روانکاو - پارت 24

آقای میهن دوست بعد از تمام کردن داستان کمی مکث کرد بعد دستِ زیر چانه اش را برداشت و کاغذی جلویش گذاشت؛ خودنویسش را برداشت و شروع به نوشتن کرد:

نامه را در پاکت گذاشت و مشغول نوشتن اطلاعات پشت نامه شد.

***

دختر جوانی که موهای مشکی داشت؛ نامه تازه رسیده اش را لبخند بر لب در جیب دامنش گذاشت و از پله ها پایین رفت. دختر دیگری با عجله از پله ها پایین دوید و در همین حین بلند گفت: نگار!

دختر مو مشکی سرش را به عقب برگرداند و پرسید: چیزی شده پرستو؟

پرستو نفس زنان گفت: می خواهی بروی؟

نگار ناراحت بنظرم می رسید؛ با این حال لبخند تلخی زد و گفت: آره باید خانه جدیدی پیدا کنم.

-چرا؟

-خب..خانه قبلیم بعد از این که دو قتل در آن اتفاق افتاد همه ساکنینش آنجا را تخلیه کردند؛ حتی خود صاحب ملک گفت دیگر نمی خواهد در آنجا زندگی کند. می دانی کمی مسخره است..

مکثی کرد و ادامه داد: ولی همه آن ها معتقد بودند آنجا نفرین شده است.

پرستو با اینکه تعجب نکرده بود گفت: عجب!

نگار با قیافه ای که انگار خجالت می کشید که این خرافات را تعریف می کند، ادامه داد: حتی یکی از مستاجرین طبقه اول می گفت جنی به شکل انسان را دیده است که شبِ دومین قتل از ساختمان خارج شد.

پرستو یک ابرویش را بالا برد و به نگار خیره ماند.

-خب تو چه کار می کنی؟

-چه کار باید بکنم؟ می روم دنبال خانه جدید.

او خواست دوباره از پله ها پایین برود که پرستو به سمتش دوید و دستش را گرفت. نگار کمی تعادلش را از دست داد و به دیوار تکیه داد. پرستو لبخند کمرنگی زد و گفت: راستش من و شوهرم تصمیم گرفتیم واحد طبقه پایین را به تو اجاره بدهید. قیمتش را هم خیلی مناسب در نظر می گیریم.

نگار کمی مردد پرسید: برای چه آخر؟

-خب خانه ما دو طبقه است و این طبقه خالی مانده است. شوهرم هم که مدام به ماموریت می‌رود. اینجوری هم من در مدت نبود شوهرم تنها نمی مانم هم تو مجبور نمی شوی در چنین ساختمان های ترسناکی زندگی کنی.

نگار با کمی تردید نگاهش کرد و با خود فکر کرد: آقای پر افاده نیکوکار می شود!

بعد لبخند بر لب قبول کرد و تشکر کرد. پرستو هم راضی به نظر می رسید.

***

نگار روی صندلی چوبی نشست و سیگاری روشن کرد؛ حداقل اینجا پرستو را ناراحت نمی کند.

از کارش اخراج شده است. صاحب کارش بدخلق بود و بخاطر یک هفته سر کار نرفتنش خیلی عصبانی شده بود؛ به او گفته بود باید دنبال یک کار جدید بگردد.

سیگار را گوشه لبش گذاشت و نامه ای که مهین دوست برایش فرستاده بود را باز کرد و خواند. اسکناس های داخل پاکت نامه را برداشت و لبخند زد. بالاخره توانسته بود موفق شود! هر چند خیلی نیست ولی باز هم بهتر از هیچی است! دود داغ سیگار را وارد ریه هایش کرد، به داستانش فکر کرد و یاد قسمت آخرش افتاد؛ جایی که قتل نیلوفر را توضیح می دهد. به کف دست هایش نگاهی کرد و بعد به شال گردنی که روی میزش بود. دود سیگار را به آرامی فوت کرد و لبخند پهنی زد؛ الان که به آن فکر می کند، بنظرش خیلی هیجان انگیز بود.

"پایان"