دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
هفت پسر7(پارت آخر)
در اتاقم مشغول تحصیح برگ های دانش آموزانم بودم.زمانی که تمام آنها را تصحیح کردم فیلتر شکنم راا وصل کردم و مشغول گوش دادند ان فایل صوتی شدم:
صدای تکان خوردن صندلی را شنیدم و بعداز آن صدای احوال پرسی بین نوروزی و نیکخواه باعث متمرکر تر شدنم شد.
نگار با خوش رویی گفت:خوش آمدید.چه میل دارید؟
نیکخواه کمی مکث کرده و گفت:ممنونم!فکر کنم اسپرسو خوب باشد
-عالیه!من هم قهوه میخورم...ببخشید...
صدای بم و خشدار پیش خدمت باعث تعجبم شد:سلام و خوش آمدید.چه میل دارید؟
-لطفا یک قهوه و اسپرسو...
-چشم.
-ممنون
صدای رفتن گارسن را شنیدم و نگار شروع به صحبت کردن کرد:آقای...
-نیکخواه هستم.
-آقای نیکخواه ما همانطور که وظیفه مان است به دنبال قاتل پسرتان هستیم و به چند نفر مظنون شدیم
چه کمکی از دست من برمیاد؟
-داشتم عرض می کردم!در وهله اول شما باید این چند نفر را شناسایی کنید.
از قبل می دانستم .نگار شش عکس را روی میز چوبی و قهوه ای رنگ گذاشت.میزهای کافه نادری همین جوری بودند.جندلحظه سکوت برقرار شد و باعث کلافگی ام شد.
-اممم...بله می شناسمشون
و به تفکیک هرکدام را توضیح داد
درحالی که سعی در تجسمم کردن چهره نگار داشتم او گفت:که اینطور!و در حال جمع آوری عکس ها گفت:ما فکر می کنیم یکی از این شش نفر پسر شمارا به قتل رساندند!
سکوت...
-امکان ندارد!این افراد انسان های شریفی هستند!
شما چی؟
صدای بی روح و ترسیده نیکخواه باعث شد تجسمم کنم در آن زمان صورتش مانند گچ سفید شده بود.اما نگار باخونسردی کامل پرسید:شما به کسی مظنون نیستید؟شاید دشمنی داشتید که تصمیم داشته انتقامش را از پسرتان بگیرد.
-خب...فکر نکنم...
-اوکی!ممنون از کمکتون
صدای کشیده شدن صندلی من را متعجب ساخت.حتما نگار نقشه دیگری دارد...
-همین!من را اینجا دعوت کردید تا فقط از من چنین سوالایی بپرسید؟
-البته که نه!فقط می خواستم اطمینان حاصل کنم!
-ازچی؟
-از اینکه شما همان متجاوز و صدالبته قاتل پسرتون هستید.
-چه؟این خزعبلات چیست که میگویید؟
حالا نگار نشسته و نیکخواه از جایش بلند شده است!
-حتما میخواهید بگویید اگر درتمام مدت صحبتمان شما به پسر پشت سر من نگاه می کردید به این دلیل بوده است که دلتان برایش می سوخته؟چون دارد زمین را طی می کشد؟و استرستان فقط برای صحبت با من بوده است؟
-معلوم است؟البته من استرس ندارم!
-دروغ گوی خوبی نیستید.ازهمان اول که وارد کافه شدید امیدوار بودید من نیامده باشم و وقتی به این میز رسیدید می توانستم قطره های عرق را بر روی پیشانی تان ببینم.
سکوت مرگ باری برآن جو حاکم شده بود که من راهم به لرزه درآورد.
-فقط برایم یک سوال ایجاد شده.شما به پسرتان تجاوز کردید.فقط اوراچرا کشتید؟چون او میتوانست شما را لو دهد یا به این دلیل که او شما را با دوستانش دیده بود
قهوه و اسپرسو یخ شده وبودند
-اوکی!می توانی حرف هایت را به پلیس بزنی.
-من...نمیخواستم...نمیخواستم اورا بکشم.نباید او را می کشتم...
صدای مرد دورتر و ضعیف تر میشود.نوروزی از او فاصله گرفته و یادش رفته است ضبط را قظع کند.صدای ماشین می آید و او وارد خیابان شده است.صدای احمدی را می شنوم:چه شد؟
-میتوانی دستگیرش کنی پسرت را از او دور کن...
و همه چی تمام می شود.
نوروزی درچارچوب در ایستاده است و به من نگاه می کند.می پرسم: و پسر هفتم؟
- او را در انباری یکی از ویلاهای او در لواسان سالم پیدا کردند
-چه وحشتناک..هنوز کفن بچه خودش خشک نشده...
لبخند تلخی زد:هنوز جنازه بچه را تحویل مادرش ندادیم...چه برسد به خشک شدن کفن
سکوت کردیم...
-راستی چگونه جسد را جلوی خانه گذاشته بود؟
-خیلی راحت!ااو جسد را درجایی از خانه مخفی کرده بود و زمانی که مناسب دید او به بهانه ای بیرون از خانه رفت و پسرش را جابه جا کرد و کسی هم به پدر خانواده شک نمیکنه!
-و چرا پسرش را کشت؟
-بخاطر اینکه وقتی سجاد که دوست صمیمی پسرش است را ربود.پسرک فهمید البته سجاد نفهمید که این آدم پدر دوستش است و وقتی که نیکخواه میتوجه اطلاعات پسرش شد او را با بالش خفه کرد البته بعد از اینکه از او سواستفاده کرد.و چندلحظه بعد هم به گفته خودش پشیمان شده است.
-خدای من!او پدوفیلی دارد؟
-اهوم...
-این پرونده ام تمام شد.
-آره.ولی میدانی چی برایم جالب است؟
نگاهش می کنم
-پدوفیلی یک بیماری است.اما چرا کسانی که این بیماری را دارند مجرم شناخته می شوند؟
-سوال جالبیه!
-شاید بخاطر اینکه نمیشود آنها را در جامعه آزاد گذاشت تا به بچه های مردم آسیب برسانند!
-شاید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 4