روانکاو - 20

در خانه نیلوفر هستم؛ خبری از خودش نیست و اینجا در سکوت غرق شده است. آرام آرام و چسبیده به دیوار به سمت اتاقش رفتم. در را با دقت باز کردم و وارد شدم. اتاق بزرگی است. تمام کف، دیوار و سقفش طوسی است. در این اتاق فقط یک میز فلزی بلند به طول اتاق وجود دارد که به انتهای اتاق چسبیده است و روی آن پنج سطل فلزی کوچک گذاشته شده است. حس ترسی در این اتاق به بند بند وجودم نفوذ می کند. جلو رفتم و روی میز نشستم؛ درد مچ پایم را حس نمی کنم، فکر کنم خوب شده ام، خیلی خوب است!

به داخل یکی از سطل ها نگاهی می اندازم؛ سطل با مایعی بی رنگ و خنک پر شده است و داخلش...خدای من! سرِ بریده گلرخ است! ترسیده و با دست هایی لرزان سر را بیرون آوردم. چشم های گرد شده ام را به آن می دوزم؛ نگاهی ترسیده دارد. ناگهان لب هایش شروع به تکان خوردن می کنند.

-مراقب باش! او اینجاست!

همزمان از تمام سطل ها صداهایی بلند می شود.

-مراقب باش! او دارد نگاهت می کند!

سرم را بالا آوردم و به روبرویم خیره شدم. نیلوفر با لبخند نگاهم می کند. باید فرار کنم! نمی‌توانم! اصلاً پاهایم را حس نمی کنم!

نیلوفر دست هایش را بالا می آورد و یک جفت پای بریده شده را به من نشان می دهد. سرم را پایین می اندازم و به پاهایم نگاه می کنم. نیستند!

از جا می پرم. پرستو با نگاهی متعجب به من خیره شده است.

-کابوس می دیدی؟

عرق کرده ام و می لرزم. سرم را به نشانه تائید تکان می دهم.

جلو می آید و پیشانیم را لمس می کند. بالش زیر سرم را مرتب می کند، من را می خواباند و رویم پتو می کشد.

-تب داری.

-سرما نخورده ام.

-به هر حال تب داری.

-سرم درد می کند.

سرش را زیر انداخت و در حالی که در کیسه ای را گره می زند، زیر لب می گوید: نمی فهمم با خودت چه کرده ای!

کیسه پارچه ای پر از یخی را روی مچ پایم می گذارد.

-آخ!

صورتش را در هم کشید و با لحن خسته مادری که از کار های غیرعقلانی بچه اش خسته شده گفت: متورم شده خب!

-می دانم. مهم نیست.

می خواهد از کنار تخت برود که کنار بلوزش را می گیرم.

-می دانی کی خوب می شوم؟

-نه.

-آخر..

کمی ناراحت به نظر می آید.

-واقعاً می گویم، نمی دانم. حالا چرا عجله داری؟

با صدای گرفته ای گفتم:

-شغلم..

صدایش را بلندتر می کند.

-فعلاً سلامتیت مهم ترست با این وضعت که نمی توانی کار کنی!

-اخراجم می کنند!

-فردا تعطیل است.

-پس فردا که تعطیل نیست.

روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید. نمی دانم چرا این قدر ناراحت است. واقعاً بخاطر وضع من تا این حد ناراحت شده است؟

پرسید: محل کارت کجاست؟

-برای چه می پرسی؟

-با آن ها صحبت می کنم و حالـ...

حرفش را قطع می کنم.

-نه، نمی خواهد..مهم نیست.

متعجب نگاهم می کند. با اخم به دیوار روبرویم خیره می شوم و بعد با درد روی تخت می خزم تا کیفم را که کنار تخت افتاده است بردارم. کیف را برمی دارم و بسته سیگاری بیرون می آورم؛ فقط یکی مانده است. آن را روی لب هایم می گذارم. سیگار را روشن می کنم و چشم هایم را می بندم تا پکی به آن بزنم؛ انگشتان سردی سیگار را از روی لب هایم می دزد. معترضانه گفتم: چه کار می کنی پرستو؟!

سیگار را از پنجره بیرون می اندازد و صورت عبوسش را به طرف من برمی گرداند.

-خودت می فهمی چه کار می کنی؟ برای چه سیگار می کشی؟

-چه اشکالی دارد؟

-اشکالی ندارد اما تا وقتی اینجا هستی نکش!

-پرستو!

به سمتم آمد؛ صورتم را نوازش کرد و با لحن ملایمی گفت: هنوز خیلی جوانی، برای سلامتی‌ات خوب نیست.

از اتاق بیرون می رود. با اوقات تلخی روی تخت دراز می کشم.