دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
پارت38
گورستان بسیار سرسبز بود و نسیم خنکی می وزید ودرختان رعنا و چمن ها دورتا دور مزار ها را پوشانده بود و آنها را تصرف کرده بود پگاه که مسحور زیبایی اینجا شده بود
-چقدر زیباست!
فرامرز سرش را به نشانه تایید حرکت داد و پگاه لبخند شیطنت آمیزی زد و با شوخی گفت:آدم دوست دارد تو این شهر خاک شود و دراین قبرستان بمیرد!
فرامرز نچی کرد و گفت:زبانت را گاز بگیر بچه!
-خب راست می گویم!مرگ حق است و چه بهتر اجزای بدنم برای این درختان زیبا و سرسبز تجزیه شوند...
دخترک که فهمید فرامرز ناراحت وعصبانی شده است گفت:باشد!کسی از دوستان و آشناهایت اینجا نیست که بخواهی به آنها سر بزنی؟
فرامرز که از زمانی که وارد آن گورستان شده بودند کمی گرفته حال بود گفت:چرا اتفاقا!اگر شما بگذاری من
بروم پیششان و سلامی عرض کنم...
پگاه چشمکی زد:
-اجازه ما هم دست شماست...
و آنها از هم جدا شدند.پگاه سرگردان دنبال آنچه که دوست نداشت ببیند می گشت و فرامرز با مقصدی معلوم و حالی گرفته به سمت دیگر روانه شد
پگاه نام ها را آرام زیر لب میخواند و به تاریخ مرگ و موت آنها دقت می کرد،افرادی که تازه از دنیا رفته بودند را جلوتر از بقیه خاک کرده بودند.
فرامرز از او دور شده بود و پگاه نفهمد از کدام طرف رفته ،اعتنایی نکرد و به خواندن سنگ قبرها ادامه داد و بالاخره آن چیز را که نمیخواست ببیند،دید.باورش برای او سخت لود و در بهت و ناباوری فرورفته بود ...باد شدید و سردی که نوید از زمستان را میداد وزید و پگاه در بدن خود احساس لرزش کرد...
او همانطور به همان سنگ خیره شده بود و نمیتوانست و نمیخواست باور کند،حالا که سام برگشته بود چرا...
فرامرز را از دور دید که به سمت او می آید ،توان روبرو شدن با او را هم نداشت،دستانش درجیب پالتوی مشکی رنگش احساس سرما می کردند،به همیین دلیل از پدرخوانده اش روی برگرداند و به سرعت از آنجا دور شد و به فرامرز که او را صدا می کرد اعتناییی نکرد.
فرامرز که از رفتار او گیج و سرگردان شده بود وقتی به آن سنگ قبر رسید و نوشته آن را خواند،مانند سنگ بر سر جایش میخکوب شد:
زال آبانگاه
متولد: 365 وفات:377
اینجا زال،پسری ماجراجو و بااستعداد خفتته است
او باورش نمی شد ،اما آبانگاه فامیلی خودش بود ،نامی که دراینجا باآن زندگی کرده بود و آتوسا به ملکه پیشنهاد داده بود تا از اسم آن ها در اینجا استفاده کنند تا آنها را کسی از کشور خودشان پیدا نکند...
پسر بیچاره تنها 13 سالش بود.اگر زنده مانده بود مانند پگاه به یک جوان شجاع و دلاور تبدیل می شد.آنها سام را پیدا کردند و زال را از دست دادند.دنیا هیچ وقت نمی دانسته عدالت چیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوچرخه قرمز_ بخش چهاردهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت پسر7(پارت آخر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک 41