قسمت ۱۳ چیزکست- قهوه (بخش اول)
توی ذهن خیلی از ما این سوال وجود داره که چی شد اروپا و آمریکا شدن اون، خاورمیانه شد این. چی شد که حکومت عثمانی و صفوی خاورمیانه که شکوه و جلال و عظمت ازشون میریخت بعد از چند قرن شدن این، اروپایی که توی اون دوره وسط قرون وسطی بود و عین یه مرداب گندیدهی پر از خشونت و بیماری بود شد اونی که الان میبینیم. این سوالا همیشه توی ذهنمون هست یه چیزی رو باید بهش توجه نکنیم؛ اونم این که اگر قهوه وارد اروپا نمیشد نه اروپا اروپا میشد و نه حتی آمریکایی وجود داشت.
سلام سال نوتون مبارک، به قسمت سیزدهم چیزکست خوشاومدید؛ تو این پادکست من ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم، امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
تو این قسمت چیزکست میخوایم براتون قصهی قهوه رو بگیم؛ قهوه در حال حاضر دومین نوشیدنی پرمصرف جهان بعد از آبه. روزانه دو میلیارد لیوان قهوه توی دنیا مصرف میشه. خیلی از ما برای اینکه بتونیم صبح به خودمون بیایم و در طول روز خوب کار کنیم احتیاج به قهوه داریم. خیلی وقتا وقتی یه کاری رو میخوایم سریع انجام بدیم و وقت کافی نداریم براش قهوهاست که به دادمون میرسه و کمک میکنه که شبا بیدار بمونیم.
من به شخصه امکان نداشت بدون قهوه بتونم شونزده قسمت چیزکست بسازم. سر تولید همین اپیزود تا همین لحظه بیست و چهار لیوان قهوه خوردم. اما قهوه صرفا بنزین موتور مغز واسه شب امتحان نیست؛ در طول تاریخ قهوه باعث کلی اتفاق مهم شده. کلی از ذهنهای آدمای بزرگ و باز کرده و باعث جهش فکری بشر شده. تاریخ قهوه همه جور چیزی توش پیدا میشه؛ از راهب و سوفی تا بچهی چهار سالهی الکلی، از انقلاب و مبارزهی سیاسی تا خاله زنک بازی.
باورتون نمیشه که همین قهوه سرنوشت دنیا رو چطوری تغییر داده؛ قهوه جز معدود چیزایی که هم شرقیه هم غربی، هم مسلمونه هم مسیحی، هم ظلم سازه هم ظالم کش، ما توی این قسمت و قسمت بعدی قراره براتون تاریخ قهوه رو تعریف بکنیم.
اما قبل اینکه بریم سر داستان من یکم میخوام دربارهی چیزکست باهاتون حرف بزنم. چیزکست چهار اسفند ماه یک ساله شد. یک سال پیش من ارشیا عطاری به همراه طنین خاکسار تصمیم گرفتیم این پادکست رو را بندازیم. از سر اپیزودهای اول و دوم یکم خب شاید راه نیوفتاده بودیم، داشتیم سریع و خطا جلو میرفتیم ولی شما از همون اول همون اعتماد کردید و مخاطب ما باقی موندین. توی این یک سال شما با شنیدن چیزکست و معرفیش به بقیه باعث شدید که چیزکست رشد کنه و تا الان حدود سی هزار بار دانلود شده باشه.
ما افتخار میکنیم که چیز که با کیفیتترین مخاطبا رو داره؛ از همتون بابت اینکه توی این یک سال شنونده چزکست بودین و به ما توی رشد چیزکست کمک کردین ممنونیم. از فروردین هزار و چهارصد چیزکست برای بهتر شدن خودش چند تا سیاست جدید قرار پیاده کنه.
اول اینکه پخش اپیزودها منظم و هر سه هفته یک بار روزهای دوشنبه انجام میشه. دوم اینکه درگاه حمایت مالی برای چیزکست باز شده؛ اینکه شما چیزکست رو میشنوید و به بقیه معرفی میکنید خودش حمایت حساب میشه. اما اگه دلتون خواست میتونید به چیزکست یه حالی بدید و توی سایت حامی باش از ما حمایت مالی کنید.
حالا حمایتهای شما کجا استفاده میشه؟ اول باهاشون هزینههای تولید و انتشار پادکستو میدیم، دوم برای ارتقای کیفیت پادکست و سریع کردن روند تولید استفادشون میکنیم، تتمشم اگه یه چیزی موند واسهی خشک کردن دلمون و خریدن یه لیوان قهوه موقع ضبط میشه. پس این حمایت شما قرار نیست صرفا یک مبلغ خیلی زیادی باشه، اندازهی یه لیوان قهوه هم باشه ما کلی دلمون شاد میشه.
از طریق سایت حامی باش که لینکشو توی توضیحات اپیزود میذارم میتونید ازمون حمایت مالی بکنید. البته که این حمایت مالی کاملا اختیاریه؛ بریم سر موضوع این قسمت و قصهی قهوه رو بشنویم.
داستان ما از قاره آفریقا شروع میشه، از ارتفاعات اتیوپی. جایی که بهش میگن بام آفریقا، یک سرزمین اعجاب انگیز با آب و هوای گرم و استوایی، زمینهای زمخت که هر گیاهی توش رشد نمیکنه و مردم بدنی. چه زمانیه؟ قرن نهم میلادی، هزار و دویست سال پیش. اتیوپی تو این دوران یک سرزمین تقریبا حاصلخیزه که مردمش یا کشاورزن یا دامدار. بین این مردم دامدار یه چوپان خجستهای هم بود به اسم کالدی. کالدی هر روز بزاشو میبرد چرا، وقتی میرسیدن به یه جای سرسبز ولشون میکرد تا برن و تا میتونن بچرن. کمکم که موقع رفتن میشد نیشو در میاورد و شروع میکرد نی زدن. بزا هم تا صدای نی رو میشنیدن میفهمیدن که وقت رفتن رسیده و بدو بدو میومدن سمت کالدی.
یه روز از همین روزا که کالیدی بزارو برده بود چرا وقتی موقع رفتن شد و شروع کرد نی زدن دید هیچ خبری از بز ها نیست. هی نی زد نی زد دید نخیر خبری نیست. نگران مستاصل پاشد رفت ببینه چی شدن بزاش. رفت و رفت تا رسید به بزا و دید همشون سر جاشونن و سالم و سرحالن. یکم که دقت کرد دید مثل اینکه یکم زیادی سر حالن. بدوبدو میکردن، اینور اونور میپریدن، اصلا پر جنب و جوش شده بودن. نگاه کرد دید همهی بزاش دور یه گیاهی جمع شدن که یه میوهی قرمز رنگ شبیه آلو جنگلی داره.
با خودش فکر کرد نکنه این میوه هست که اینا رو اینقدر سر حال کرده؛ رفت جلو و خودشم یه دونه از اون میوه گذاشت دهنش شروع کرد خوردن. میوه از گلوش پایین نرفته دید قلبش داره تندتند میزنه. یهو انگار هر چی انرژی و هیجان تو دنیا بود توی رگاش تزریق شده بود. شروع کرد بالا و پایین پریدن و آواز خوندن و رقصیدن با بزاش.
بعد که یکم آروم شد و اومد پایین میوهها رو برداشت و ریخت توی کیسه تا ببره شهر و نشون مردم بده. وقتی رسید به شهر میوهها رو نشون یک راهبی یک روحانی توی شهرشون داد و اونم وقتی شنید که این میوهها چه اثری گذاشته رو کالدی گفت اینا حتما یه نیروی شیطانی توشونه، ببریم بسوزونیمشون. این میشه که میوههای قرمزو میندازن توی آتیش. یکم که میوهها توی آتیش تفت داده میشن یه بوی فوقالعاده و جادویی از خودشون آزاد میکنن که اون روحانی ام مست میشه.
این میشه که میوههایی که تفت داده بودن و میکوبند و با آب جوش قاطی میکنن و سر میکشنش. این نوشیدنی اولین لیوان قهوهی تاریخ بوده. اما همینجا وایستید، هرچقدرم این داستان با مزه و جالب باشه چیزی جز یک افسانه نیست. یه افسانه که نسل به نسل بین مردم اتیوپی چرخیده و سینه به سینه تعریفش کردن. یچکس نمیدونه اولین بار کی و کجا میوههای قهوه تفت داده شدن و با دم کردنشون نوشیدنی قهوه درست شده. اما اولین مدارک ثبت شده از مصرف نوشیدنی به اسم قهوه برمیگرده به قرن پانزده میلادی یعنی فقط ششصد سال پیش، کجا؟ قلب تجارت دریایی جهان عرب، سرزمین جادویی یمن.
یمن یکی از مهمترین بخشهای جهان عرب توی قرن پونزده بود؛ یمن تقریبا توی جنوبیترین بخش آسیا بود و به وسیلهی دریای سرخ از قارهی افریقا جدا شده بود. در نتیجه تجارت دریایی از راه دریای سرخ توش خیلی رونق داشت. یه جورایی دروازهی ورود به جهان عرب به حساب میومد. جهان عربی که توی اون دوران یعنی قرن پونزده کمکم داشت میرفت زیر سلطهی عثمانی. اتیوپی که یکم پیش ازش حرف زدیم یک منطقهی آفریقایی بود که نزدیک یمن بود.
یعنی میشد با کشتی از راه دریای سرخ از اتیوپی اومد یمن؛ بینشون فقط دریای سرخ وجود داشت. جدای از تمام محصولات و کالاهای تجاری که به یمن فرستاده میشد، اتیوپی اصلیترین سهم رو توی یک کالا داشت، قهوه؟ نخیر برده. بردهها توی اون دوران مثل کالا از مناطق آفریقایی به کشورهای دیگه فروخته میشدن و یکی از اصلیترین مشتریهای بردههای آفریقایی هم یمن بود. بردههایی که از اتیوپی به یمن فرستاده میشدن اکثرشون از نژاد اورومو بودن.
اوروموها مردمی بودن که به طور قبیلهای توی اتیوپی زندگی میکردن؛ این مردم چندین قرن بود که میوه و برگ درخت قهوه رو با چربی طبیعی قاطی میکردن و میجویدن و با جویدنش کلی انرژی میگرفتن. جویدن برگ و میوهی قهوهای رسم چند صد ساله بود بین این مردم. درخت قهوه هم توی اون دوران فقط توی اتیوپی وجود داشت و به نوعی قهوه گیاه بومی این مردم به حساب میآمد. تا اینکه توی قرن پونزده اوروموها به بردگی گرفته شدن و فرستاده شدن یمن.
به وسیلهی این بردهها دونههای قهوه هم به یمن رسید؛ حالا این وسط ملوم نیست که کی کجا برای اولین بار کشف کرد که میشه قهوه رو تفت داد و دم کرد. ولی اینو میدونیم که برای اولین بار توی یمن بود که تفت دادن و دم کردن و نوشیدن قهوه انجام شد. حداقل توی تاریخ اینطوری ثبت شده. یمنیها شروع کردن به وارد کردن دونههای قهوه از اتیوپی؛ اما مشتری اصلی قهوه مردم عادی نبودن، توی اون دوران تصوف یه آیین جدی و پر طرفدار بود.
توضیح اینکه تصوف چیه تو روند داستان ما واقعا نمیگنجه؛ خیلی خلاصه بخوام بگم تصوف یه آیینیه بین مسلمونا که به پیروانش میگن صوفی. صوفیها سعی میکنن خودشون رو از هر چه چیز مادی دور کنن و همش توی یک حالت خلسه و مدیتیشن طور قرار بگیرن و عبادت کنند. البته که این تعریف واقعا ساده و پیش پا افتاده به حساب میادا. تو قرن پونزده توی جهان عرب تصوف خیلی روی بورس بود و تعداد صوفیا خیلی زیاد بود.
وقتی هم که قهوه به شکل نوشیدنی توی یمن درست شد، مصرفکنندهی اصلی قهوه صوفیها بودن. و درواقع صوفیا قهوه رو میخوردن تا بتونن شب بیدار بمونن و عبادت کنن چون شغلشون صوفی بودن نبود که؛ در طول روز کارهای مختلف میکردن، یکی مغازهدار بود، یکی تاجر بود، شبا که میخواستن تا صبح عبادتکنن باید قهوه میخوردن. پس قهوه در واقع یک نوشیدنی روحانی و مذهبی به حساب میومد تو اون دوران. صوفیها و افرادی که توی یمن قهوه میخوردن گفتن اسم این نوشیدنی رو چی بذاریم؟ ما وقتی این میخوریم یه حس سرخوشی و خلسهای بهمون دست میده، چه چیز دیگهای این کار و میکنه؟ شراب، شرابم همین کارو میکنه پس به اینم میگیم شراب.
حالا شراب توی زبان اون موقع یمن چی میشده؟ قهوه یا همون قهوه.
قرن پونزده و شونزده دوران طلایی امپراتوری عثمانی بود؛ تقریبا تمام جهان عرب و بخشهایی از اروپا جز امپراتوری عثمانی به حساب میومدن. اواخر قرن پونزده بود که به واسطهی یمن که دیگه جزو امپراتوری عثمانی شده بود قهوه به تمام جهان عرب و بعدشم به کل امپراطوری عثمانی راه پیدا کرد. بین مردمی که تو این مناطق زندگی میکردن قهوه واقعا ترکوند. چرا؟ چون مردم مسلمان این مناطق که شراب و آبجو نمیخوردن، آب آشامیدنی عادی و تمیز گیر نمیومد و آب توش پر از آلودگی بود.
قهوه هم نوشیدنی تمیزی بود هم خوردنش از لحاظ مذهبی مشکل نداشت، هم اینکه کلی انرژی میداد به مصرفکننده. این شد که توی قلمرو عثمانی و جهان عرب قهوه شد یه نوشیدنی خیلی محبوب. افراد ثروتمند اونایی که تاجر بودن و از لحاظ سیاسی قدرت داشتن، توی عمارتها و کاخهاشون یه اتاق مخصوص درست کردن واسهی قهوه خوردن. این اتاق چه شکلی بود؟ وسطش یک حوض بزرگی داشت، دور تا دورش یک سکوهایی ساخته شده بود روی این سکوها پشتی و بالش و متکا گذاشته بودن و صاحب عمارت معمولا با دوستا و آشناها تو این اتاق جمع میشدن و به پشتی ها تکیه میدادن و قهوه میخوردن.
تصویر همچین اتاقی رو احتمالا توی نقاشیهای قدیمی وکتاب قصههایی که مربوط به دوران سلطانهای عرب عثمانی دیدیم. حالا مردم عادی چیکار میکردن؟ تو این دوران قهوهخانههای عمومی برای مردم عادی درست شدن. مردم کوچه بازاری که توی جامعهی اسلامی مشروب نمیخوردن و در نتیجه نمیتونستن به بار میخونه برن میرفتن تو قهوه خونهها میشستن و قهوه میخوردن و با همدیگه گپ میزدن. کمکم قهوهخونه تبدیل شد به یک مکان که به هیچ نهاد خاصی وابسته نیست و مردم میتونن توش دربارهی موضوعات مختلفی حرف بزنن.
از صحبتهای روزمره کوچه و بازار بگیر تا موضوعات جدی سیاسی و اجتماعی. قهوهخانهها یه مکان اجتماعی شده بودن. مردم توش هم قهوه میخوردن، هم حرف میزدن، هم بازی میکردن، هم شرطبندی میکردن، حتی زنان بدکاره هم توی قهوهخانهها دنبال مشتری میگشتن. اما قهوهخونه یه مکان اجتماعی بود که فقط مردهای جامعه توش جمع میشدن. در واقع ورود زنان به قهوهخونه به عنوان مشتری ممنوع بود. در نتیجه رسم رفتن به قهوهخونه و قهوه خوردن دسته جمعی بین مردها بود که وجود داشت.
زنا چیکار میکردن پس؟ بین مردم کوچه و بازار و رعیتها معمولا زنا قهوه نمیخوردن؛ اما توی حرمسرای سلطان قضیه فرق میکرد. تو حرمسرای سلطان عثمانی و حاکمان شهرها همیشه مراسم قهوه خوری بین زنان حرم برپا بود. دور هم جمع میشدند و قهوه میخورد و گل میگفتن گل میشنفتن.این وسطا یه غیبتی هم میکردن، تو سر و کلهی همدیگه میزدن و چیزی که نقل و نبات حرمسراها بوده دیگه. کم کم یه رسم دیگه هم به این مراسم که توی حرمسرا برگزار میشد اضافه شد.
فالگیر حرمسرا که معمولا یه زن پیر بود، بعد از مراسم قهوه خوری ته لیوانهای قهوه رو نگاه میکرد و از روی ته موندهی اون لرد قهوه به زنای حرمسرا میگفت که سلطان چقد دوسش داره و چه زمانی انتخاب میشه که بره توی خلوت سلطان و از اینجور حرفا. پس یه جورایی این رسم فال قهوه توی حرمسرای عثمانی بود که به وجود اومد.
برگردیم به قهوهخانهها؛ گفتیم که قهوهخانهها شده بودن مرکز صحبتهای مردم دربارهی همهی مسائل روز. کم کم این صحبتهای مردم یکم تند و تیز شدن و رنگ و بوی سیاسی و انتقادی هم به خودشون گرفتن. این شد که یواش یواش قهوه خونهها شدن یه مکان برای افرادی که میومدن میشستن دور هم قهوه میخوردن و عملکرد سلطان نقد میکردن و میبردن زیر سوال. گذشت و گذشت تا اینکه سلطان عثمانی دید این قهوهخونهها داره براش دردسر میشه. از سوی هر قهوهخونه اگه یه مخالف حکومت در میومد واسه کله پا کردن سلطان کافی بود.
این شد که سلطان عثمانی رفت و به حاکم شهر گفتش که آقا یه بهونه پیدا کن در این قهوهخانهها رو تخته کنیم. حاکم شهر یکم فکر کرد بعد اومد گفت قهوه توی انسان یک برانگیختگی درست میکنه و انسان با خوردنش هیجان زده میشه در نتیجه قهوه مثل شراب میمونه و حرامه. با استناد به این حکم سلطان عثمانی هرچی قهوهخونه توی مکه و قسطنطنیه بود و تعطیل کرد. قهوه شد جنس قاچاق؛ مجازات کسی که قهوه خورده بود یا قهوه فروخته بودم این بود که میکردنش توی یه کیسه چرمی و پرتش میکردن توی اقیانوس که غرق شه.
این دفعه که تهموندهی قهوه تونو دور میریزید یادتون باشه یه زمانی مردم سر یه قلپ قهوه کشته میشدن. اما خب قهوه خوردن توی بقیهی شهرهای امپراتوری عثمانی ممنوع نبود، یعنی توی همهی شهرا به جز مکه و قسطنطنیه که میشه استانبول امروزی قهوهخانهها وجود داشتن، اما اون کارکرد اجتماعی رو مثه قسطنطنیه نداشت. به خاطر اینکه مردم توی قسطنطنیه بود که درگیر مسایل سیاسی و اجتماعی و این حرفا بودن. تو همین دورانی که عثمانیها با قهوههاشون خوش بودن و توی قهوهخانهها میگفتن میخندیدن، توی همسایگی امپراطوری عثمانی یک مرداب کثیف و کوچیک با مردم خشن و وحشی وجود داشت به اسم اروپا.
این دورانی که ما داریم دربارش حرف میزنیم یعنی قرن پونزده، آخرین سالهای قرون وسطی توی اروپا داشت طی میشد. وضعیت اروپای تحت سلطه کلیسا مدام بدتر و بدتر میشد. یکی از دلایل وضعیت اجتماعی بد اروپا توی اون دوره مصرف بیش از حد مشروبات الکلی بود. توی اون دوره نه علم پیشرفت چندانی کرده بود و نه وضعیت زندگی مردم خیلی تعریفی داشت.
یکی از اصلیترین مشکلات اون دوران این بود که آب تمیز برای خوردن گیر نمیومد. هیچ سیستم پاکسازی و تسویهای وجود نداشت و جمعیت این مناطق خارج از کنترل بود. در نتیجه آبی که در دسترس مردم بود پر از آلودگی بود. از مدفوع انسان و حیوان بگیر تا هزار جور درد و مرض لاعلاج توش پیدا میشد. تنها کسایی که آب آشامیدنی درست درمون داشتن طبقهی اشراف بودن.
مردم عادی اما هیچ جوره آب تمیز برای خوردن نداشتن، در نتیجه مردمی که آب گیرشون نمیومد به چی رو آوردن آبجو. آبجو بخاطر اینکه از تخمیر جو بوجود اومده بود مشکلات و آلودگیهای آب نداشت و میشد برای رفع تشنگی مصرفش کرد. ولی آخه چقدر؟ وضعیت اروپا مخصوصا انگلستان جوری شده بود که دیگه کسی اصلا آب نمیخورد فقط آبجو میخوردن، زن و مرد و بچه هم نداشت بچه چهار ساله هم آبجو میخورد، راهی نداشتن واسه رفع تشنگی شون.
بعد شما تصور کن انسان معمولی در روز دو سه لیتر آبو میخوره؛ بعد اگر جای آب آبجو بخوره میشه روزی دو سه لیتر آبجو برای هر نفر. یعنی هر نفر توی اروپا سال هزار لیتر آبجو میخورده. حتی یه سریا غذا نمیخورن و جاش آبجو میخوردن. نتیجش چی بود؟ مردم اروپا صبح تا شب مست و پاتیل بودن. تنها آدمایی که مست نبودن اونایی بودن که خیلی مست بودن. یک جامعهی خسته و بی حال که صبح تا شب مسته ازش کاری برمیاد؟ معلومه که نه. اصلا کار بخوره تو سرشون، آدمایی که دائما مست بودن و قطعا همیشه یه شمشیری طبری چیزی دم دستشون بود همش در حال دعوا کردن و کشتن همدیگه بودن.
نتیجهی این وضعیت شده بود یک جامعهی خشن و عقب مونده که جز طبقهی اشراف بقیهی مردمش دوهزار نمیارزیدن. اما توی قرن هفده داستان فرق کرد؛ توی قرن هفده یه سری تاجر اروپایی که اکثرشون هلندی و ونیزی و ایتالیایی بودن از عثمانیها قهوه خریدن و وارد اروپا کردن. جامعهی غربی اون دوران اولش یه گارد خیلی جدی داشتن جلو قهوه. از اونجایی که قهوه نوشیدنی مسلمونا بود مردم مسیحی اروپا فکر میکردن که این یه نوشیدنی شیطانیه و نباید بخورنش.
حواسمون هست دیگه مسیحیا مسلمونا توی این دوره به خون همدیگه تشنهان؛ هر کدوم اون یکی رو دجال و شیطانی میدونه. بعد از یک بحث و جدل راجب قهوه مخالفای قهوه میرن سراغ پاپ کلمنت هشتم که اون موقع رهبر تمام جامعهی مسیحی کاتولیک بود. پاپ میگه آقا بذارین اول من یه قلپ بخورم ببینم چیه اصلا این. قلپ اولو که میره بالا کافئین میزنه به مغزش. میگه آقا حله این هیچ مشکلی نداره، بزنید به بدن حالشو ببرید.
مردم میگن یعنی چی مشکل نداره؟ مرتیکه تو چه پاپی هستی که نوشیدنی مسلمونا رو تایید میکنی؟ اصلا نکنه با این نوشیدنی شیطان توت رخنه کرده؟ پاپم که میبینه اوضاع خیطه میگه نه حالا اونقدرا هم اوکی نیست این نوشیدنیه، یکم شیطانی هست ولی غصشو نخورید من براتون تعمیدش میدم قشنگ مسیحی و غیر شیطانی میشه. خلاصه که پاپ قهوه رو توی یه مراسمی تعمید میده و قهوه برا مسیحیا حلال میشه. حالا
مردم انگلستان به چشم بهم زدن قهوه رو جایگزین آبجو کردن؛ دلیلش مشخص دیگه هم میشد جایگزین آب باشه هم اینکه که مثل آبجو مست پاتیلشون نمیکرد و تازه بهشون انرژی میداد. با ورود قهوه به انگلستان و تاسیس اولین کافه توی لندن، کمکم اون فضای گرم و درست درمون قهوهخونههای عثمانی توی انگلیس به راه افتاد.
کافهها شدن یه مکان برای گپ زدن و بحث کردن درباره هر موضوعی؛ آدمای درست حسابی افرادی که به نوعی دانشمند حساب میشدن، روشنفکر حساب میشدن، اینا میرفتن تو کافهها یه قهوهای میخوردن و با همدیگه یه بحث و گفتگویی هم میکردن. برعکس بارها و میخانهها که یک سری جای کثیف تاریک پر سر و صدا بود و معمولا یه سری آدم مست و پاتیل درحال عربده زدن بودن، کافهها تر و تمیز بودن و میز صندلی درست درمون داشتن. کلا اتمسفر خوبی داشتن واسه صحبت راجب موضوعات جدی، واسه فکر کردن.
اصلا همین تفاوت آبجو و قهوه بود که آدمای بارها و کافه هارو از هم جدا میکرد. کسایی که آبجو میخوردن که نمیتونستن درست درمون از ذهنشون کار بکشن و دقت داشته باشن. ولی کسایی که قهوه میخوردن تازه ذهنشون فعالتر میشد و انرژی زیادی هم پیدا میکردن. کلی انگیزه پیدا میکردن واسه کار فکری. این شد که کافهها شد مرکز بحث و گفتگو؛ بحث سیاسی اجتماعی اقتصادی علمی هر چی آدم حسابی و دانشمند توی اون دوران وجود داشت راهشون به کافهها باز شد.
این دوران یعنی قرن هفده و هجده توی تاریخ اروپا به عصر روشنگری معروفه؛ برعکس قرون قبلی که به عصر تاریکی معروف بودن. این عبارت عصر روشنگری رو قشنگ تو ذهنتون داشته باشید جلوتر باهاش کار داریم. چرا به این دوران میگفتن عصر روشنگری؟ چون دورهی قبلی یعنی عصر تاریکی یک ملغمهای از جهالت و عقب ماندگی و وحشیگری بود. بین قرن پنج تا پونزده که قرون وسطی میگن بهش اروپا زیر سلطهی کلیسا بود و حرف اول و آخر و پاپ میزد.
نه علمی پیشرفت میکرد و نه فکری پرورش داده میشد؛ قرن شونزدهم با شروع دوره رنسانس کمکم به خودشون اومدن و داشتن اون کولهبار جهالت سالهای قبلو از دوششون میاوردن پایین. از اول قرن هفده یک سری دانشمند و فیلسوف پیدا شدن و با کلی تئوری علمی و اجتماعی یه انقلاب فکری بزرگ راه انداختن. این دو قرنی که به عصر روشنگری معروفه قرن هفده و هجده، نتیجهی اون انقلاب فکریه. عصر روشنگری باعث شد که اروپا از لحاظ علمی و فرهنگی و سیاسی کلی جلو بیوفته.
طرز تفکر مردم اروپا توی عصر روشنگری از این رو به اون رو شد و مردم فکر کردن و روش درست نگاه کردن به زندگی رو یاد گرفتن. حالا یکی از این دانشمندایی که توی این دوران نظریاتش باعث به وجود اومدن عصر روشنگری شده بود کی بود؟ سر آیزاک نیوتون و جالبه بدونید که اگر قهوه وارد اروپا نمیشد شاید نه نیوتون نیوتون میشد و نه عصر روشنگری وجود داشت؛ چطور؟ عرض میکنم خدمتتون.
گفتیم که عصر روشنگری دورهای بود که یک سری دانشمند مهم و بزرگ ایدههای مهم علمی و فلسفی رو مطرح کردن و اروپا رو باهاش متحول کردن. نیوتونم یکی از همین دانشمندان بود؛ نیوتون کی بود؟ سر آیزاک نیوتون یکی از بزرگترین دانشمندان تمام دورانه. تاثیر نیوتون بر علم فیزیک و ریاضی انقدر زیاده که اگر نظریات نیوتون نبود شاید ما الان هیچ تکنولوژی نداشتیم، در واقع شاید هیچی نداشتیم.
نیوتنی که جاذبهی زمین کشف کرد و فرموله کرد، نیوتن کسیه که حساب دیفرانسیل و انتگرالو درست کرد. نیوتون کسیه که فیزیک مکانیک و قوانین حرکتی رو درست کرد. نیوتن خیلی خفن بود خلاصه؛ این نیوتونی که اینقدر از لحاظ علمی شاخ بود تو دورانی که قهوه وارد انگلیس میشه یه جوون دانشجو بیست و خردهای ساله بود و کارهای نبود.
تو همین دوران نیوتون که توی دانشگاه کمبریج درس میخوند واسه یه سری مطالعات میره دانشگاه آکسفورد. توی محوطهی دانشگاه آکسفورد یه کافهای تاسیس شده بود که آدما میرفتن توش قهوه میخوردن و بحث میکردن. نیوتون هم از وقتی رفته بود آکسفورد این کافه شده بود پاتوقش. تو همین کافه بود که با یه سری جوون هم سن و سال خودش آشنا شد و شروع کرد باهاشون بحثهای علمی کردن. کمکم اینا میشن یه اکیپ دوست کنجکاو که هر وقت میتونستن میرفتن تو کافه قهوه میخوردن، قهوه مغزشونو کار مینداخت میشستن کردن فکر کردن.
یکم بعد نیوتون با این اکیپ دوستاش یک کلوپ دانشجویی درست میکنن به اسم کلوپ قهوهی آکسفورد؛ این کلوب قهوهی آکسفورد با بحثایی که توش میشد و قهوهای که مدام توش خورده میشد میشه محل به وجود اومدن کلی از ایدههای بزرگ علمی. ایدههای که تا حد زیادی نقش مستقیم توی شکل گرفتن عصر روشنگری و به تبع اون دنیای پیشرفتهی امروزی داشتند. در نتیجه محیط کافهها خودش یه بستر بود واسه رشد فکری و علمی جامعه. یکم بعد که نیوتون و رفیقاش از لحاظ علمی آدمای گندهای میشن و اسم رسمی به دست میارن این کلوپ قهوهای آکسفورد تبدیل میشه به یه تشکلی به اسم جامعهی سلطنتی لندن.
این جامعهی سلطنتی لندن شاید مهمترین تشکلی که در تاریخ علم بوجود اومده. چرا؟ فقط چند تا از اعضاشو بگم براتون: آلبرت انیشتین، استیون هاوکینگ، داروین، بنجامین فرانکلین؛ کلی آدم دیگه مثل اینایی که گفتم. تک تک این آدما تاریخ علم رو متحول کردن و باز میشه گفت ریشهی شکلگیری این تشکل و عصر روشنگری چی بود؟ قهوه.
انگار بعد از یک دورهی طولانی جهالت که همون عصر تاریکی باشه قهوه اومد ذهن یه سری آدمی که دنبال علم بودن راه انداخت و باعث شد بتونن چند برابر کار کنن. قهوه اومد عملکرد مغز اینا رو برد بالا، کافه هم یه محیط درست کرد واسهی بحث و رشد. حتی مردم به کافهها میگفتن دانشگاههای یه پینیای، چون با خریدن یه فنجون قهوه به ارزش یک پنی میتونستی بشینی پای صحبت کلی آدم دانشمند و یه عالمه چیز یاد بگیری. این شد که قهوه باعث شد عملکرد علمی و فلسفی و اجتماعی اروپا بره بالا و نتیجهاش بشه عصر روشنگری.
توی عصر روشنگری کلی ایدهی علمی جدید مطرح شد ولی مهمتر از بخش علمی قضیه که فیزیک و ریاضیات و این چیزا بود عصر روشنگری زمانی بود که بشر دیدگاهش نسبت به زندگی عوض شد. اصلا فلسفهی زندگی و طرز تفکر بشر تغییر کرد. روشنگری حاصل ایدههای به اشتراک گذاشته و صد در صد قهوه و کافهها به این اشتراک نظریات و ایدهها کمک کرده بودن. الان این روشنگری که دارم براتون میگم خیلی چیز خوبیه دیگه اما توی اون دوران از نظر پادشاه انگلیس یعنی چارلز دوم این کافهها و بحثای توشون یه خطر جدی بودن.
شما فرض کن چندین قرن مردم بدون پیشرفت خاصی زندگی کردن و حاکما تو سرشون زدن، حالا یه محیطی درست شده به اسم کافه یه سری آدم میرن اونجا قهوه میخورن مخشون کار میوفته پرانرژی میشن میافتن به بحث کردن. بحث میکنن و بحث میکنن تهش چی میشه؟ اینا چشم و گوششون باز میشه، میشن دردسر واسه حکومت. اینا شروع میکنن پادشاهو نقد کردن، شروع میکنن فکر کردن، دو دوتا چهارتا میکنن و به فکر مطالبهی حقوقشون میوفتن بعد میشینن نقشهی براندازی میریزن پدر سوختهها. این شد که چارلز دوم دستور داد در کافهها رو تخته کنن و هرکی قهوه خورد و بکنن تو گونی.
البته که اونقدر طول نکشید این دوران مبارزه با کافهها؛ چهار روز دوم یکم بعد از این بگیر و ببند مجبور شد عقبنشینی کنه و بی خیال کافهها بشه، ولی تا آخر دلش صاف نشد با قهوه و کافه. یه نکتهی دیگم یادتون نره توی انگلیس هم زنان اجازه ورود به کافهها را نداشتن. فضای کافهها و کلا قهوه خوردن توی انگلیس یه چیز مردونه بود. همین شد که زنا تمایل زیادی به چایی خوردن پیدا کردن. این داستانو قشنگ مفصل توی اپیزود بعدی نه بعدیش که دربارهی تاریخ چایی کامل توضیح میدیم.
زنان انگلیس توی اون دوره یک جنبش ضد قهوه راه میندازن؛ مدام بیانیه میدادن که آره این نوشیدنی کثیف و نفرین شده تهاجم فرهنگیه، مردای ما رو ازمون میگیره، اینا صبح تا شب تو کافهها دارن فک میکنن شب میان خونه تا صبح بیدارن میرن رو مخ ما. اصلا مگه آبجو چش بود که اینا رفتن سراغ این آب سیاه مرموز. خلاصه که هم اکثر زنان هم حکومت انگلیس دل خوشی از قهوه و کافهها نداشتن، البته نگرانی حکومت تا حدودی درست بود چرا چون چند سال بعد از این جریانا قهوه باعث شکلگیری یکی از مهمترین اتفاقات کل تاریخ توی کشور فرانسه شد.
یکم بعد از اومدن قهوه به انگلیس مردم فرانسه هم به واسطهی یک سفیر عثمانی با قهوه آشنا شدن؛ اولش البته خیلی با مزهی قهوه حال نکردن فرانسویها. اما هم بخاطر تاثیر قهوه توی رفع یبوست، هم به خاطر محیط کافهها قهوه توی فرانسه بعد از چند سال محبوب شد. اون کافههایی که بحثشونو کردم اونایی که تو انگلیس بود و آدم حسابی این مملکت میرفتن تو بحث میکردن اینا توی فرانسه هم وجود داشت. فرانسهای که مردمش زیر سلطهی حکومت استبدادی لویی شانزدهم بودن، توی اون دوره کافهها پر شده از آدمای خوشفکر.
مردم به واسطهی کافهها افتادن به بحث کردن و تبادل نظر با همدیگه؛ تو اون دوره سزای حرف سیاسی مخالف با حکومت زدن اعدام با گیوتین بود. در نتیجه کسی جرات نمیکرد حرف سیاسی بزنه. ولی تو کافهها قضیه فرق داشت، مردم میومدن میشستن تو کافه دو قلب قهوه میخوردن کافین میزد به مغزشون هیجان زده میشدن چششونو میبستن شروع میکردن حرف زدن. هر کی یه نظری میداد، ایده میداد با بقیه بحثمیکرد. از سوی این بحثهای کافهای فرانسه قرن هیجده کلی نظریهی فلسفی و اجتماعی در اومد.
جامعهی فرانسه آروم آروم شروع کرد به آگاه شدن؛ از توی همین بحثایی که تو کافهها شکل میگرفت کلی آدم متفکر و کلی ایدهی نو دراومد. اینقدر فکر این مردم بالغ شد و بالغ شد تا اینکه یه روز توی یه کافه به اسم کافه دفوی یه خبرنگار به اسم کامی د مولن از سر میزش پاشد و یه سخنرانی آتشین کرد و سیستم استبدادی و آریستوکرات حکومت فرانسه رو شست انداخت روبند.
بعدشم اعلام کرد که باید جلوی این حکومت وایساد و شروع کرد یارکشی کردن؛ مردم تو کافه هم باهاش همراه شدن و دو روز بعد همین جنبش که از یه کافه شروع شده بود کاخ باستیل رو فتح کردن و انقلاب کبیر فرانسه رو شروع کردن. گرفتین چی شد؟ انقلاب کبیر فرانسه که نقطهی شروع تمام تغییرات سیاسی دوران مدرنه و هر اتفاق سیاسی توی سه قرن اخیر افتاده تحت تاثیر اون بوده از یک کافه شروع شد. قهوه بود که سوخت ریخت تو موتور مردمی که انقلاب فرانسه رو شکل دادن.
انقلاب فرانسه از بین مردمی به وجود اومد که توی کافهها میشستن و از هر دری حرف میزدن و بحث میکردن. تو فرانسهای که واسه یه کلمه ممکن بود سرت بره زیر گیوتین هیجان قهوه و فضای اجتماعی کافه زبون مردم باز کرده بود. فقطم تو فرانسه نبود این قضیه، توی آمریکایی که اون موقع مستعمره انگلیس بود همین قضایا برقرار بود. توی یکی از کافههای آمریکا بود که سه تا از سیاستمداری اون موقع به اسم الکساندر همیلتون، توماس جفرسون و جرج واشنگتن یه هستهی مقاومت درست کردن تا آمریکا را از زیر سلطهی انگلیس در بیارن.
تا زمانی که آمریکا استقلالش به دست آورد مقر فرماندهی و تصمیمگیری انقلاب آمریکا توی کافهها بود. خلاصه که قهوه و کافهها توی شکلدهی تاریخ اروپای امروز نقش خیلی مهمی داشتن. حالا یه سوال خیلی جالب اینجا به وجود میاد، سلطان عثمانی قهوه خوردن ممنوع کرد و در کافهها و تخته کرد، اگه اینکارو نمیکرد، اگه میذاشت کافهها باز باشن و مردم قهوه بخورن آیا این امکان وجود داشت که روشنگری به جای اروپا توی عثمانی اتفاق بیوفته؟ امکانش بود که اون همه پیشرفت علمی و فلسفی توی مشرق زمین بوجود بیاد و اروپا همون مردابی که بود باقی بمونه؟ حکومت عثمانی واقعا زیرساخت لازم برای این موضوع رو داشت.
هم دانشگاه داشت، هم طی این سالهای نیمچه تمدنی پیدا کرده بودن، هم آدمای متفکر داشت؛ شاید اگر عثمانیها جلوی کافهها رو نمیگرفتن نه اروپا پیشرفت میکرد و نه آمریکا آمریکا میشد. شاید امروز دنیای شرق و خاورمیانه بود که دروازه تمدن و پیشرفت تکنولوژی بود. اینا همش اگرها ولی واقعا قهوه میتونست سرنوشت بچه رو عوض کنه. حالا این قهوهای به این مهمی که توی اون دوره انقدر پرطرفدار بود تو اروپا اصلا از کجا میومد. تمام کشورهای اروپایی از عثمانی قهوه میخریدن؟ نه دیگه شما یه درصد فرض کن انگلیس یا فرانسه یک محصول پر طرفدار پیدا کنن بعد بذارن پولش بره تو جیب کشور مبدا.
از قرن شونزده که قهوه تازه رسیده بود به اروپا عثمانیا که دیدن قهوه چقدر بازار خوبی داره تصمیم گرفتن تولید قهوه رو کاملا انحصاری کنن. یه جورایی انگار یه مونوپولی اقتصادی درست کنن؛ یعنی کاری کنن که هیچکس جز خودشون و کشورهای زیر سلطشون قهوه تولید نکنه و هر کس که قهوه میخواد بیاد پیش خودشون. به همین دلیل دونههای قهوهای که صادر میکردن هم یه جورایی نابارور میکردن که نشه کاشتشون و فقط برای دم کردن قهوه استفاده بشن.
همین موقعها یک صوفی هندی به اسم بابا بودان وقتی میخواسته از عثمانی بره به هند چندتا دونهی گیاه قهوه رو میذاره زیر شالی که به کمرش بسته بوده و از مرز عثمانی خارج شون میکنه. بابا بودان این دونهها رو میبره هند و بعد از چند سال توی مناطق خاصی از هند که آب و هوای مناسب داشتن کلی درخت قهوه رشد میکنه. اما هند قدرت این نداشت که بخواد بازار قهوه رو بگیره دستش؛ وقتی قهوه توی اروپا شروع کرد محبوبشدن تاجرای هلندی اومدن و کلی دونه ی قهوه از هند خریدن تا خودشون پرورش بدن. از اونجایی که قهوه توی هر آب و هوایی رشد نمیکنه نمیشد تو هلند قهوه پرورش داد.
این میشه که هلند برای تولید قهوه میره سراغ کاری که تو از همه چیز استاد تر بود، چه کاری؟ استعمار کشورهای کوچیک. هلندیها میان تو یه سری از مناطق آسیای جنوب شرقی که میشد طرفای اندونزی یه سری منطقرو میگیرن دستشون و اونجا شروع میکنن کشت قهوه. طبق معمول کارکشت رو کی انجام میداد؟ بومیهای اون منطقه که شده بودن بردهی هلندیا. اینطوری شد که تامین قهوه اروپا افتاد گردن هلندیا. همین موقعا یک تاجر فرانسوی کلی راه با کشتی از فرانسه کوبید و رفت جزیره مارتنیک که اونجا قهوه کشت کنه. مارتنیک جزیرهی سمت کاراییبه هنوز هم جزو مستعمرههای فرانسه ست.
قصهی سفر این تاجر هم جالبه؛ این یه نهال کوچیک قهوه داشته و میخواسته از فرانسه با کشتی بیارتش مارتنیک. خیلی مسیر طولانیهها، نزدیک هفت هزار کیلومتر رو باید با کشتی میومده. بعد تو این مسیر طوفان میشده، دزد دریایی سراغشون میومده، بقیه مسافران ازش دزدی میکردن، ولی این بنده خدا کل سختی این مسیرو به جون خرید. حتی توی کل مدت سفر سهمیهی آب آشامیدنی خودش که نصف لیوان آب بودو نصف میکرد و نصفش میریخت پای نهال قهوش.
این همه سختی و فشار نتیجهی خوبی داشت؛ حدود پنجاه سال بعد توی جزیره مارتنیک حدود هجده میلیون درخت قهوه وجود داشت و همشون از همین نهال کوچیک به وجود اومده بودن. البته که این آقای تاجر فرانسوی خودش دست به سیاه و سفید نزد. کل کار کاشت و داشت و برداشت قهوه رو بردههای آفریقایی انجام میدادن. اینجا یه آیرونی یا وارونگی جالب وجود داره، قهوهای که توی فرانسه باعث شده بود مردم در مقابل ظلم و ستم وایسن واسهی تولیدش همون فرانسویها داشتن به بردههای سیاهپوست ظلم میکردن.
چند سالی بیشتر طول نکشید که فرانسه یک سری جزیرهی مستعمره توی کاراییب رو تبدیل کرد به محل کشت قهوه و فرانسه شد اصلیترین تولیدکنندهی قهوهی اروپا. اوضاع به همین منوال پیش رفت تا اینکه تو قرن نوزده یه غول دیگه توی صنعت قهوه سر دراورد. غولی که همین الانم بزرگترین تولیدکنندهی قهوه جهانه و چهل درصد قهوهای کل دنیا رو تولید میکنه.
اما این غول بزرگ تولید قهوه نه توی اروپا بود نه بین عثمانیا؛ بچهی ناف قارهی آمریکا بود. البته یکم پایینتر از ناف قارهی آمریکا بود. کجا رو داریم میگیم یه کشور سرسبز و خوش رنگ به اسم برزیل.
برزیل کشور خیلی بزرگ توی آمریکای جنوبی بود. بومیهای برزیل یه سری مردم سرخپوست بودند که سالهای سال داشتن زندگیشونو میکردن و به شکل قبیلهای زندگی میکردن. تا اینکه سر و کلهی اون کریستف کلمب از خدا بیخبر پیدا شد. کریستف کلمب اسپانیایی تو قرن پونزده رسید به قارهی آمریکا و مثلا کشفش کرد.
برگشت اسپانیا به امپراتور گفت کلی زمین دست نخورده کشف کردم؛ خانم بچهها رو بردار که بریم چترمون رو باز کنیم توش. یکم بعد یه دریانورد پرتغالی هم خودشو رسوند به آمریکا و اونم پرتغالیها کشوند سمت آمریکا. آمریکا که میگیم قارهی آمریکا منظورمونه؛ اسپانیا و پرتغال توی اون زمان دو تا امپراتوری پر قدرت و استعمارگر بودن. وقتی نیروهای دو تا کشور رسیدن به آمریکا منطقه رو بین خودشون تقسیم کردن هر کدوم یه بخشی رو گرفتن دستشون.
مثلا کلمبیا و مکزیک و اکوادور اینا افتاد دست اسپانیا یه بخش گنده از برزیل افتاد دست پرتغالیها. واسه همین که الان تو برزیل پرتغالی حرف میزنن توی کلمبیا اسپانیایی. برزیل تا چند سال بین پرتغال و اسپانیا پاسکاری میشد. یک کشور سرسبز بود و برای کشاورزی شرایطش عالی بود. کلی محصول درست و حسابی مثل شکر و تنباکو که اون موقع جزو کالاهای مهم جهان حساب میشدن تو برزیل کشت میشدن. یه مدت که گذشت پرتغالیا دیدن جمعیت برزیل و یه سری مستعمرههای دیگشون رو هر چقدم زورشون کنن اونقدری تعدادشون زیاد نیستش که کارشون به همهی زمینهای کشاورزی برسه.
این شد که پرتغالیها شروع کردن از آفریقا برده اوردن؛ شروع بردهداری مدرن و تبدیل شدن آفریقاییها به برده همین دوره شروع شد. قرن پونزده شونزدهایما حواسمون باشه. هنوز به داستان قهوه نرسیدیم توی تاریخ برزیلیم. قرن هیفده که شروع شد مردم توی آمریکا شروع کردن دنبال طلا گشتن. واسهی طلا پیدا کردن و کشاورزی چی لازم بود؟ برده. این شد که پرتغالیها برزیلو از بردهها منفجر کردن، اون موقع نود و پنج درصد بردههای سیاهپوست تمام جهان توی برزیل بودن. خیلیهها؛ اوضاع یه جوری شده بود بومیهای برزیل که سرخپوست بودن رفته بودن تو اقلیت.
گذشت و گذشت تا رسیدیم به قرن نوزده؛ اصل ماجرا از همینجا شروع میشه. اوایل قرن نوزده بین امپراتوری پرتغال و مردم برزیل یه سری درگیریها میشه که ته ماجرا میشه استقلال برزیل. برزیل که حالا یک کشور مستقل بود همهی زور و توانش گذاشت واسه توسعهی اقتصادی. واسهی این قضیه هم رفت سراغ یه محصولی که اسپانیاییها بهشون معرفی کرده بودن. میتونید حدس بزنید چه محصولی دیگه؟ طبعا قهوه. برزیل آب و هوای مناسب کشت قهوه داشت. این آب و هوارو فقط یه سری کشور خاص دارنا و قهوه توی هر آب و هوا و خاکی رشد نمیکنه.
پابرزیل که دید این مزیت نسبت به بقیهی کشورها داره و در عین حال قهوهام داره تو اروپا میترکونه تصمیم گرفت همهی زورو توانشو بذاره و کشت قهوه رو توی خاکش گسترش بده. این شد که برزیلی که توی اوایل قرن نوزده تازه مستقل شده بود شروع کرد به برده آوردن از آفریقا. فقط تو نیمهی اول قرن نوزده یک و نیم میلیون برده از آفریقا به برزیل آورده شدن. با این حجم از نیروی انسانی بی جیره و مواجب و شرایط اقلیمی مناسب برزیل بازار کشت قهوه رو قبضه کرد.
حجم قهوهی تولیدی بقیهی کشورها نسبت به برزیل در حد یک شوخی بود. این سوددهی بازار قهوه انقدر زیاد بود که برزیل حاضر نبود بیخیال بردهداری بشه و تقریبا جزو آخرین کشورهای غربی بود که بردهداری را ملغی کرد.
قرن نوزده تموم شد و رسیدیم به قرن بیستم؛ قرنی که دنیای قهوه دوتا اختراع تاریخی رو تجربه کرد: قهوهی فوری و قهوهی اسپرسو.
داستان به وجود اومدن قهوهی فوری و اسپرسو و مشتقاتش که لاته کاپوچینو و قصه علی هذا میشه رو توی قسمت بعدی که بخش دوم داستان قهوهست تعریف میکنیم. قسمت بعدی داستان ما از قرن بیستم شروع میشه و داستان شکلگیری قهوهای مدرن و امروزی رو اونجا تعریف میکنیم.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۰ چیزکست- پاستا
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۴۰ - پودر سفید مرموز | تاریخ نمک
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۱۰ چیزکست- فست فود (بخش سوم: مرغ سوخاری)