دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
هفت پسر5
نگار روبروی تخته وایت بردش روی زمین نشسته بود و ماژیک را در میان انگشتان شصت و سبابه ومیانی اش به گردش درمی آورد و سخت در فکر بود.
اطلاعات جدید را در ذهنم مرور کردم:پسری نه ساله حدود ساعت دو ظهر به بعد امروز دیگر دیده نشده است .مادر علیرضا آخرین نفری است که او را جلوی در خانه خود دیده است درحالی که پسر بچه درحال بازی کردن با دوستانش بوده است.
-ساعت دوازده روانه اش کردم تا با دوستانش بازی کند و خودم به کارهای خانه مشغول شدم و وقتی متوجه زمان شدم دیدم او نیامده ست!
پدر خانواده کارمند بانک است و در زمان این اتفاق او مشغول کار بوده است.
به اسم پسرک بر روی برد نگاه کردم و در میان چشمان قهوه ای اش که با موهای لخت و مشکی اش تناسب کاملی داشت غرق شدم.
-اگر کارفرما را حذف کنیم چه می شود؟
هاج و واج به نگار نگاه کردم .
-اه خدایا!فکر کن این بچه دزدیده و به قتل نرسیده.
و بلند شد و اسم علی را بادستمال روی اپن پاک کرد.
-هی این دستمال برای پاک کردن میوه هاست!
نگار بی توجه به من درحالی که دستانش را زیر چونه اش نگه داشته بود زیرلب زمزمه می کرد:به چه می رسیم...به چه می رسیم...
-به هیچی!پسرها درزمان های مختلفی ناپدید شدند.هیچ کدام صورت آن شخص را ندیدندو...
-نه!اشتباهت همین جاست.
با تعجب نگاهی کردم:کجا؟
-درساعت ربودن آنها نظمی وجود دارد... پرونده را باز کن
-پسر اولی ساعت نه شب ،احمد ساعت ده صبح و کوروش در ساعت دوظهر و مانی ساعت هشت شب و سجاد هم از ساعت 11 صبح به بعد کسی او را ندید.
-و حالا در مورد علی؟
-او از ساعت نه صبح ناپدید شده
-درسته!میتوانیم به الگوی قاتل پی ببریم.الگو به احتمال زیاد اینگونه است
و جلوی اسم های پسران به ترتیب این ها را نوشت
شب،صبح،ظهر،شب،صبح
-و اینجا الگو شکسته میشود
اسم علی را دوباره نوشت و گفت:علی باید ظهر ربوده می شد
-ازکجا مطمئنی؟
-پسر هفتم کی دزدیده شد؟
-دو ظهر...
-یعنی به روند و الگوی قبلی اش برگشته
-این به جه درد ما میخورد؟
-صبر داشته باش دختر!حالا بهم بگو پسرها چه زمانی پیدا شدند؟یا به عبارتی متجاوز آن ها را کی ول کرده؟
نگاهی به پرونده کردم و با لحن پیروزمندانه ای گفتم:همه شان سه روز بعد پیدا شدند!
-و جسد؟
-جسد هم سه روز بعد از ربودن علی دم در خانه شان پیدا شد.
نگار خنده کنان پرسید:خوشحالی؟
-انگار یک الگو پیدا کردیم!
-صبر کن!البته درست می گویی.احتمال زیاد علیرضا هم سه روز دیگر پیدا شود. اما بیا چیزی های دیگر هم بررسی کنیم.
-مانند چی؟
-مثل متجاوز!تو گفتی هیچ کدام از پسرها صورت او را ندیدند.چون صورت خودش را پوشانده بود؟
سرم را به نشان تایید تکان دادم.
-پس می توانیم نتیجه بگیریم او و پسرها همدیگر را می شناختند.
زیرلب زمزمه کردم:وشاید علی اورا شناخته و واو هم ترسیده برای همین بچه را کشته است
-احتمالا!
-پسرک بی نوا
-احتمال زیاد فرد مورد نظر ما آدم به نسبت مرفهی است!
- بار دومی است که این را از تو می شنوم!ازکجا میدانی؟
-من فقط حدس زدم اما احتمالا بچه های دیگر اورا یک یا دوبار دیدند براهمین اورا نشناخته اند واو هم خیالش راحت بوده اما درمورد علی...چندین بار همدیگر را دیدند.براهمین او توانسته است دزد خود را به خوبی بشناسد.
-و آن دزد هم به یک روشی متوجه شده است...
-احتمالا.
-اما باقی شغل ها...
-دقیقا!او کسی است که چندین بار پارچه خریده و احتمالا پسرپارچه فروش را درمحل کار می بیند و درمورد خیاط،باغبان،راننده ، معلم وحتی کارمند بانک هم همین صدق می کند.
وزیرلب گفت:درمورد معلم... اگر خودش پسری داشته باشد،درست می شود!
عینکش را روی صورتش جابجا کرد و ماژیک را دایره وار دور سه انگشتش می چرخاند.
این سکوت او نشانه چیز خوبی نبود...
با ترس از او پرسیدم:به چی فکر میکنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت هشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 10
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت پسر