روانکاو - پارت 23


امروز صبح پرستو بیدارم کرد و رفتارش کاملاً عادی به نظرم رسید؛ فکر کنم متوجه بیرون رفتن شبانه نشده است. او مدتی بعد از صبحانه، برای خرید از خانه بیرون رفت و من را در کتابخانه تنها گذاشت. الان وقت کافی برای فکر کردن دارم. صدای جرقه های آتش حس خوبی به من القا می کنند؛ بالاخره به آرامشی که می خواستم رسیدم.

خب نتیجه ای که خودم بعد از این ماجراها به آن رسیده ام، این است که نیلوفر بخاطر رفتارهای بابا و مامانم خیلی لوس شده بود. خود شیفته بود و به شدت خودخواه!

الان یادم آمد که وقتی کوچک بود رفتار های عجیبی نشان می داد؛ مثلاً وقتی جایی دعوا می‌دید با هیجان مشغول تماشا می شد. بچه های کوچکتر از خودش یا در کل هر کسی یا چیزی که از خودش ضعیف تر بود را آزار و اذیت می کرد و حتی بعضی وقت ها هم آن ها را می زد!

ولی از همه این ها عجیب تر به نظرم وقتی بود که ده ساله بود؛ یک روز دو تا از دوستانش را با دلیلی مسخره که البته تقصیر خودش بود_عروسک یکی از آن دخترها را خیلی دوست داشت و وقتی از مامان شبیه همان را خواست و برای اولین بار از زبان او "نه" شنید خیلی به دختر بیچاره حسودی کرد و عروسکش را خراب کرد و در وسایل دوست دیگرش انداخت و تقصیر را به گردن او انداخت_به جان هم انداخت و با دیدن دعوای آن ها ذوق می کرد؛ وقتی از او پرسیدم چه چیزی این قدر خنده دار است؟ جوابم را نداد و فقط با چشم های گرد شده و لبخند پهنی به تماشای نتیجه کارش ادامه داد. این کارش روی ذهن من تاثیر ترسناکی گذاشت و البته الان منظورش را می فهمم.

در واقع همه این آدم های که مرتکب قتل شده بودند؛ همگی یک درگیری قبل از اقدام به قتل داشتند و در این درگیری ها مجروح شده بودند_البته به جز گلرخ_ و یکی از آن ها هم که اصلاً پرستار بود و همکار خواهر عزیزم! حدس می زنم آن آدم های بخت برگشته بخاطر زخمی شدنشان با نیلوفر مواجه شده بودند و او هم به واسطه همان مهره مارش، توانسته حرف از زیر زبان آدم های دلشکسته بیرون بکشد_و شاید آن دوست بیچاره اش هم مثل همان دختر کوچک زیادی به خواهرم اعتماد کرده و وقتی سفره دلش را پیش او باز کرده قربانی جدیدش شده!_و بعد آن ها را به قتل وادار کند. درست مثل روانکاوی که به اعماق ذهن بیمارش می‌رود!

ولی فکر می کنم هر چند توانایی تحت تاثیر قرار دادن مردم را به وسیله صحبت کردن داشته اما باید کار دیگری هم برای محکم کاری انجام می داده است. نمی دانم چجوری، از کجا و از کی توانسته این نمک حمام را بخرد اما می توانم حدس بزنم که مامان و بابا طبق معمول تا پول خواسته از نظر مالی حمایتش کرده اند_و حتی علت این درخواست را هم نپرسیده اند!_و تنها کاری که او باید انجام می داده است پیگیری خرید این ماده بوده. شاید هم همان زمانی که وسایل خانه اش را می خریده است از آن ها پول بیشتری برای این کار گرفته بوده است.

تنها دلایلی که می توانم برای انجام این کار هایش بیاورم همان خوشگذرانیش است و این که آدم احساساتی نبود، مشکل مالی را تجربه نکرده بود و هیچوقت کسی مسخره اش نکرده بود؛ آدم هایی که وادار به قتل کرده بود حداقل یکی از این موارد را تجربه کرده بودند و نیلوفر آن ها را ضعیف تر از خودش می دیده. حتماً خیلی به او خوش می گذشته!

و...من...سادیسم بودنش را وقتی کاملاً درک کردم که به من حمله کرد؛ چند دفعه که احتمالاً فکر می‌کرد متوجه‌اش نیستم، لبخند زده بود و با دهان بسته و ریز می خندید.