خدای نامک33

پگاه و فرامرز در کوچه های آن روستا قدم می زدنند.دوروزی بود که در یکی از مسافرخانه های کوچک آنجا اقامت گزیدند اما خبری از آن مرد نبود و خودشان مجبور به تامین آذوقه برای خود شدند .فرامرز دراین دو روز به تعمیر بعضی از شکستگی های گاری را درست کرده بود و دخترک هم به او کمک کرده بود.

آنها همراه با آذوقه ها درحال برگشت به محل اقامتشان بودند.پگاه ماننند فرامرز دیگر بدون دادور به جاییی نمی رفت .ناگهان صدای پایی توجه انها را به خودشان جلب کرد.صدای پا از پشت سرشان می آمد و هرلحظه به آنها نزدیک تر میشد.فرامرز مواد غذایی را بر روی شبدیز گذاشت و دست بر روی شمشیرش گذاشت

فریادی شنیدند:فرامرز من کاری به شما ندارم!

فرامرز فریاد زد:اسم مرا از کجا می دانی؟

صدا لبخندی زد:یعنی صدایم انقدر تغییر کرده است؟

و مرد به انها نزدیک شد

پگاه گفت:تو!مارا ازکجا می شناسی؟

همان سرباز که حالا دست بر سینه اش گذاشته و سعی بر کنترل کردن تنفسش داشت گفت:پگاه...یعنی واقعا نمیدونی؟

پگاه دادور را از غلاف بیرون کشید و به سرعت نزدیک او شد و شمشیرش را نزدیک گردن مرد کرد:معلوم است که تورا نمیشناسم.تو از کجا مرا میشناسی؟از ما چی میخوای؟

سام لبخندی زد و دستانش را بالا گرفت:دختر آروم باش!مردم دارند نگاهمان می کنند،میخواهی جلوی این همه آدم به برادرت حمله کنی؟

زمین دور سر پگاه چرخید و دادور از دستانش افتاد ،او فریاد زد:من برادری همسن تو ندارم!

سام نگاهی به فرامرز که صورتش مانند گچ شده بود نگاهی انداخت و گفت:تو بهش بگو!

فرامرز زیر لب گفت:دروغ است...سام...سام... مرده است.

مرد خم شد و دادور را برداشت و به سمت پگاه گرفت و پرسید:نام شمشیرت چیست؟

دخترک نگاهی به برادرش انداخت.خودش بود، چشمانش پر از اشک شد :چطور ممکنه...

سام گفت چشمکی :بهت می گویم

و به سمت فرامرز برگشت.فرامرز هنوز این واقعیت را قبول نکرده بود پس لبخند تلخی زد و آستین چپِ لباس نظامی اش را بالا زد و پرسید:این را یادت است؟

فرامرز با دیدن جای سوختگی ناخواسته به زمین افتاد...