دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
هفت پسر6
نوروزی درحالی که شال مشکی رنگش را سر می کرد گفت:نه،من فقط احتمالات احمقانه را رد نمی کنم.
-باید این کار را بکنی؟!
-می تواند درست باشد!
با ناامیدی گفتم:نه!
-چرا؟چون تو نمیخواهی؟چون تو قلب پاکی داری؟دلیل نمی شود بقیه مانند تو خوب باشند.باتعجب به او نگاه کردم و نمی دانستم چه گویم.باکلافگی گفتم:وقرار نیست چون تو خیلی بد بین و باهوش باشی تمام فرضیاتت درست باشند!
باآسودگی گفت:خب بیا ثابت کنیم!من می روم با پدر بچه حرف می زنم و تو هم برو بگرد.
با چشمان گرد شده نگاهش می کردم:
-چی را بگردم؟
درحالی که از اتاق بیرون رفت شانه ای بالا انداخت و گفت:هرچیزی که به ذهنت می رسد!مثلا آیا مظنون من با پدر بقیه بچه ها درارتباط است یا نه!
و با سرعت از خانه خارج شد.به سرعت دنبالش دویدم و در را باز کردم. منتظر آسانسور ایستاده بود:و تو دقیقا چه کار می کنی؟
درحالی که لبخندی بر روی صورتش نقش بسته بود و سعی درجلوگیری آن داشت گفت:گفتم که!با مضنون صحبت می کنم.
-به چی می خندی؟!
اشاره ای به لباسم کرد و من متوجه شدم با شلوارک صورتی و لباس آستین کوتاه گل گلی و بدون شال یا روسری ای جلوی در ایستاده بودم.
در را بستم و صدای قهقه اش را از پشت در می شنیدم...
***
قرارمان را در باغ ایرانی گذاشتیم.منتظر او بودم و به اتفاقات این دوساعت گذاشته فکر می کردم.درکمال تعجب حدس های او درست بود.پدر علی با تمام این افراد رابطه داشت و مشتری پارچه فروش و خیاط بود وپسرش هم در کلاس همان معلم و باغبان و راننده برای او کار می کردند و حتی برای کارهای بانکی اش به همان شعبه ی پدر پسر هفتم رفته بود.
-خب شیری یا روباه؟
سرم را بلند کردم و به نگار نگاه کردم.چشمانش از اشتیاق می درخشید.
-تا ببینیم شما به چه نتیجه ای رسیدی؟
-تعارف را کنار بزار و بگو چه فهمیدی!
-فهمیدم تمام بچه ها این آقا را احتمالا دیده اند.درمرد معلم که فرزند او همکلاسی علی بوده است و باغبان هم گاهی فرزندش را به ویلای او می برده و اتفاقی او پسر راننده و بقیه را دیده است...
-کاملا منطقی است.پسران خیاط و پارچه فروش بعضی اوقات پیش پدرشان می رفتند...
-من درمورد آن هم تحقیق کردم.پسر خیاط به خیاطی علاقه مند است برای همین در مغازه پدرش به او کمک می کند و درمورد پارچه فروش...او دوستان زیادی در آنجا دارد و برای رفتن به آنجا و بازی کردن با آنها مشتاق است حالا تو بگو چه کار کردی؟
-من؟من بااو درکافه نادری قرار گذاشتیم.می دانی که من علاقه زیادی به آن محل دارم.اتفاقا او از محل قرارمان تعجب کرده بود...
با بی صبری گفتم:چه به هم گفتید؟توانستی بازداشتش کنی؟
لبخند پیروزمندانه ای زد:البته!اتفاقا این گفتگو را ضبط کردم و درتلگرام برایت فرستادم
به سرعت قفل گوشی ام را بازکردم
-اینجام نمی توانمی فیلتر شکنت را روشن کنی.بعدا امتحان کن!
لبخندی از روی حرص زدم:میخواهی بگویی چه شد؟
-به نظرم خودت گوش کنی بهتر است
از جایم بلند شدم :عجب آدم...
خنده شیطانی برلبانش نقش بسته بود:چی؟
-بیخیال...احمدی می داند؟
-معلومه که می داند!خودم نیکخواه را بهش تحویل دادم...
-و باچه مدارکی؟
خندید و گفت:با مدارک بسیار...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک پارت بیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتخاب