..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 10
پلیس جوان، با ناراحتی روی صندلی چوبی جابهجا شد و مشغول نوازش کردن سبیلش شد. منتظر است تا من لیوان آب را سر بکشم. از بالای لیوان نگاهش کردم؛ با خستگی زیادی چشم هایش را باز و بسته کرد و خمیازه کشید. کسل گفت: حالا می توانید صحبت کنید خانم؟
دست های یخ کرده ام را به قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم.
-بله.
-شما قاتل را می شناسید؟
-یکی از دوستانم است، و همسایه ام.
-مقتول را چطور؟
-در حد اسم.
-خب پس بگوید چگونه به وقوع جنایت مشکوک شدید.
من تمام ماجراهایی که از زمان بیدار شدنم با سروصدای گلرخ تا الان اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم. خیلی سریع حرف هایم را یادداشت کرد و بعد پرسید: موضوع دیگری هست که بخواهید بگویید؟
-نه.
-خیلی ممنون.
بلند شد و سریع از خانه خارج شد؛ معلوم بود که خیلی خسته است.
وقتی صدای به هم خوردن در خانه ام را شنیدم با عجله به سمت پنجره دویدم و پایین ساختمان را نگاه کردم. مهشید خانم، نیلوفر و بقیه همسایه ها جلوی در جمع شده بودند و به جزء مهشید خانم که با صدای رگه دارش به پلیس ها غر می زد، بقیه با قیافه های نگران سکوت کرده بودند.
در خانه ماندن فایده ای نداشت؛ نمی توانم از اتفاقات اطرافم خبردار شوم. وقتی از خانه ام بیرون آمدم، پلیس ها را دیدم که مشغول بررسی صحنه جرم-خانه گلرخ-بودند، ایستادم تا به حرف هایشان گوش کنم؛ مردی با یونیفرم پلیس به طبقه دوم آمد_بلد نیستم درجه اش را تشخیص بدهم_ وقتی به دم خانه رسید، کسی را صدا زد و از مرد دومی که صدایش زده بود نتیجه بررسی هایشان را پرسید. مرد دوم جواب داد: مقتول در سالن خانه به قتل رسیده است و شاهرگش به وسیله یک کارد بزرگ آشپزخانه بریده شده است...
مکث کرد و با تردید به من نگاه کرد. مردی که با یونیفرم پلیس به اینجا آمده بود از من خواست تا بروم.
از ساختمان خارج شدم و خودم را به جمع همسایه هایم رساندم. مهشید خانم کنار پلیس عینکی قدبلندی ایستاده بود و با صدای تقریباً بلندی_که به فریاد شباهت داشت_به زمین و زمان ایراد می گرفت.
-شما متوجه نیستید؟ تمام مخارج زندگی من از پول های مستاجر هایم تامین میشود! با این سروصدای شما پلیس ها همه مستاجرهایم می ترسند و از اینجا می روند! آن وقت من باید چه خاکی به سرم کنم؟
-خانم محترم ما مشغول انجـ..
-برایم مهم نیست که چه کاری می کنید! آن دختر دیوانه را با خودتان ببرید همه چیز تمام میشود!
نگاهی به همسایه ها انداختم؛ زن و شوهر جوانی که از مستاجرین طبقه اول بودند در گوشه ای ایستاده بودند؛ زن ترسیده بود و مرد همسرش را بغل کرده بود و سعی می کرد با حرف زدن آرامش کند. یک پیرمرد که مستاجر دیگر طبقه اول بود هم ساکت ایستاده بود و عصبی و خسته اطرافش را میپایید؛ انگار که به هم خوردن خواب شبانه اش از وقوع یک قتل در محل زندگیش برایش مهم تر است، شاید او هم با مهشید خانم هم عقیده است.
دستی شانه ام را لمس کرد. لرزیدم و به پشت سرم نگاه کردم، نیلوفر بود. پرسید: حالت خوب است؟
کمی ترسیده بودم ولی گفتم: آره.
-رنگت پریده است.
-مهم نیست.
-نگران که نیستی؟
-نه خیلی.
فکر کنم فهمید که دارم دروغ می گویم و تصمیم گرفت که بحث را عوض کند؛ نگاهش را به مهشید خانم دوخت و پرسید: می دانی کی با پلیس تماس گرفته؟
سریع جواب دادم: آره. خودم.
نگاه تندی به من انداخت.
-تو که تلفن نداری!
-پا که دارم! وقتی مطمئن شدم گلرخ رفته است، یواشکی از ساختمان بیرون دویدم و به نزدیکترین کلانتری رفتم.
-اگر تو را می دید چه؟
-ندید. حواسم بود.
-عجب کاری هایی می کنی!
جوابش را ندادم. کلانتری دو، سه کوچه آن طرف تر است؛ به آنجا رفتن هیچ خطری برایم ایجاد نمی کند، این دوستانی که پیدا می کنم برایم خطرناک هستند!
مدتی مکث کرد و بعد پرسید: تو جسد را دیدی؟
سرم را پایین انداختم و خیلی آرام و زیر لب گفتم: فقط دستش...و رد خون.
***
تا شب وقوع جرم چیز بیشتری نمی دانستم اما امروز که بعد از کار دوباره گذرم به دکه روزنامه فروشی افتاد؛ صفحه اول روزنامه ها را خواندم و چون متوجه شدم که درباره جنایت دیشب اطلاعاتی چاپ کرده اند، تصمیم گرفتم یکی از آن ها را بخرم.
به خانه رسیدم و وسایلم را روی صندلی انداختم. روزنامه را باز کردم و مشغول خواندن شدم. نکته عجیبی توجهم را جلب کرد؛ شباهت این قتل به مواردی قبلی که یادداشت کرده بودم باعث شد تا این ماجرا را هم به فهرستم اضافه کنم:
* قتل مردی بدست عاشقش: بعد از خیانت مرد، دختر که از اینکار ناراحت بوده او را به خانه خود می کشاند و بعد از دعوا و درگیری لفظی با چاقو شاهرگ مرد را می زند. قاتل بعد از ارتکاب به جرم و حین حمل جسد توسط همسایه اش مشاهده می شود و بعد از گزارش او به پلیس، دستگیر می شود. قاتل بعد از قتل و حتی دستگیری به دست پلیس باز هم حرکات و افکار روان پریشانه ای نشان می دهد.
خودنویس را روی میز انداختم و به فکر فرو رفتم. گلرخ احساسات خیلی لطیفی داشت و حتی نمیتوانست یک مورچه را زیر پایش له کند، پس چطور توانست مرد مورد علاقه اش را بکشد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 5
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک -پارت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک40