روانکاو - پارت 22

اتاقی نیمه تاریک با دیوار هایی سیاه و بدون هیچ در و پنجره ای.

بوی تند توتون، بابا به دیوار سمت راستم تکیه داده است و پیپ می کشد؛ توتونش همیشه بوی خاصی دارد و پیپ چوبیش، واقعاً قشنگ است. او به ما خیره شده است.

صدای ملایم موسیقی، مامان روبروی دیوار سمت چپم ایستاده و ویالون می نوازد؛ در این کار خیلی مهارت دارد، همیشه حس می کنم که انگار موسیقیش گوشم را نوازش می کند. او هم به ما خیره مانده است.

زبری طناب. نیلوفر پشت سرم ایستاده و طنابی را دور گردنم پیچیده است؛ همان طناب هایی که همیشه در انبار داشتیم، حتی ظاهرشان هم من را می ترساند. او فقط به من نگاه می کند. حلقه طناب را تنگ می کند؛ لب هایم را به هم می فشارم. بابا و مامان همچنان نگاه می کنند. حلقه را تنگ تر می کند؛ باز هم آن ها هیچ عکس العملی نشان نمی دهند.

حلقه تنگ تر می شود، دیگر نمی توانم نفس بکشم. لب هایم یخ کرده و گِزگِز می کند. احساس می کنم تمام صورتم کبود شده است..

چشم هایم را باز می کنم و به سقف تاریک اتاق زل می زنم. تیک تاک ساعت حالت عصبی من را ضعیف تر می کند. نمی دانم کِی از شر این کابوس ها خلاص می شوم.

کسل و خسته از روی تخت بلند می شوم و به ساعت نگاه می کنم؛ با کورسوی نورِ ماهی که از پنجره و لابلای پرده ها به داخل اتاق می تابد، می توانم عقربه هایش را ببینم. ده و نیم است. باران بند آمده است. زمان خوبی است.

وارد سالن می شوم و در تاریکی کورمال کورمال به اتاق پرستو می روم. سرم را به چارچوب تکیه می دهم و از لای در او را می بینم که غرق خواب است. دوستم طبق عادتش عودی روشن کرده و بوی لطیف و دل انگیزش اتاق را پر کرده است؛ این تاریکی، سکوت، نور ضعیف ماه و بوی عود هارمونی خاص و زیبایی ایجاد کرده اند که با حال و هوای من و تصمیمم در تضاد است؛ ای کاش زمان دیگری با این شرایط روبرو می شدم، قطعاً دوست داشتنی تر بود؛ ولی الان نمی توانم از آن لذت ببرم!

به اتاق خودم برمی گردم. پالتوی ضخیم طوسی، کلاه لبه دار، یک جفت دستکش، چکمه هایم و در نهایت شال گردن پشمی ضخیم و زبری که کمی قدیمی شده است.

با قدم هایی آرام از خانه خارج می شوم؛ امیدوارم پرستو را بیدار نکرده باشم.

***

به همان ساختمانِ قدیمیِ رنگ و رو رفته می رسم. هیچ نوری از پنجره های ساختمان دیده نمی شود. باد سرد نسبتاً تندی می وزد و در فلزی قدیمیش سر و صدا می کند. این ساختمان دو طبقه در تاریکی و سکوت مرگباری فرو رفته است؛ انگار که هیچ کس در اینجا زندگی نمی‌کند.

وارد ساختمان شدم و با دست هایم که دیگر نمی لرزند را به نرده های سرد می گیرم. آرام آرام از پله ها بالا می روم. واقعاً هیچ نشانه حیاتی در اینجا وجود ندارد!

به طبقه دوم که رسیدم، وارد خانه ام شدم و در را بستم؛ پشت در ایستادم و منتظر ماندم.

گوشم را به در چسباندم و با دقت گوش کردم. صدای پایی را شنیدم، بیرون را نگاه کردم؛ خودش است!

او به سمت خانه اش رفت و رو به در ایستاد تا کیفش را به زانوهایش تکیه دهد و دنبال کلیدش بگردد؛ آرام در را باز کردم و شال گردن را محکم دور مچم پیچاندم؛ دستم می لرزد. پاورچین پاورچین به او نزدیک شدم؛ خدا خدا می کنم که متوجه حضور من نشود.

بالاخره کلیدش را پیدا کرد و آن را در قفل چرخاند؛ می خواست وارد شود که به سمتش حمله کردم و شال گردن را دور گردنش انداختم و حلقه زدم. دهانش را باز کرد تا جیغ بکشد ولی صورتش را به در کوباندم و به داخل خانه پرتش کردم. سریع به خود پیچ و تابی دادم و با لگد در خانه را بستم و حلقه دور گردنش را تنگ تر کردم. سعی می کرد جیغ بکشد اما صدایش در نمی آمد و صورتش کمی رنگ پریده شده بود. مچ دستم را می کشید اما من شال گردن را بیشتر می کشیدم. مدتی هر دویمان تقلا کردیم؛ کم کم دست هایش افتادند و زانوهایش شل شدند؛ صورت کبود شده است و کاملاً بی حرکت است. مدتی همینطور نگهش داشتم؛ می‌ترسیدم بخواهد من را گول بزند و غافلگیرم کند، ولی...نه، انگار واقعاً مرده است!

ولش کردم و روی زمین افتاد. نبض ندارد، نفس هم نمی کشد. دیگر کابوس نمی بینم. همه چیز تمام شد؛ برای همیشه تمام شد!

جسد را روی زمین رها کردم و از خانه بیرون رفتم. وقتی در با صدای قزقز لولاهایش بسته می‌شد برای آخرین بار از مابین در و چارچوب به او نگاه کردم. باورم نمی شد که مرده باشد؛ حس می کنم هر لحظه ممکن است از جا بپرد و به سمتم حمله کند.

از پله ها پایین رفتم؛ احساس خونسردی عجیبی دارم، خودم هم باورم نمی شود!

وقتی در ساختمان را باز کردم تا خارج شوم، حس کردم در یکی از خانه ها باز شد و بعد سریع بسته شده، به هر حال هرکسی هم بود، اصلاً اهمیتی ندارد.