خدای نامک35

سام لبخندی زد:دوست نداری بدانی چه چیزهایی را پشت سرگذاشته‌ام.

فرامرز وآتوسا نگاه معنی داری بهم کردند و فرامرز به ئگاه اشاره ای کرد تا دیگر پیگیر این قضیه نشود و پگاه هم جیزی نگفت.

-باشد.ما حاضر هستیم

و شبانه و به سرعت از آن مسافرخانه قدیمی بیرون زدند.سکوتی توام با آرامش درآن گاری وجود داشت و هرکس دراندیشه های خود بود،اما همه خوشحال و حیران از برگشت ناگهانی سام بودند.فرامرز اسب ها را راهنمایی میکرد و آتوسا هم خوابیده بود.دخترک درگوشه کنار برادرش نشسته بود و منتظر پاسخ سوالاتش بود.

دقیقه ها به همین منوال میگذشت تا ناگهان سام شروع به حرف زدن کرد:

-فکر میکنم بدانی که عملیات و به اصطلاح "شبیخون"ما برای دشمن معلوم بود و زمانی که شروع حمله کردیم به منزله کندن گورهاییی برای خودمان بودیم اما من و بابا و یا افراد دیگر از لشکر ما از این ماجرا خبر نداشتند.

صحنه های وحشتناکی آن شب رمق خورد،باور کن هیچ وقت نمی‌خواهی آن صحنه هارا مشاهده کنی و اگر کسی مانند من آن صحنه ها را دیده وزنده مانده باشد هرگز نمیتواند آن را فراموش کرده و حسرت مرگ در آن لحظه هارا برای خود طلب میکند.

اشک های سام بر روی گونه هایش جاری شد،پگاه دستش را بر روی شانه برادرش گذاشت و شروع به نوازش او کرد:میخواهی بعدا تعریف کن!الان خسته هستی

-نه!باید بگویم،بهتر است بگویم.میدنی چیست؟مانند بختکی بر روی من افتاده و نمی توانم هیچ حرکتی کنم یا فریاد کمکی ازکسی خواهم.الان که بالاخره توانستم حرف بزنم جلویم را نگیر و بگذار خودم را خالی کنم

پگاه دیگر چیزی نگفت و او ادامه داد:

دریای خون جاری شده بود ،من کنار گیو مانده بودم وقراربود تحت هیچ شرایطی از او جدا نشوم ،اما لحظه ای با یکی از افراد دشمن درگیر شدم و او باشمشیرش ئای اسب مرا قطع کرد و من بر روی زمین افتادم،و تا او را از سر راه خود باز کنم دیدم که دیگر پدر را نمیبینم...