دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
هفت پسر
به نام خداوند رنگین کمان
از اتاقم بیرون آمدم و به او صبح بخیری گفتم.با حواس پرتی خاص خودش جوابم را داد.نگاهش به مانیتور لپ تابش بود و باذوق مطلبی را می خواند و در کنارش،روی میز تک نفره ی مخصوص خودش لیوان قهوه ای قرار گرفته بود و هرچندلحظه یک بار به صورت مداوم و از روی عادت کمی از آن را می نوشید.به آشپزخانه کوچکمان رفتم تا برای خودم چای آماده کنم.مانند همیشه صبحانه اش را خورده بود و همه جارا به همان حالت خود رها کرده بود.
فقط برای خودش قهوه درست کرده بود.پس چای ساز را روشن کردم و درحین آنکه منتظر جوش آمدن آن بودم شروع به جمع و جور کردن آنجا کردم.
ظرف هایی که درون ظرف شویی گذاشته بود را شستم و اضافه نان را در فریزر گذاشتم.باید جارویی هم به روی موکت های آنجا می زدم.برخلاف تمام خانه اینجا تنها قسمتی بود که موکت بود و جاهای دیگر را فرش پوشانده بود.
بعد از خوردن مقداری نان و پنیر البته همراه چای شیرین جارو را آوردم و نظافت آنجا را به اتمام رساندم. میدانستم اگر بار دیگر به او تذکر دهم مانند دفعه پیش صدایمان روی هم بلند میشد.او تلاشی برای تغییر کردن نمی کرد و من از نظافت کردن لذت می بردم.زندگی ما اینگونه بود...
ازآشپزخانه بیرون آمدم و اورا هنگام قهوه خوردن یافتم اما چشمانش مرا به حیرت واداشت.چنین ذوق و شوقی را که برچشمانش سایه افکنده بود را تاامروز ندیده بودم امیدوار بودم مانند همان فیلسوف معروف ناگهان فریاد «یافتم،یافتم »او خانه را پر نکند و باهمان حال ازجای خود نپرد و لب تاب را به زمین نکوبد.می دانستم جوابی نمی گیرم اما از او پرسیدم:
-امروز حالت خوش است.چه شده؟
هیچ سخنی از میان دولب او بیرون نیامد.به ساعتی که بر روی دیوار پشت او نصب شده بود نگاهی انداختم و باخود فکر کردم:بهتر دیگر بروم بالاخره که می گوید.
پس کنجکاوی خود را سرکوب کردم و به اتاقم برگشتم...
***
زمانی که لباسم را تغییر دادم و به هال برگشتم برای او آرزوی روز خوب کردم .اما او بی توجه به صدای من که در آپارتمان کوچکمان پخش شده بود مشغول نوشتن چیزی بر روی تکه کاغذی بود.
زمانی که در چوبی وقهوه ای رنگ خانه را باز کردم و خواستم از آن خارج شوم،صدای زنگ آیفون را در گوش هایم حس کردم.می دانستم او هیج وقت بلند نمی شود تا در راباز کند و درآخر شخص مراجعه کننده خسته می شود و راه خودش را پیش می گیرد.پس برگشتم تا به زنگ آیفون پاسخ دهم اما با کمال تعجب او را دیدم که باجهشی مانند یک اسب تندرو گوشی را برداشت و بالحنی عجیب گفت:اگر مربوط به همان چیزی است که فکر میکنم می توانی بیایی در غیر این صورت...خب وقت من و خودت را نگیر!
و رو به من که حالا از جلوی درکنار آمده بودم با لحنی پرسشگر و کمی مشتاق پرسید:«می توانی امروز را بپیچونی؟!»
-فکر نکنم بتوانم چطور ...
در همین زمان قامت مردی بلندقامت را دیدیم.او افسر پلیس آقای احمدی بود که در بسیاری از پرونده ها از ما کمک می گرفت.قیافه خسته و درمانده او نشان دهنده سختی پرونده نازک زیر بغل او بود.با خودم فکر کرد: «چه چیزی این پرونده سبک را انقدر پیچیده کرده که احمدی از نگار کمک میخواهد؟»
احمدی پرونده را روی میز کنار قهوه قرار داد .نگار که در همین فاصله مانتویی به تن کرده بود و دستانش در جیب های مانتوماش پنهان شده بود مشتاقانه پرسید :خب؟
احمدی با چشمانش اشاره ای به پرونده زرد رنگ کرد
-بخون
نگار کلافه هوفی کشید و گفت:خودت که می دانی حال و حوصله خواندن این چیزهارا ندارم!اگر چیز جدیدی که من نمی دانم آن چیزی که نمی دانم را بگو!
-نه !همان چیزی است که میدانی.
همان موقع پیامکی گوشی ام را به صدا درآورد:
«خانم "فروتن"عزیز!
از خبر بیماری مادرتان بسیار متاسفیم.امید داریم حال او زودتر رو به بهبودی رود و شمارا دوباره درآموزشگاه ببینیم.»
اما مامان که حالش خوب بود!به سمت جایی که نگار ایستاده بود نگاه کردم و آماده ناسزا گفتن به او بودم اما دیدم او در اتاقش است!ازآقای احمدی پرسیدم:کجا رفت؟
دستانش را از جیب های کتش درآورد و گفت:رفت آماده شود!
فریاد نگار اتاق را پر کرد:شما بروید تامن بیایم!
ما به تبعیت از حرف او راهی آسانسور شدیم.آسانسور در همین طبقه بود و ما توانستیم چند ثانیه ای از زمان را ذخیره کنیم. وارد آسانسور که به زور پنج آدم بالغ در آن جای می گرفتند شدیم و زمانی که سوار ماشین او شدیم بالاخره از او پرسیدم:چه اتفاقی افتاده؟
او که درحال روشن کردن سمند خود بود با بی تفاوتی گفت:مربوط به پرونده است
-وای!نمی دانستم.چه چیزجالبی
او که متوجه لحن تمسخرآمیز من شده بود زیر لب زمزمه کرد:چقدر بهم می آیند...
-چه گفتی؟
-هیچی!پرونده راجب پسری شش ساله است که پس از ربودنش در پنجشنبه همین هفته در یکشنبه دقیقا سه روز بعد جسدش جلوی خانه اش پیدا شده است
-وای خدای من!
-جسد اورا مادرش پیدا کرد و پدرش هم در همان ساعت خانه بوده.فکر نمی کنم کار هیچ کدام از اینها باشد.برادرش هم در کرج دانشجو است.جسدش هم به پزشک قانونی تحویل دادیم و امیدوارم تا سه روز دیگر جواب آن بیاید
-فکر نمی کردم نگار این پرونده را قبول کند.
-من هم!ولی انگار مشتاقم هست.جالبه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک پارت بیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک -پارت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت نوزدهم