شهرِ مدفون زیر گیاهان

دوست صمیمیم همانطور که مشغول بافتن موهایش بود، پرسید: تعطیلات چطور بود؟

گفتم: خیلی خوب بود. بهتر بود تو هم می آمدی.

-آمم..

و بدون هیچ حرفی به بافتن ادامه داد.

سرم را به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم؛ برای یاد آوری لحظات دوست داشتنی تعطیلاتم.

شیشه ها بخار گرفته بود؛ بخار آبِ هوای بیرون به شیشه های خنک اتوبوس نشسته و قطره قطره شده بودند. می توانستم درختان سرسبز بیرون را ببینم و تابلو های فلزی بزرگ در جاده ها که کمی هم خراب شده اند؛ اما ترجیح دادم حواسم را روی کتابی که می خواندم متمرکز کنم، چون اگر به بیرون توجه می کردم از این همه تصویر دوست داشتنی و سبز که لحظه لحظه در ذهنم ثبت می شد سرگیجه می گرفتم.

کوه هایی که یک پارچه سبزند و درختانی که به دست طبیعت، اریب روی کوه رشد کرده اند. زمین هایی که حتی یک تکه کوچک خشک هم ندارند و سرتاسر با چمن پوشانده شده اند. آسمان کمی ابری است و خورشید باریکه های ضعیف نورش را با زحمت به زمین می رساند.

بالاخره به شهر کوچکی که می خواستم رسیدم. از اتوبوس پیاده می شوم و چمدانم کوچکم را به دنبالم می‌کشم.

سوار موتوری می شوم و به سمت مقصد نهاییم راه می افتم.

کم کم ابر ها کنار می روند و این آفتاب سوزان تابستانی با شدت به گرم کردن محیط می پردازد. پلک هایم را به هم نزدیک می کنم تا نور اذیتشان نکند؛ از لابلای مژه هایم به اشیای فلزی که زیر آفتاب می درخشند نگاه می‌کنم. در مسیر باریکی که حرکت می کنم، ماشینی شیری رنگ با مدلی قدیمی روبروی من به جلو می رود. خانه بزرگ زیبایی را می بینم با در سفید که از بالای دیوار هایش درختان سرسبز و پر باری سر به فلک کشیده اند. عجب خانه ای!

وقتی به خانه مادربزرگم رسیدم من را به اتاقم راهنمایی کرد. اتاق زیباییست ولی زیباترین تر از آن پنجره بزرگی است که روبرویش میز تحریری چوبی گذاشته اند با یک گلدان کوچک، چند لیوان شیشه ای، چراغ مطالعه ای قدیمی و ساده و یک کتاب کوچک که البته گل و گیاه های حیاط که از پشت پنجره دیده می شوند لطف دیگری به این حال و هوای سبز بخشیده اند.

پنجره اتاقم را باز کردم و دیدم که زیر آن با مقداری آب یک برکه کوچک درست کرده اند و ماهی های واقعاً خوشگلی در آن شنا می کنند، آن هم در حالی که من می توانستم تصویر گیاهان را در آب ببینم:)

وقتی متوجه شدم در حیاط خانه جدید مادربزرگم استخری وجود دارد، به آنجا رفتم و با لباس در آب پریدم. آب سطح پوستم را نوازش می کرد، صدای آرامَش را در گوشم می شنیدم و همراه با دستان خیس آب که انگشتان خنکش را دور بازوهایم حلقه زده بود شناور شدم.

بعد از ظهر همان روز تصمیم گرفتم تا به ساحل بروم. مقداری از وسایلم را هم با خود بردم.

تعدادی بچه کوچک کنار دریا نشسته بودند و با ماسه ها بازی می کردند. باز هم آثار گیاهان را در آنجا می‌دیدم؛ انگار که این شهر زیر گیاهان مدفون شده باشد.

زیر درختی نشستم و به فرفره های سبزی که همراه با نسیم ملایم و گرمی می چرخیدند خیره شدم.

بعد از مدتی، از جایم بلند شدم و به تپه ای سرسبز رسیدم؛ صدای برخورد امواج به تپه را هنوز هم در گوشم می‌شونم. دریای سراسر آبی و تپه سرتاسر سبز.

سرم را بالا گرفتم و به منظره روبرویم خیره ماندم؛ فکر می کردم اگر این تصویر زیبا توام با آرامش را روی بافت کاغذ ثبت نکنم در حقش کم لطفی کرده ام، برای همین قلمم را در رنگ فرو بردم و روی بوم کشیدم.

vibe: green