دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
هفت پسر۴
-با حالت چهره ات حدس می زنم به آنچه میخواستم رسیدی!
نگار باحالتی حق به جانب این حرف را گفت اما تاحال بد مرا دید از صندلی کرمی اش بلند شد و من را آنجا نشاند وبه سمت آشپزخانه رفت .بعد از چندلحظه همراه آب قندی به پیشم امد و لیوان را به دستم داد.درهمان حال با صدایی دورگه شده گفتم:فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی!
خندید : ناسلامتی یک زمانی تنها زندگی می کردم.
وقتی به آپارتمان رسیدم همسایه روبرویی مان درحال باز کردن در بود و بااو توانستم وارد خانه مان شوم.نمی دانم چگونه راه خانه اخرین پسر و تااینجارا آمده ام .
-چطوری...چنین آدم های پستی پیدا می شوند!
-این ها بیمارند.حالا بگو چه فهمیدی و چه شد؟
همان موقع از جایم بلند شدم و لیوان از دستم روی فرش افتاد و شکست.فریاد زدم:چرا آنقدر بیخیالی؟معلومه اون یارو سالم نیست و بیمار روانیه!فقط یک روانی می تونه به پسر بچه هایی که هنوز ده سالشون نشده تجاوز کنه!
نگار بلند گفت:میگویی چه کار کنم؟برایشان گریه کنم؟باشه!این جوری اونا به حالت اول برمی گردند!تنها کاری که الان می توانم انجام دهم این است اون قاتل را پیدا کنم.باکمک تو!
-قاتل؟!
همین موقع زنگ در به صدا درآمد .نگر به سمت در رفت و من هم مشغول برداشتن لیوان از زمین شدم.
-چه خبرتونه!صدایتان کل آپارتمان را گرفته.
نگار به مبل تک نفره کرمی رنگ که بیشتر اوقات من روی آن می نشینم و الان روبروی من بود اشاره کرد و احمدی را مجاب به نشستن کرد.
احمدی که لباسش را عوض کرده و الان کت و شلوار پوشیده از دستور نگار تبعیت کرد و جلوی من نشست و آن زمان بود که من را دید و باحالتی وحشت زده پرسید:او خدای من .خانم فروتن حالتان خوب است؟
نگار به سمت مخالف ما حرکت کرد ونزدیک ورودی روی اپن آشپزخونه نشست و گفت:من ایشون را به یک ماموریت فرستادم و شاید کمی برای روحیاتشون زیاده روی بود.
باخشم به او نگاه کردم او نگاه من را نادیده گرفت و ادامه داد:و آقای احمدی!ازشما درخواست کردم تا به اینجا بیایید تا باهم به اطلاعاتی که به دست آورده است گوش کنیم.
سری از روی تاسف تکان دادم و باصدای خش داری شروع کردم:باور کنید همین الان هم برایم سخت است تا درمورد حرف هایی که شنیدم برایتان صحبت کنم و کمی هم گیج شدم این قضایا چه ربطی به پرونده خودمان دارد؟
منتظر جواب از سوی نگار ماندم اما او چیزی نگفت پس آهی کشیدم و لیست اسم های پسر بچه ها را به سمت افسر جوان گرفتم و منتظر شدم تا از دستانم بگیرد.دستانش براثر شغل اش آفتاب سوخته شده بود و ساعت کاسیو مشکی رنگش در دستانش خودنمایی می کرد.
-باتمام این پسر بچه ها به دور از چشم والدینشان حرف زدم و همه شان اعتراف کردند که در آن سه روز که ربوده شدند مردی ازآنها سواستفاده کرده است .
نگاهی به احمدی انداختم.نفسش را در سینه حبس کرده بود و سردرگمی در چشمان قهوه ای اش موج می زد:بله خیلی تاسف برانگیز است!اما چه ربطی به پرونده خودمان دارد؟
-آنها محلی که درآن زندانی شده بودند را محو به یاد می آورند و همان چیزی که یاد می آورند و به من گفتند بسیار شبیه هم است اجازه دهید...
وگوشی ام را روشن کردم و رمز 96929را زدم و دنبال یادداشت هایم گشتم:بله ،اینجاست آریا پسر اولی گفته سلولش پنجره ای نداشته است و فقط دریچه ای روی سقف بوده کوروش ضمن تایید حرف آریا گفته روی تخت سخت همراه باتشک سفت خوابیده و احمد هم دیوار های آبی را به یاد می آورد و مانی و سجاد هم همان حرف های سه پسر دیگر را تایید کرده اند و گفته اند کمی ماشین و اسباب بازی های دیگر در سمت دیگر سلول برای بازی آنها قرار داده شده که سجاد می گفت اسباب بازی ها زیر دریچه بوده است.
احمدی گفت:پس احتمالا اول آریا و بعد از آن احمد و بعد از آن هم کوروش و مانی و سجاد ربوده شدند. البته نمیدانم چهارمی سجاد یا مانی بوده است.
-وای خدای من!عجب هوش بی نظری داری تو!
و ما همان موقع متوجه غیبت نگار شدیم.نگار در تلاش رد کردن تخته وایت برد پایه داری از اتاق خودش بود. زمانی که به مارسید درحالی که نفس اش گرفته بود گفت:یک سرچی در گوگل بزنی بهت می گوید چهارمی مانی بوده است!
قبل از شروع سخنان نگار از احمدی پرسیدم:شما از این پرونده خبر نداشتید؟فکر می کردم مسئول این پرونده هم شما بودید.
احمدی سری تکان داد:از اول آن مسئول نبودم.وقتی نتوانستند این آدم را پیدا کنند پرونده مختومه اعلام شد و قبل از آن هم مسئول آن که خود یک پسر داشت ترسید و از پرونده کنار کشید.و زمانی که همین بچه،علی،گم شد فکر کردم شاید به همین پرونده مربوط باشه اما...تا دوباره آن پرونده را به جریان بیاندازم طول می کشید وبعد از آن جسد پیدا شد و باخودم فکر کردم شاید من اشتباه می کردم و اینها هیچ ربطی به هم ندارند .مردم مریض پیدا می شوند...
-اولین اشتباه مهلکتت!
من و افسر جوان به او نگاه کردیم که در ماژیک را بازکرده بود و داشت به ما نگاه می کرد و بعد از چند لحظه با کلافگی خاص خودش گفت:خب شروع کنید!
-دقیقا...چی را شروع کنیم؟
نگار بی تابانه مانند دختری پنج ساله گفت:شروع به گفتن اطلاعات کنید!
بعد از لحظه ای سکوت بین من و احمدی گفت:باشد!خودم شروع میکنم
تخته را به دوقسمت تقسیم کرد درسمت چپ بزرگ نوشت قتل و عدد شش را در پرانتز کنار او نوشت و بعد سمت راست از عدد یک تا پنج زیر هم نوشت و گفت:اسم پسر ها را به ترتیب بگید
-آریا
-احمد و بعد هم کوروش و مانی
-سجاد
زمانی که نام نویسی اش تمام شد به سمت چپ برد اشاره کرد و گفت:از صحنه پیدا شدن جنایت چه دستگیرتان شد؟
احمدی گفت:آنجا کشته نشده!
نوروزی نگاهی رقت انگیز به او انداخت و اشارگری به سمت بالا کشید و نوشت محل قتل در جای دیگر و به من نگاهی پر امید انداخت و گفت:دیگر چه فهمیدید؟
-هرکس اورا کشته خانواده اش را می شناخته؟
-دقیقا
و درسمت چپ این نکته را یادداشت کرد.دستش را تکان میداد و زیر لب ازما درخواست اطلاعات می کرد و وقتی سکوتمان را دیدید و درسمت راست نوشت«تجاوز»
احمدی از جایش بلند شد و گفت:از خودت چیزی روی آن تخته ننویس!
نگار با تعجب گفت:من از خودم هیچ چیز نمی نویسم!حرف پزشک قانونی است.
-اما...جواب پزشک قانونی حداقل سه روز دیگر می رسد!
نگار چشمکی زد و گفت:بیخیال!این قضیه برای آدم های معمولیه.نه برای کسانی که درآنجا کسی را می شناسند.احمدی با ناباوری به دخترخاله اش نگاه می کرد و سرانجام سرجایش نشست.
-پزشک قانونی به یک چیز دیگر اشاره کرده است و اینکه پسرک بر اثرخفگی کشته شده .
واین را روی برد نوشت و به سمت راست تخته اشاره کرد:بریم سراغ این قسمت...
و رو به من پرسید:پدر اینها چه شغلی دارند؟
-چه ربطی دارد...
-بهت می گویم ؛تو اول بگو!
-پدر اولی یعنی آریا پارچه فروش بوده،پدر احمد هم راننده کوروش پسر خیاط بوده ،بابای مانی هم باغبان بوده و سجاد هم،معلم بوده
-حالا پدر علی چه شغلی داشته؟
احمدی که مانند من از اتفاقاتی که دراین اتاق می افتاد سردرنمی آورد گفت:کارآفرین
نگار در فکر بود.نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند ،اگرهم حرف می زدم جوابم را نمی داد.به آشپزخانه رفت و برای خودش قهوه ریخت و وقتی بیرون آمد و با چهره های ما رودررو شد پرسید:شما چیزی میخورید؟
من میل نداشتم و احمدی هم به نشانه منفی سرش را بالا برد.نگار عینکش را از روی صورتش جابه جا کرد و از رو به من پرسید:گفتی پسر بچه ها گفتند متجاوز صورتش را پوشانده بود؟
-آره!
-پس پس به احتمال زیاد قاتل ما از لحاظ مالی در وضع خوبی قرار دارد!
-از کجا می گویی؟
نگار حالتی فیلسوفانه به خود گرفت و گفت:خب تنها یک آدم پولدار می تواند با یک کارافرین که خانه اش در سعادت آباد است دوست باشد و درعین حال با یک راننده ساده هم دوست با...
همین زمان گوشی همراه افسر زنگ زد او گوشی اش را درآورد:بله...بله خودم هستم...که اینطور...ممنونم. در اسرع وقت خودم را می رسانم.
وقتی تلفن را قطع کرد صورتش مانند گچ شده بود وبا صدای دو رگه گفت:پسر هفتم هم ناپدید شده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت بیست و دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک -پارت هفتم