روانکاو - پارت 19

پرستو به من کمک کرد تا روی مبل بشینم. بعد به آشپزخانه اش رفت تا دو فنجان چای و مقداری شیرینی بیاورد؛ بعد از آن هم روبرویم نشست و نگاه دلسوزانه ای به من انداخت. با صدای آرام و لطیفش گفت: خب تعریف کن.

گلویم بدجوری خشک شده است. دست لرزانم را جلو بردم و فنجان کوچک و قشنگی را برداشتم؛ کمی چای نوشیدم و با صدای خش داری و ضعیفی پرسیدم: روزنامه می خوانی، نه؟

-نه...چطور؟

-چند وقت پیش خبری در یکی از روزنامه ها چاپ کردند که در آن گفته بود دختر جوانی، مردی را کشته است.

-خب..

سرم را پایین انداختم و گفتم: آن دختر همسایه من بود.

چشم هایش کمی گرد شد و با تعجب همچنان نگاهم می کرد. ادامه دادم: دیشب نمی‌دانم کی و چطور به من حمله شد.

در حالی که با موهای فرخورده اش بازی می کرد، پرسید: در خانه خودت؟

بدون مکث گفتم: آره.

چشم هایش گرد تر شدند و با لحن نگرانی گفت: وای عزیزم! چه بلایی به سرت آورد؟

یک گزارش کامل تحویلش دادم: به تمام بدنم لگد زده، مچ پایم متورم شده است، پیشانیم خراشیده و مچ دستم کبود شده است.

حس مادرانه پرستو گُل کرد. سریع جلو آمد و دستش را زیر چانه ام گذاشت؛ سرم را بالا برد و به زخم پیشانیم نگاهی انداخت. مچ دست و پایم را هم بررسی کرد.

-جای دیگری هم هست که آسیب دیده باشد؟

-نمی دانم. کلاً بدن درد دارم.

-برو حمام.

-چرا؟

در حالیکه که شانه هایم را نوازش می کرد، لبخند بر لب گفت: یک حمام آب گرم برایت بد نیست. شاید خراشیدگی، زخم یا کبودی های دیگری هم پیدا کنی.