زیباترین پیوند:)

در فلزی ویلا را با احتیاط هل می دهم؛ قژقژی می کند و باز می شود. قدم زنان از مسیر سنگلاخی روبرویم به راه می افتم.

صبح زیبایی است؛ آسمان صاف است و ابرهای سفید پفکی تکه پاره ای آرام حرکت می کنند. هرزگاهی نسیم خنکی می وزد و شاخه های درختان را تکان می دهد.

گربه سفید پشمالویی از بالای دیوار یکی از خانه ها پایین می پرد و در جهت مخالف من شروع به دویدن می کند؛ واقعاً دوست داشتنی است.

ریه هایم را با نفس عمیقی از هوای تازه پر می کنم.

کم کم به جایی می رسم که می توانم صدای آرام بخش امواج دریا و نرمی شن و ماسه ها را با بند بند وجودم حس کنم. کتونی هایم را روی شن ها می کشم و به سمت دریا می روم. دریا به رنگ آبی روشن است و زمانی که به صخره ها برخورد می کند کف های سفیدی تشکیل می دهد.

روی ماسه های ساحل می نشینم و به افق خیره می شوم؛ جایی که دریا و آسمان به هم پیوند می خورند، همانطور که من و او قرار است به هم پیوند بخوریم. شاید زیباترین پیوند تمام زندگیم!

دستم را دراز می کنم؛ دست سفید، رنگ پریده، بلند و کشیده ای که بخشی از آن را می توان به شکل سایه ای تاریک از پشت لباس سفید نازکم دید.

آب به نظر درخشان می آید و برق می زند. می دانم که تصمیم اشتباهی نگرفته ام. مطمئنم! اگر هم اشتباه باشد حداقل اشتباه زیاد بزرگی نیست.

باید برگردم. بلند می شوم و از همان مسیری برمی گردم که به اینجا آمده بودم اما این بار به نظرخاکی خاکستری و بی رنگ و روح آن را پوشانده است. قدم هایی مطمئن و محکم بر می دارم.

زمانی که به خانه رسیدم کلید آویزان روی در را دیدم. آنقدر ذهنم مشغول بود که یادم رفت برش دارم.

لباسم به چوب رختی سفیدی آویزان شده بود؛ می پوشمش.

لباسم به چوب رختی سفیدی آویزان شده بود؛ می پوشمش.

موزیک آرام و لذت بخشی را پخش می کنم و سراغ لپتاپم می روم؛ روشنش می کنم و یک صفحه ورد باز می کنم. باید بنویسم! کاری از کودکیم دوست داشتم انجام بدهم و خیلی جدی شروعش می کنم. برای همیشه خواهم نوشت، تا زمانی که دستانم فلج شود و انگشتانم از کار بیافتد. تا آخر عمر به علاقه ام پیوند خواهم خورد. می دانم که وقتم را برای کار بی ارزشی تلف نمی کنم:)!

Vibe:gray