما کالسکه را هل دهد.اسب بینوا نمی تواند کل راه را خودش برود و ازز پگاه پرسید:اسب اسبانت چیست؟
-شبدیز و شبرنگ
پسر وقتی اسم شبرنگ را شنید سرش را بالا کرد و با دقت صورت پگاه را کاوید.گویا دنبال شخص خاصی درچشمان دخترک می گشت. لبخندی زد و زیرلب لب زد:شبرنگ،چه اسم زیبایی:))
سپس به همراهانش دستور سوار شدن دادو خودش پشت کالسکه ایستاد و گفت:اسبانت نمیتوانند وزن مار ا تحمل کنند و به تنهایی نمیتوانند این گاری را حمل کنند و بکشند. تا از جلو هدایتشان کن و من از پشت هل می دهم.
***
آنها بعد از مدت طولانی و سختی به یک روستای کوچک رسیدند. در طول مسیر سربازان جای خود را عوض کرده و
به کمک پگاه می شتافتند.آنها از جلوی وسیله نقلیه شان رد شدن و با تاسف نگاهی به آن انداختند و زیر لب چیزی می گفتند.زمانی که به آن روستا رسیدند همان مرد آشنا گفت:ممنون از کمکتان،بهتر است با ما بیایید ما به شما جا و غذا می دهیم تا لطفتان را جبران کرده باشیم.
فرامرز گفت:ممنونم اما...
مرد نگاهی ملتمسانه به او انداخت و گفت:خواهش میکنم!اسب ها هم دیگر نمیتوانند حرکت کنند.
آتوسا سرش را بیرون آورد و گفت:فرامرز! راست می گوید.اشکالی ندارد کمی اینحا استراحت کنیم.
فرامرز نگاهی دودل بین مرد و آتوسا رد و بدل کرد و شانه هایش را بالا انداخت:باشه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 16
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 9
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 10