خدای نامک40

سودابه دامن سرمه ای رنگش را با دستانش جمع کرد طوری که کفش های پاشنه دار و مشکی اش و جوار‌شلواری مشکی رنگش پیدا بود و به سرعت به دنبال خواهر گمشده اش دوید و او را صدا زد،او میدانست پگاه هیج کجا را بلد نیست ونمیخواست خواهرکوچک ترش را مانند برادرش از دست دهد،او دیگر توانش را نداشت.

صدای کفش هایش درخیابان می پیچید و او سراسیمه به اطراف می دیود.سرش را به هرسویی می برد اما از خواهرش خبری نبود.پاهایش توان نداشتند، نمی دانست از خستگی یا استرس است...

او خواهرش را نمی شناخت،نمیدانست ممکن است کجا رفته باشد،تازه حتی اگر او را مانند خواهرش می شناخت ،پگاه این منطقه را بلد نبود و نمی توانست جای مورد نظرش را پیدا کند،او تنها،غمگین و سردرگم بود...

در درون احساس می کرد باید خودش را جای او بزارد،اگر خواهر باهوش،شجاع و ماجراجویش به بی راهه می رفت، به کجا کشیده می شد؟به جایی که روحش را درآن ارامش بیابد...

تو راه رفته را با سرعت بیشتر برگشت،به طرف تپه ای که رویش گورستان بود نگاه کرد.درست است.دلیل اینکه فرامرز او را ندیده که به کدام طرف می رود سرعت بالای او نبوده،ادر اصل هیچ کجا نرفته.زمانی که به گورستان رسید و وارد آن شد ،قامت دختری خمیده را از دور می توانست ببیند.او...پگاه بود؟

سودابه آرام به طرف پگاه رفت ،پگاه ای که گویی خسته تر از همیشه است،روح خسته او تحمل این همه رنج را ندارد...

شاهزاده در کنار پگاه می نشیند و دستانش را بر روی پای او می گذارد.زمانی که دخترک سرش را بلا می آورد و با خواهر بزرگترش روبرو می شود،او را نمی شناسد!او سودابه است؟چقدر زیبا و خانم شده است.

ناگهان،تمام اتفاقات این مدت جلوی چشمان دخترک گذر می کند،قتل گیو،فرار آنها،زنده ماندن سام و حالا...مرگ زال...

او دیگر توان مقابله با آن را ندارد.سرش را در شانه های خواهرش می گذارد و درد های این چندسال را بیرون می ریزد.او بالاخره گریه میکند...

سودابه او را درآغوش میکشد و مانند مادر او را نوازش می کند و میگوید:هیس...دیگر همه چی تمام شد،ما دیگر کنار هم هستیم...

اما در این دنیا هیچ چیز تمام نمی ش.د،مانند انرژی تبدیل به شکل های مختلف میشود و این شاید زندگی باشد،درد ها و رنج ها و شاید خوشحالی های متفاوت