روانکاو - پارت 21

فکر کنم یک هفته ای می شود که در خانه پرستو هستم؛ در این مدت واقعاً به من محبت کرده است. از من پرستاری کرده، برایم غذا درست کرده و حتی دلداریم داده است. در واقع از خانواده‌ام که خیلی مهربان تر است!

حالم دیگر حسابی خوب شده است. می توانم درست راه بروم و بدن درد هم ندارم.

از روی مبل بلند شدم و به سمت پنجره های سالن رفتم. پرده ها را کنار زدم و به خیابان خیره شدم. خورشید غروب کرده است؛ حال و هوای عصر روز های آخر پاییز را دارد، ولی از آن چیزی که همیشه این موقع های سال می دیدم خیلی گرفته تر است؛ باران می بارد، خیلی شدید نیست. مردم چتر به دست در خیابان قدم می‌زنند؛ چتر های طوسی یا سیاه.

آه سردی از ته دلم کشیدم و روی مبلی نشستم. کاری که می خواهم انجام بدهم..دقیقاً یک هفته است که برایش برنامه ریزی کرده ام..اما اصلاً رویِ خوشی ندارد؛ برایم سخت هم است، اولین بار است که می خواهم چنین کاری بکنم و همیشه فکر می کردم که امکان ندارد واقعاً بتوانم دست به این کار بزنم؛ ولی احساس می کنم مجبورم!

آرنج هایم به زانوهایم تکیه دادم و صورتم را در دست هایم مخفی کردم. پرستو کتاب به دست وارد سالن شد و روی مبلی که کنار شومینه است نشست. پاهای بلندش را به سمت شومینه دراز و کتابش را باز کرد، ولی خیلی زود دوباره آن را بست و بدون این که سرش را به سمت من برگرداند، گفت: مثل این که هنوز هم حالت کامل خوب نشده است!

سرم را بلند کردم و نگاهم را به پنجره دوختم. باران سبک تر شده است.

-خوب شده ام.

در حالی که با موهایش بازی می کند، لبخند می زند.

-شواهد چیز دیگری می گویند!

-همیشه نمی توانی فقط به چشم هایت اعتماد کنی.

با شیطنت گفت: باشد!

بعد کمی مکث کرد و با تردید گفت: نگار..

لحن عجیبی داشت که توجهم را جلب کرد؛ سرم را به طرف او برگرداندم و جواب دادم: بله؟

چیزی که می خواست بگوید را مزه مزه می کرد؛ سرش را به طرف شومینه گرفت و در حالی که به آتش خیره شده بود، با صدایی که بین جرقه های آتش گم می شد، آرام آرام پرسید: تو واقعاً نمی دانی...نمی دانی، کی به تو حمله کرد؟

تعجب کردم؛ ولی سعی کردم آن را مخفی کنم. سرم را به زانوهایم تکیه دادم.

-نه.

-چطور آخر؟

نگاهم را به سقف دوختم و با لحن بی تفاوتی گفتم: خیلی خواب آلود و خسته بودم؛ درست متوجه چیزی نشدم..صورتش را هم پوشانده بود. غافلگیرم کرد؛ نتوانستم ببینمش، حرفی هم نزد که...

یک لحظه از گوشه چشم نگاهش کردم؛ با نگاه پرسشگرانه و بی اعتمادی به من خیره مانده است، انگار توضیحات زیادیم او را متوجه کرده که دروغ می گویم.

-شاید بتوانم از صدایش بشناسمش.

-که اینطور.

به نظرم اصلاً قانع نشد. لحنش که اینطور می گوید. مشغول خواندن کتابش شد. مدتی ساکت ماندم و بعد بلند شدم و در حالیکه از سالن خارج می شدم گفتم: شب بخیر.

سرش را بلند کرد و پرسید: الان می خوابی؟

-آره.

-ساعت تازه هفت است!

-من خوابم می آید.

-شام نخورده ای!

-ولی خوابم می آید!

کسل نگاهم می کند و جواب می دهد: خیلی خب برو نگار...شب بخیر.

به اتاق می روم و خودم را روی تخت پرت می کنم. پتو را تا بالای سرم می کشم. باید استراحت کنم؛ امشب نباید به خواب نیاز داشته باشم، اصلاً نباید خسته باشم، نباید...