قسمت ۰۷ چیزکست- فست فود (بخش اول: همبرگر)
سال 1989، توی دفتر یکی از روزنامههای آمریکایی، یه خبری میپیچه که بین روزنامهنگارهایی که اونجا کار میکردن سر اینکه کدومشون این خبرو کار کنن، دعوا میشه. خبر، این بود: پپسی، صاحب ششمین ارتش قدرتمند جهانه.
سلام
به قسمت هفتم چیزکست خوش اومدین. تو این پادکست من، ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم، امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
تو این قسمت اومدیم سراغ یکی از مهمترین نمادهای زندگی مدرن. یه چیزی که بعضیامون هر از چندگاهی هوس میکنیم بریم سراغشو، خیلیامون هم کلا معتادشیم. یکی از اصلیترین نمادهای این سرمایهداری خبیث، فست فود. قراره بیایم راجب فست فود صحبت کنیم، راجب این حرف بزنیم که فست فود از کجا شروع شده، کی اولین بار تولیدش کرده، کی اولین بار خریدتش، کی اولین بار خوردتش؛ بعد اصلا چی شد که دنیا انقدر فستفود دوست شد، همه عاشق فست فود شدن، اصلا چرا ما غذای خونگی خودمون رو ول میکنیم پا میشیم میریم یچیزی میخوریم که هم چربه، هم کربوهیدراتش بالاست، هم برای بدن ضرر داره، هم اصلا ارزش غذایی نداره، هم کثافته.
چرا؟ چون خوشمزس. لامصب خیلی خوشمزس؛ کاریشم نمیشه کرد. تو این قسمت میخوایم ببینیم این فست فود خوشمزهی مضری که الان توی دست ما هستش و زندگیمون باهاش مچ شده از کجا اومده، تاریخش چی بوده، کی اصلا درستش کرده، اصلا کلا چند سال هستش که وجود داره؛ خلاصه که ببینیم داستان این فستفود چی بوده و چی قراره بشه. تو این قسمت قراره تاریخ همبرگرو با همدیگه مرور کنیم. قسمت بعدی این سهگانه که در مورد موضوع دیگهایه هم، به فاصلهی یک هفته از این قسمت منتشر میشه. و هفتهی بعدش، قسمت سوم منتشر میشه. توضیحات دیگه بسه، بریم سراغ تاریخ همبرگر.
توی اوایل قرن بیستم یه بحران اقتصادی دنیا رو میگیره که خیلی از کشورها رو وارد رکود اقتصادی میکنه. این بحران اقتصادی، که به عنوان بحران بزرگ اقتصادی ازش یاد میکنن، باعث میشه که دنیا، دچار یک شوک اقتصادی بشه و وضعیت مالی کشورهای مختلف از جمله کشورهای غربی و مخصوصا آمریکا، دچار مشکل بشه. این بحران اقتصادی که سرجای خودش بود، پشت بندشم جنگ جهانی دوم شروع میشه و کلا اوضاع اقتصادی کشورها رو میریزه بهم.
بعد از جنگ، زندگی یکم تغییر میکنه. تو اون دوران بحران اقتصادی و دوران جنگ، مردم غذاهاشونو توی خونشون درست میکردن و توی خونشون مصرف میکردن. ولی، از بعد از اینکه بحران اقتصادی تموم میشه و جنگ جهانی دوم تموم میشه؛ یه ذره اوضاع متفاوت میشه. اوضاع مالی خیلی بهتر میشه، رکود اقتصادی از بین رفته، گشایش اقتصادی اتفاق افتاده، اوضاع مملکت بهتر شده، جنگ جهانی دومی که الان گفتیم تموم شد آمریکا جزو برندهها بود، آمریکا توی تیم برنده بود؛ در نتیجه بردن یک جنگی مثل جنگ جهانی دوم، کلی سود رسیده به این کشور؛ وضعیت مالی کشور خیلی بهتر شده.
در نتیجه مردمی که حالا یک پول اضافهای اومده دستشون، مردمی که البته تا چند وقت پیش داشتن، سیو میکردن، زور میزدن، تلاش میکردند که زنده بمونن تو اون شرایط بد اقتصادی و شرایط جنگی؛ حالا یه پولی رسیده دستشون، یک وضع مالی خوبی پیدا کردن، کشورشون دچار یک توسعه شده و حالا این پولرو باید یه جایی خرج بکنن. این پول مازادی که رسیده دستشون، باید یه جایی خرج بشه.
چه زمانیه الان؟ اواخر دههی چهل میلادی. یعنی به زمان ما میشه، همون دههی بیست ما؛ اواخر دههی بیست ما. چه زمانیه؟ جنگ جهانی دوم تموم شده، محمدرضا شاه، اومده به جای پدرش، رضاشاه رو تبعید کردند، محمدرضا شاه اومده به جای پدرش و کشور تقریبا داره رویهی جدید خودشو میبینه؛ به ایران برمیگردیم جلوتر. توی آمریکا چه خبره؟ اواخر دههی چهله، اوضاع خوبه، پول خوبه، مردم این پول اضافه رو یه جایی باید خرج بکنن. از طرفی دغدغهی کمتری هم پیدا کردن مردم، فشار کمتری روشونه، در نتیجه میتونن یه ذره بیشتر خوش بگذرونن، میتونن بیشتر تفریح کنند، در نتیجه یک سری تفریح، درست میشه برای مردم که همون پولرو بتونن یه جایی خرج کنن، هم اینکه حالا یکم از زندگیشون لذت ببرن.
یکی از این تفریحاتی که، مردم پیدا میکنن که برن سراغشو انجام بدن و لذت ببرن ازش، غذا خوردن خارج از منزل بوده؛ یعنی برن تو یه رستورانی بشینن و غذا بخورن. تا قبل از این توی دوران جنگ و توی دوران رکود اقتصادی و قبل از اون، مردم غذاشون رو توی خونه میخوردن و اگر قرار بود بیان بیرون غذا بخورن، یک سری فروشندهی خیابونی وجود داشتند که یه سری غذاهای خیلی بیسیکی میفروختن که اونم در نوعی انگار استریتفود حساب میشده، غذای خیابانی حساب میشده؛ آنچنان معنای رستوران نداشته. یعنی جایی نبوده که شما بری مثلا با خیال راحت با خانوادت بشینی و غذا بخوری و لذت ببری ازش.
حالا مردم تفریح جدیدی پیدا کردن به نام رستوران رفتن. یعنی پا میشن میرن یه جایی میشینن، یه نفر میاد، سفارششون رو میگیره، یکی غذاشونو میپزه، یکی غذاشونو میاره، ایناام میخورن و لذت میبرن، بعدشم یکی غذاشونو میبره و ظرفاشونو میشوره. تنها کاری که اینا میکنن، این که تو اون زمانی که اونجا هستن از وقتشون لذت ببرن، با دوستاشون حرف بزنن، با خانوادشون حرف بزنن و کیف کنن خلاصه. این میشه که تازه فرهنگ غذا خوردن بیرون از خونه و رستوران رفتن و پول خرج کردن برای غذای غیر خونگی مد میشه؛ یا بهتره بگیم جا میوفته بین مردم.
از طرف دیگه شرایط آمریکا و غرب رو باید در نظر بگیریم توی این دوران. از شروع قرن بیستم به اینور، دنیا و مخصوصا غرب، دچار یک سرعتی میشه؛ و دلیل این سرعت و این ریتم تند زندگیم همون انقلاب صنعتی بوده که، دنیا رو به یه سرعتی انداخته بوده. زندگی ماشینی شده، اوضاع بهتر شده، کارخونههای زیادی تاسیس شدن، زندگی روی یک ریتم و سرعت و مودی افتاده، که آدمها دارن زندگی بهتری رو تجربه میکنند، ولی هزینهی این زندگی بهتر، زمانشون، وقتشون و آزادی فکرشونه. آزادی فکر نه به معنی سرکوب، به معنی اینکه باید مدام دغدغه داشته باشن. و زندگی به خاطر این وضعیت ماشینی تو یک حالت سریعی افتاده و همه چیز داره تند و تند انجام میشه.
الان برای ما خیلی چیز عجیبی نیست که شما صبح بلند شی و بری سراغ یه کاری و تا شب که میای خونه، کلی کار مختلف انجام داده باشی. ولی آدم اون دوران که تا مثلا سی سال پیشش میرفته و کار کشاورزی انجام میداده، صبح پا میشده میرفته کشاورزیشو میکرده، دامداریشو میکرده، هر کاری که میکرد رو میکرده، بعد عصرم خسته کوفته میومده میافتاده میخوابیده، دوباره صبح پا میشده میرفته همون کارو میکرده. اونقدر دغدغهی انسان مدرن رو نداشته؛ دنیای مدرن شروع شده توی قرن بیستم، زندگی با یک سرعت زیادی داره حرکت میکنه، و آدما برای اینکه برسن به این سرعت زیاد، باید یکم از خودش مایه بزارن.
تو همین زمان که ریتم زندگی تند شده بود و آدما وقتی سر خاروندن نداشتن، دوتا برادر به اسمای ریچارد و موریس مکدانلد میان و توی سال 1948 یه رستوران میزنند. اسم این رستوران تازه تاسیس رو هم میزارن، مکدانلد یا به زبون فارسی سلیس، مکدونالد. مکدونالد، یک دکهی اغذیه فروشی بود که فقط و فقط یک انتخاب به مشتریاش میداد؛ برگر. حالا همبرگر یا چیزبرگر. اما برادران مکدونالد نه مخترع همبرگر بودن نه مخترع فستفود زنجیرهای.
برای اینکه بدونیم این همبرگر دلبر که عالم دیوانهی اوست از کجا اومده، باید بریم به روسیه توی قرن سیزدهم. البته روسیهای هنوز وجود نداره. این منطقهای که امروز میشه روسیه، توی اون دوره زیر سلطهی تاتارها بوده. تاتارها کی بودن حالا؟ تاتارها یک سری اقوام بیابانگرد صحرانشینی بودن، که توی نواحی استپ زندگی میکردن. مغولها هم یک دستهای از همین تاتارها بودن. سالیان سال کار این مردم شده بود اسب سواری و جنگیدن. زندگیشون رو اسب میگذشت کلا؛ از بچگی از مثلا سه چهار سالگی اینا اسبسواری یاد میگرفتن و دیگه تا آخر عمرشونم از اسب پایین نمیومدن.
یه ویژگی دیگهای که این اقوام تاتار داشتن این بود که شکمشونو با هر چی که میتونستن سیر میکردند. از ریشهی درخت گرفته تا دل و رودهی اسبهاشون، هرچی که بود میخوردن. یه زندگی بربر گونهای داشتن کلا. چندین قرن سبک زندگی این مردم تاتار همین شکلی بود. تا اینکه یه بنده خدایی به اسم چنگیزخان بین این مردم میاد و همرو با هم متحد میکنه و میگه پاشیم بریم نصف دنیارو مال خودمون کنیم. البته منظور چنگیزخان اینجا اصلا نمادین نبود؛ به معنی خاص کلمه، دوستان گل مغولمون تا سالهای بعد نزدیک نصف جمعیت کل دنیا رو زیر سلطهی خودشون آوردن.
مغولا به لطف رابطهی خوبشون با اسب و اینکه به هر خوراکی قانع بودند، ده قدم از ارتش تشریفاتی هر جایی که بهش حمله میکردن جلو بودن. این مغولها که شاخهای از تاتارها بودن، واسه اینکه سرعت پیشرویشون کم نشه غذاشون رو روی همون اسب حاضر میکردند و میخوردند. چجوری؟ اینا میومدن گوشت گاو میبستند زیر زین اسبشون و راه میوفتادن. این گوشت از گرمای تن اسب یه حالت نیم پزی پیدا میکرد و با عرق اسب مزهدار میشد. البته که خام بود و فقط گرم شده بود یه ذره. اینا این گوشترو حین سوارکاری از زیر زین اسب میکشیدن بیرون، با چاقو ریز ریزش میکردن، جوری که شبیه گوشت چرخکرده امروزی میشد، بعد همونطوری روی اسب، میخوردنش.
بعد از اینکه یک صد سالی از شروع کشور گشایی مغولها گذشت و این چشم بادومیهای عصبی حدود یک چهارم کل دنیا رو آوردن زیر سلطشون، بین مغولها و مردم مناطقی که زیر سلطهی مغولا بودن یک مبادلات فرهنگی شروع شد چهار تا چیز اینا به اونا یاد دادن و چهار تا چیز اونا به اینا یاد دادن. یکی از چیزاییکه این وسط از مغولها به مردم رسید این عادت غذایی خوردن گوشت ریز ریز شدهی خام بود. اون موقع اولا گوشت چرخ کرده هنوز وجود نداشت چون چرخ گوشت درست نشده بود گوشتی که مصرف میشد به شکل درشت و تیکهای بود. پس این گوشت ریز ریز شدهای که مغولها به مردم اون مناطق معرفی کردن، اولین نسل گوشت چرخکرده توی مناطق متمدن بود.
بین این مردمی که ازشون بحث شد، روسها و مجارها بیشترین ملتی بودند که از این گوشت ریز ریز شدهی خام استقبال کردن و به غذاهاشون راش دادن. این غذا بین این مردم جا افتاد و در طول زمان یک شکل و شمایل متمدنانهتری به خودش گرفت. شد یه غذای محلی مناطق روسیه و مجارستان. سرو شم اینجوری بود که گوشت خام و ریز ریز میکردن و به اندازهی یه کف دست، کف بشقاب میذاشتنش و روش هم یه دونه زردهی تخممرغ خام میذاشتن. اسم این غذا هم به یاد اون مردمی که اون رو به روسها معرفی کرده بودند شد، تارتار.
از دو سه نسل بعد از چنگیزخان، بین مردم روسیه حکومتهای مستقلی درست شده بود که بعضی از مناطق رو از مغولها گرفته بودن و داشتن کمکم مغولها رو میفرستادن بیرون. اما خیلی یواش عملی میکردن؛ توی قرن شونزده، یعنی سیصد سال بعد از حملهی مغولها، حاکم ایالت مسکو، که یکی از این حکومتهای مستقل بوده میمیره و پسرش جانشینش میشه. این پسر که اسمش ایوان بود، از روزی که نشست به تخت شاهی، بزرگان خاندان بهش لقب تزار دادند. در نتیجه ایوان شد اولین تزار تاریخ؛ الان تزار که میگم شما توی ذهنتون یه چیزی شبیه امپراتور میاد. ولی اون موقع تزار نه مقام بود نه چیزی، فقط لقب این بنده خدا بود.
این ایوان شروع میکنه دونه دونه مناطق روسیه رو از دست مغولها و همهی نیروهای خارجی در میاره. مسلما هم این کارو با گفتگو و مصالحه و این سوسول بازیا انجام نمیده. خون و خونریزی راه میندازه که نگو و نپرس؛ صغیر و کبیر و از دم تیغ میگذرونه و کاری میکنه که مغولها یاد چنگیزخان میوفتن. یعنی رسما جد و آبادشونو میاره جلوی چشمشون. نه فقط مغولها، بلکه همهی قدرتای خارجی و حتی خود مردم روس هم از دست این ایوان در امان نبودند. انقدر بیرحم و خشن بوده که بهش لقب ایوان مخوف رو میدن و توی تاریخ به همین اسم میمونه؛ حتی بچهی خودش رو هم به خاطر اینکه فکر میکرده میخواد توطئه کنه میزنه میکشه. میشه گفت یه مقداری شبیه نادرشاه افشار خودمون بوده. هم از لحاظ گسترش قلمرو و جنگاوری و این حرفا، و هم پارانویایی که باعث شد حتی به بچهی خودشم رحم نکنه. خلاصه که این ایوان مخوف میاد و کلی منطقه رو از مغولا میگیره و یک امپراطوری بزرگی تاسیس میکنه. از اونجایی که لقب خودش تزار بود، اسم این امپراتوری هم میشه، روسیهی تزاری. در نتیجه ایوان مخوف میشه اولین تزار روسیه.
دویست سال بعد از این قضایا یعنی تو قرن هیجده، روسیه دیگه برای خودش یکی از ابرقدرتهای دنیاست و هم از لحاظ سیاسی هم اقتصادی با کل جهان مراوده داره؛ مخصوصا وقتی یک تزاری به اسم پیتر کبیر میاد روی کار، که این دنبال مدرن کردن روسیه بوده. و میخواسته روسیه هم سطح کشورهای مدرن اروپایی بشه. همین پیتر کبیر هم بود که میاد اسم روسیه تزاری میکنه امپراتوری روسیه و شهر سن پترزبورگ رو برای پایتخت شدن میسازه. با رونقی که پیتر کبیر به روسیه میده، روسیه میشه جز قلبهای تجارت و فرهنگ جهان. واسه همین ارتباط روسیه با جهان خیلی بیشتر از دوران گذشته میشه و پای تاجرای بقیهی کشورها، به روسیه باز میشه.
توی همین دورانه که یک سری از تاجرای دریانورد آلمانی، که واسه تجارت اومده بودن روسیه، یه غذای روسی میخورن و خوششون میاد ازش. چه غذایی؟ همون تارتاری که ازش حرف زدیم. گوشت خام ریز ریز شده، با زردهی تخممرغ روش. تارتار دیگه بعد از پونصد سال شده بود غذای محلی روسی و آلمانیام به عنوان غذای روسی بردنش آلمان. حالا کجای آلمان؟ قلب تجارت دریایی ژرمنها، هامبورگ.
آشپزای هامبورگی، اون تارتاری که از روسیه اومده بود و گرفتن و واسه اینکه به ذائقهی آلمانیا خوش بیاد یه تغییراتی توش دادن. در نتیجه یه غذایی درست شد، بنام استیک هامبورگی. این استیک هامبورگی همون گوشت خام ریز ریز شدهای بود که با پیاز و نمک خورده نون قاطیش میکردن، عین یه توپ گردش میکردن و بعد یکم پهنش میکردن و میخوردنش. همین موقعها ینی اواخر قرن هیجده، کشوری به اسم ایالات متحدهی آمریکا بوجود اومده، که پر از زمین خالیه. از همه جای دنیا، آدما دارن به اونجا مهاجرت میکنند، تا در حین اینکه دارن سرخپوستها رو تیکه پاره میکنن یه گوشهای از این کشور جدید بگیرن و تا داغه نونشون رو بچسبونن.
آلمانیهایی که بین این مهاجرا میان آمریکا هم با خودشون این استیک هامبورگی رو میارن. رستورانهای آمریکایی هم شروع میکنن سرو کردن این استیک هامبورگی، به اسم همبرگر استیک. این همبرگر استیک که همون همبرگری هستش که تو فارسی میگیم، در اصل کلمهی هامبورگر آلمانی بوده؛ که به معنی هامبورگیه. مثل فرانکفورتر، که به معنی فرانکفورتیه یا مثلا وین که به معنی وینیه. پس این استیک هامبورگی، توی آمریکا به اسم استیک همبرگر جا افتاد. همچنان این استیک هامبورگی از گوشت خام درست میشد؛ تا اینکه آخرهای قرن نوزده یه دکتری میاد میگه آقا میتونیم این استیک هامبورگی ارو بپزیما، هم طعمش بهتر میشه، هم واسه سلامتی بهتره.
این میشه که آمریکاییها این گوشت ریز شدهی گرد میپزن و پختشو میخورن. بعدشم که گوشت چرخ کرده اختراع میشه، دیگه مستقیم از گوشت چرخ کرده واسه استیک هامبورگی استفاده میکردند. پس چیزی که تا الان آمریکاییا دارن مصرف میکنن، گوشت چرخ کرده ایه که به شکل گرد دراومده و پخته شده. پس فعلا فقط گوشت خالیه؛ خبری از ساندویچ همبرگر نیست. دعوا به سر این که اولین بار کی بود که این استیک هامبورگی رو گذاشت لای نون، زیاده. دو سه نفر هستند که هر کدوم قصهی خودشونو میگن و ادعا میکنن اونا نفر اولی بودند که این کارو کردن.
یکی میگه یه مشتری داشته که استیک همبرگر میخواسته و عجله داشته که بره؛ واسه همین مغازه دار گوشتو میذاره لای نون بهش میده. یکی دیگه میگه من توی نمایشگاه محلی میخواستم استیک هامبورگی بفروشم، ولی فقط یه دکه داشت و جایی واسه نشستن نبود. آدمایی که اومده بودن برای نمایشگاه هم خیلی شیک و پیک و تروتمیز بودن، بعد اگه گوشت خالی میدادن دستشون که ایستاده بخورن، روغن و کثافت میریخت رو لباسهای رسمی و شیکشون. پس منم گوشترو گذاشتم لای نون دادم بهشون. غیر از این دو تا چند نفر دیگم مدعیاند که مخترع این ساندویچ بودن. ولی همهی اینا روایتهایی که اشخاص تعریف کردن؛ یعنی به یه مدرک درست درمون متصل نیستند.
اولین باری که به طور رسمی و ثبت شده، چیزی به اسم ساندویچ همبرگر عرضه شد، سال 1904 بود. تو این سال نمایشگاه جهانی توی میزوری آمریکا برگزار میشه. این نمایشگاه خودش خیلی سر و صدا میکنه و کلی از روزنامهها در موردش مطلب مینویسن. اما چیزی که این نمایشگاه رو تاریخساز کرد، غرفهها و محصولات خودش نبود؛ غذایی بود که یک دکه به بازدیدکنندهها میفروخت. یکی از چندین روزنامهای که راجعبه این نمایشگاه نوشتن، یه گوشهای اشاره کرد که آره، علاوه بر اینکه این نمایشگاه اینطوری بودو اونطوری بود، یه دکهای هم یه گوشه بود که یه غذای جدیدی میفروخت به اسم همبرگر. بیرون اومدن روزنامه همانا و استقبال شدید مردم از همبرگرهمانا.
ایدهی ساندویچ همبرگر ترکوند. یه غذای خوشمزه، که میشد وقتی داری تند تند میری سر کار سرپا بخوریش. مردم آمریکا که وقت سر خاروندن نداشتن از خدا خواسته به سمتش هجوم بردن. اگه یادتون باشه گفتم سبک زندگی مردم از انقلاب صنعتی به اینور، داشت عوض میشد و همه چی روی دور تند افتاده بود. کارخونهها زیاد شده بودن، مردم از روستاها اومده بودن شهرهای بزرگ که تو کارخونهها کار کنن، ماشینآلات سرعت کارو زیاد کرده بودن، کلا زندگی کم کم داشت رو یه دور تندی میافتاد. الان که سال 1904 بود، این سبک جدید زندگی تازه داشت جا میافتاد.
حالا نه به اندازهی سی چهل سال بعدش، ولی در جای خودشم زیاد شدن سرعت زندگی داشت حس میشد. البته که این زندگی صنعتی و هول هولی هنوز به همهی آدمای جامعه سرایت نکرده بود. مثلا اون تاجر یا مغازهداری که از صبح تا شب وقتش توی تجارت خونه میگذشت سبک زندگیش فرق خاصی نکرده بود با قبلا؛ اما قشر کارگر و مخصوصا کارگرای کارخونهها، وقت سر خاروندنم نداشتن و حتی سرعت گردش خونشونم تند شده بود. چرخ کارخونهها با کار مداوم این کارگرا بود که میچرخید. اگه وقفهای تو کارشون بوجود میومد، کل سیستم کارخونه مختل میشد. در نتیجه کارگرای کارخونهها باید با سرعت زیاد و بی وقفه کار میکردن.
همبرگر هم که انگار طراحی شده بود برای این سبک زندگی جدید. کارگرای کارخونهها شدن مشتری ثابت همبرگر؛ چون هم ارزون بود، هم میشد وقتی دارن کار میکنن بخورن و مجبور نباشن بخاطر غذا خوردن کارشون متوقف کنند. اینطوری شد که خواهی نخواهی همبرگر شد غذای محبوب قشر کارگر.
آدمهای دیگه که یه پلقی وضع مالیشون بهتر از کارگرا بود، اصلا از همبرگر خوششون نمیومد. فکر میکردن یه غذای کثیف و بیکیفیته. والا آقاجان دروغ چرا؟ تا قبل آ آ آ، آ. هم کثیف بود هم بیکیفیت. چون اولا گوشتش چرخکرده بود و معلوم نبود چه
زهرماری قاطیش کردن، دوما فروشندههای همبرگر معمولا دکهها و گاریهای غذافروشی بودن که بهداشت درست درمون نداشتن.
بعدشم شما فکر میکنی آدم پولدار و پر فیس و افادهی اون دوران، که اصلا عجلهای برای غذا خوردن نداره، میاد غذای تر و تمیز و درست حسابی که تو خونه یه رستوران درست شده رو ول کنه بره از دکه همبرگر بخره ایستاده بخوره؟ اصن به دک و پوز همچین آدمی میاد گوشهی خیابون وایسه غذا بخوره؟ نه دیگه؛ اینا هنوز زندگیشون همون ریتم قبلی رو داشت. عجلهای هم واسه غذا خوردن نداشتن. اون کارگر بنده خدا بود که از صبح تا شب باید جون میکند و وقت نداشت غذا بخوره. در نتیجه مشتری اصلی همبرگر همین قشر کارگر بود.
همین موقعها یه سری ادعاهای جدی علیه گوشت چرخ کرده هم داشت مطرح میشد. مخصوصا این قشر متوسط همبرگر نخور آمریکایی خیلی مخالفت جدی داشتن با گوشت چرخکرده میکردن. میگفتن فکر کردین این گوشی چرخکرده واسه چی چرخ شده؟ بدبختا لاش هر کثافتی که بگین قاطی کردن. از گوشت فاسد بگیر تا دل و روده گاو و گوسفند و قاطی گوشت میکنن میشه گوش چرخکرده. در اصل حرفشون پر بیراه نبودا؛ مسلما یه جاهایی بودند که اینطوری گوشت بیکیفیت تولید میکردن، ولی اینا انقدر افراطی روی این موضوع زوم کردن که دیگه هر جا گوشکردن تولید میکرد و محکوم میکردند.
حتی این دوستان دلواپس از خودشون یه چیزای تخیلی در میاوردند که خود گاوی که گوشتشو چرخ میکردن، چهارشاخ میشد. مثلا یه کتابی نوشته میشه تو این دوران به اسم جنگل؛ تو این کتاب نویسنده میگه رییسای کشتارگاههای شیکاگو، انقدر بیرحم و کثیف بودن، که توی گوشت چرخ کرده ای که تولید میکردن از گوشت تن کارگراشون استفاده میکردن. شما ببین یک کلاغ چهل کلاغ تا کجا میره؛ همین میشه که فروش گوشت چرخ کرده به شدت افت میکنه. در نتیجه مشتریای همبرگرم کمتر میشن. یه سری کشتارگاهها میان و میگن آقا به پیر به پیغمبر ما گوشتمون سالمه، اصن واسه خونهی خودمون از همین میبریم؛ خیلی اگه شک دارین بیاین خودتون از نزدیک ببینین.
اینجوری میشه که بازدید از کشتارگاهها رو برای عموم آزاد میذارن. که مردم ببینن گوشت چرخ کرده اون هیولایی که میکنن نیست. با این بازدیدهای عمومی، اعتماد مردم به گوشت چرخ کرده کم و بیش برمیگرده. ولی همچنان همبرگر غذای بیکیفیت و کثیف حساب میشده و خیلی با تبدیل شدن به محبوبترین غذای دنیا فاصله داره.
همبرگری که تا الان در موردش گفتیم، گوشتش به شکل یک توپ درشت بوده و مثل همبرگر امروزی پهن نبوده. واسه اینکه بفهمیم چطور میشه که گوشت همبرگر پهن میشه، باید یکم بیایم جلوتر. میایم سال 1915؛ یه آقای آشپزی بوده به اسم والت اندرسن. این آقای اندرسن توی یه دکهی همبرگر فروشی کار میکرده. یه روزی که پای اجاق بوده و کلی مشتری گرسنه توی صفحه گرفتن همبرگر بودن، با خودش میگه خب یه توپ گوشت چرخ کرده به این درشتی طول میکشه بپزه. در نتیجه واسه اینکه کار مشتری رو سریعتر راه بندازه، کفگیر دستشو فشار میده روی گوشت چرخ کرده ای که شبیه توپ بوده و لهش میکنه. در نتیجه گوشتی که حالا پهن شده خیلی سریعتر میپزه.
بعد که میخواسته گوشترو بذاره لای نون، با خودش میگه عه! چقدر این راحتتر از اون گوشت درشت زمخت جا میشه لای نون. چرا اصلا همیشه همین کارو نکنم؟ اینطوری میشه که این آقای اندرسن، همبرگر سنتی که توش گوشت چرخکرده به صورت درشت و توپی شکل بوده رو تبدیل میکنه به همبرگر امروزی که گوشتش پهن و نازکه. این آقای اندرسن سال 1916 خودش یه دکهی همبرگرفروشی میزنه و کارش خیلی خوب میگیره. بعدشم دوتا دکهی دیگه میزنه و یکم پولاشو جمع میکنه و تصمیم میگیره که یه رستوران باز کنه.
میره و با یه بیزنسمن این کار شریک میشه و این دو تا با همدیگه تصمیم میگیرن یه رستوران همبرگرفروشی بزنن. حالا چرا ما داریم اینا رو میگیم؟ چون رستورانی که اندرسون و شریکش زدن، از یه غذای کثیف گوشه خیابونی، تبدیل کرد به یه غذای رستورانی درست حسابی. یعنی باعث شد اون قشر متوسطی که اصلا سمت همبرگر نمیومدن و میگفتن همبرگر کثیفه هم، بشن طرفدار دو آتیشهی همبرگر. چجوری این کارو کرد؟ اندرسون و شریکش نشستن با همدیگه دو دوتا چهارتا کردن، گفتن قشر متوسط و مرفه جامعه و هر کسی که واسه سلامتیش ارزش قائله از همبرگر فراریه. این یعنی یه حجم عظیمی از بازار، اصلا مشتری محصول ما نیستند.
ما اگه هدفمونو جوری بزاریم که این قشر متوسط هم مشتریمون بشه، کلی سود میکنیم. حالا چطوری این کارو بکنیم؟ قشر متوسط برای این سمت همبرگر نمیاد که، فکر میکنه یه غذای کثیف و ناسالمه. پس ما بیایم از روز اول سنگ بنای این رستورانمونو جوری بذاریم که توی تمیزی، نظیر نداشته باشه. اینطوری همهی مردم به برگر ما اعتماد میکنن و میتونیم اون قشر متوسط رو هم جذب بکنیم. پس دست به کار شدن؛ یه رستوران میخواستن بسازن که برق بزنه از تمیزی. اسمشو گذاشتن وایتکسل، ینی قلعهی سفید.
قلعه نماد استحکام و قابل اعتماد بودن، سفیدی هم نماد تمیزی. شکل مغازه رو هم شبیه یه قلعهی سفید کوچولو درآوردن. توی رستوران همه چی سفید بود؛ بوی گل میداد از تمیزی. همهی کارکناش لباس سفید میپوشیدن و باید بهداشت فردیشون به افراطیترین شکل ممکن رعایت میکردند. جوری بود که اگر شما صبح اولین مشتری وایتکسل بودید، میتونستید بوی صابونو حس کنید. یه حرکت جذاب دیگه هم زدن؛ اومدن تمام پروسهی حاضر کردن همبرگرو جلوی چشم مشتری انجام دادن. یعنی مشتری میدید که چه گوشتی داره میره تو چرخ گوشت، بعد چجوری پخته میشه این گوشت، چجوری لای نون میذارنش، چجوری تحویلش میدن، همهی اینا رو مشتری میدید.
آشپزی که همهی این کارا رو انجام میداد، از همهی کارکنا باید بیشتر به خودش میرسید. برای بهداشت فردی آشپز وایتکسل، یه سری قوانین به شدت سختگیرانه وجود داشت. باید ناخناشو از ته ته میگرفت. همیشه باید مسواک زده میبود، دستاش همیشه تمیز میبود، روزی دوبار حمام میرفت، هر روز باید ریششو میتراشید، هیچ عطری استفاده نمیکرد و در عین حال هیچ بوی بدی نمیداد. شاید الان که شما دارید اینا رو میشنوید با خودتون بگید که، خب معلومه مسلما باید این موارد رو رعایت میکرده دیگه، چیش عجیبه؟ شما توجه نمیکنید که داریم در مورد صد سال پیش حرف میزنیم.
اون موقع نظارت بهداشتی روی رستورانها به این شدت نبود که. همبرگر فروشیا که جای خود داشتن؛ کسی که همبرگر درست میکرد دو پله از سوسک تمیزتر بود. البته اگه به همبرگرفروشیهای صد سال پیش بر نمیخوره. پس یه همبرگر فروشی که اینقدر تمیز بود و همه چیش برق میزد و از همه مهمتر جلوی مشتری حاضر میکرد غذا رو خیلی سر و صدا کرد. یواش یواش مردم طبقه متوسط هم به واسطهی این رستوران تر و تمیز داشتند برگر خور میشدن، اما ضربهی نهایی هنوز مونده بود.
بعد از اینکه یه ذره کار وایتکسل گرفت، مدیراش یه کمپین تبلیغاتی براش شروع کردن، که به نوعی اولین کمپین تبلیغاتی تاریخ فست فود حساب میشه. هدف این کمپین کیا بودن؟ سختگیرترین گروه جامعه، مادرها. مادرایی که تو هر خانواده بیشترین اهمیت به سلامت غذا و از همه مهمتر تغذیهی بچهها میدادن. وایتکسل میخواست یه طرحی رو اجرایی کنه که به همه نشون بده خوردن همبرگر وایتکسل نه تنها ضرر نداره، بلکه خیلی هم مفیده. اصلا برای رشد بچهها لازمه این همبرگرا.
چیکار کرد واسه جا انداختن این ایده؟ یه تیم تحقیقاتی، از دانشکدهی پزشکی مینهسوتا رو استخدام کردند تا روی این ایده کار کنن. قرار شد این تیم به مدت دو ماه به یک نفر هیچ چیزی جز همبرگر وایتکسل و آب ندن و مدام وضعیت جسمیشو کنترل کنن. بعد از اینکه دو ماه گذشت، نتیجهی تحقیقات اعلام شد. بدن اون شخص کاملا سالم بود و هیچ ضرری ندیده بود.
وایتکسل که به هدفش رسیده بود تبلیغاتو شروع کرد. اعلام کرد هر بچهی معمولی اگه در طول روز فقط و فقط همبرگر وایتکسل و آب بخوره، میتونه رشد خوب و سالمی داشته باشه. این کمپین ترکوند، به معنی کلمه ترکوند؛ حالا وایتکسل نه تنها تمام قشرهای جامعرو به عنوان مشتری داشت، بلکه بچهها و خانوادهها هم به مشتریاشون اضافه شده بودن و هیچ کس دیگه برگر رو به عنوان یک غذای کثیف و بیکیفیت نمیدید. شعبه بود که پشت شعبه افتتاح میکردند.
برای اولین بار تو تاریخ، یه رستوران شعبههای مختلفی داشت که همه چی توش یکسان بود و هر چی تو این یکی میخوردی تو اون یکی هم بود. اینجوری شد که وایت کسل، شد اولین فست فود زنجیرهای تاریخ.
بعد از اینکه وایتکسل موفق شد، کلی آدم دیگه هم تصمیم گرفتن رستوران برگر فروشی بزنن. دیگه هر کسی که با مادرش یه جر و بحث لفظی میکرد، میرفت رستوران همبرگر فروشی میزد. کمکم همبرگر کلا از کنار خیابونا جمع شد و رسما تبدیل شد به یه غذای رستورانی. ولی همچنان شاه همبرگرفروشیها وایتکسل بود و روی دستش نتونسته بود بیاد کسی. اما خورشید توی سرزمین این قلعهی سفید زود غروب کرد.
سال 1929، اون رکود اقتصادی جهانی که اول اپیزود گفتیم اتفاق میافته. به همین دلیل اوضاع مالی همهی کشورهای دنیا علیالخصوص آمریکا خیلی خیلی خراب میشه. مردم دیگه پول غذا خوردن عادیشون رو هم نداشتن؛ چه برسه به خرج رستوران کردن. البته که حواسمون باشه تا قبل از این هم مردم خیلی رستوران برو نبودند و برای تفریح نمیرفتن بیرون غذا بخورن. رستوران رفتن، هر از چندگاهی، اونم فقط برای سیر کردن شکمشون بود، نه تفریح کردن. یعنی حتی همین وایتکسلی که میگیم کارش ترکونده بود و گرفته بود هم، مشتریاش فقط و فقط برای غذا خوردن میرفتن اونجا، نه تفریح کردن.
حالا هم که رکود اقتصادی شده بود مردم دیگه همون یه ذره رستورانی که میرفتن هم بیخیال شده بودن. همهی غذاها توی خونه پخته میشد و توی خونه خورده میشد. این رکود اقتصادی حدود ده سال طول کشید و تو سال 1939 کم کم کم کم داشت تموم میشد. اما رکود اقتصادی تموم نشده یه مرد قد کوتاه با یه سیبیل نصفه نیمه شد صدراعظم آلمان و بعدشم با حمله کردن به لهستان جنگ جهانی دوم رو شروع کرد.
جنگ جهانی دوم که شروع میشه، اوضاع خیلی بدتر میشه. شرایط جنگی و اوضاع بد اقتصادی باعث میشه مردم دیگه خواب رستوران رفتن هم نتونن ببینن. جنگ که تموم میشه، آمریکایی که برندهی جنگ بوده، اوضاعش خوب میشه و گشایش اقتصادی پیدا میکنه. در نتیجه کلی پول میاد تو مملکت؛ مردمم که دیدن چقد پول اضافه تو جیبشونه، گفتن بریم یه کم تفریح کنیم باهاش.
کمکم این غذا خوردن بیرون و رستورا رفتن تبدیل به یه تفریح شد. خیلی از رستورانها توی دوران جنگ و رکود ورشکسته شده بودن. اما اونایی که از این غائله قسر در رفته بودن، شروع کردن به جذب مشتری. همین موقعها، یعنی اواخرده چهل میلادی، یه مد جدیدی توی آمریکا راه میوفته، که بعدا اسمشو میذارن فرهنگ اتومبیل آمریکایی. مردم آمریکا با اون پول اضافهای که بعد از جنگ دستشون اومده بود کارهای مختلفی کردن؛ که یکیش یه ماشین خوشگل آمریکایی بود. همه عشق ماشین شده بودند و با ماشیناشون همه جا رو میگشتن.
به همین خاطر یه سری تفریحا هم فرمش عوض شده بود. مثلا کنسرتهای ماشینی یا سینماهای ماشینی بوجود اومده بودن. سن کنسرت یا پردهی سینما رو میبردن تو فضای آزاد، بعد مردم میومدن با ماشینشون یه جا پارک میکردن، از توی ماشینشون کنسرت یا فیلم سینمایی رو تماشا میکردن. این فرهنگ ماشین آمریکایی، رستورانها و مخصوصا برگر فروشیهارو هم تغییر داد. یه جورایی رستورانها خودشونو با این آدمای عشق ماشین وفق دادن.
جلوی رستورانا یه فضایی درست کرده بودن که آدما با ماشینشون میومدن اونجا پارک میکردن. بعد یه خانوم خوش بر و رو میومد ازشون سفارش میگرفت و بعدم غذاشونو میاورد. اینام همینطوری که تو ماشین پارک کرده نشسته بودن، غذاشونو میخوردن و از اینکه داشتن تو ماشین غذا میخوردن کلی کیف میکردن؛ گفتم دیگه همه عشق ماشین شده بودن. وایت کسل و بقیهی برگر فروشیها هم همچین آپشنی رو اضافه کرده بودن.
بیشترین غذایی که این مشتریهای ماشین سوار درخواست میکردن، برگر بود. پس در نتیجه یسری آدم جدید به مشتریهای همبرگر اضافه شده بود. استقبال این مشتریای جدید از برگر خیلی زیاد بود؛ کم کم داشته یه جونی به بازار همبرگر میداد. دوباره خیلی از مردم شروع کردن همبرگرفروشی زدن. رویای همشونم این بود که وایتکسل بشن.
ریچارد و موریس مکدونالد هم دو تا از همین مردم بودن. سال 1949 اونا با رویای وایتکسل شدن برگرفروشی مکدونالد رو تاسیس کردن. ولی کسی نمیدونه سال 2020 که من دارم این ماجرا رو برای شما تعریف میکنم، مکدونالد به نماد همبرگر تبدیل شده باشه و شنوندهی این پادکست که شما باشی، شاید حتی اسم وایتکسل رو هم نشنیده باشه. چی شد که اینطوری شد؟ عرض میکنم خدمتتون.
توی اون دوران ایراد همبرگرفروشیا این بود که خیلی طول میکشید تا غذا رو حاضر کنن. یعنی عملا فست فود که میشه غذای سریع وجود نداشت. هر همبرگر فروشی یه آشپز داشت، که با آرامش کامل برگرارو میپخت و مشتری باید یه نیم ساعتی معطل میشد تا یه برگر سق بزنه. این نیم ساعت توی دههی چهل میلادی خیلی زمان زیادی بود. دیگه مثل دوران قبل از جنگ نبود که مردم وقت داشته باشن وایسن غذاشون حاضر شه؛ ریتم زندگی خیلی خیلی تند شده بود. اگه میخواستی نیم ساعت واسه ناهار صبر کنی دیگه وقت کافی نداشتی که واسه پنجاه تا کار دیگهای که تو روز باید بکنی بذاری.
همه در حال بدو بدو بودن و لازم داشتن همبرگر از اینم سریعتر حاضر بشه. از طرف دیگه خیلی از برگرفروشیا درآمد کافی نداشتن و نمیتونستن از پس حقوق یک آشپز حرفهای تمام وقت بر بیان. به همین خاطر یا ورشکست میشدن یا مجبور بودن قیمت غذا رو بالاتر بیارن. برادران مکدونالد، با یک طرح انقلابی اومدن جلو. اینا گفتن آقا ما یه خط تولید واسه برگر درست میکنیم؛ بجای اینکه یک آشپز متخصص رو بذاریم برگر درست کنه، چند تا آدم معمولی رو میذاریم که هر کدوم یه کار ساده انجام بدن که اصلا تخصصی هم نخواد. یکی نو باز کنه، یکی گوشت سرخ کنه، یکی گوجه بذاره، یکی کچاپ بریزه، همینطوری تقسیم کنیم کارو.
اینطوری اولا هر کسی میتونه بیاد و با حداقل حقوق استخدام بشه و نیازی به یک آشپز حرفهای نداریم. از طرفیم سرعت کار خیلی خیلی میره بال.ا این روش همون روشی بود که هنری فورد برای صنعت خودرو به کار برده بود. با این ایدهی مکدونالدها، زمان حاضر کردن یه دونه همبرگر، از بیست دقیقه رسید به بیست ثانیه. و اینجا بود که ما تازه رسیدیم به فستفود؛ اولین رستوران مکدونالد فقط همبرگر چیزبرگر داشت.
برادران مکدونالد قبل از این یه رستوران با غذاهای مختلف داشتند؛ ولی دیدن همبرگر بیشتر از همه چی جواب میده، بخاطر همین رستوران مکدونالد رو اختصاص دادن به همبرگر. همبرگرایی که طبق اون روشی که گفتیم عین هم درست میشدند و هیچ چیز اضافهای نداشتن، چون هر کسی مسئول یه بخشی از برگر بود. اگه مشتری سس یا ادویه میخواست، خودش میتونست به ساندویچ اضافه کنه.
مکدونالد یه فرق دیگهای با بقیهی همبرگر فروشیا داشت. یادتونه گفتم همهی همبرگرفروشیهای فضای پارکینگطوری داشتن، مشتریا ام میومدن پارک میکردن توش و غذاشونو تو ماشین میخوردن، رستوران مکدونالد این آپشنو اضافه نکرد به سیستمش. از طرفی میز و صندلی هم نداشت؛ کل سیستم خدمات به مشتری به صورت سلف سرویس انجام میشد. یعنی مشتری میومد پشت پیشخون سفارش میداد و همونجا غذاش رو تحویل میگرفت و میرفت. این ایده خیلی خیلی ریسک زیادی داشت؛ چون همهی مردم اون دوران، تصورشون از همبرگرفروشی، این بود که یا غذاشونو توی رستوران بخورن یا تو ماشینشون.
تقریبا هر کسی که این ایدهی سلف سرویس و شنید، گفت عملی نمیشه؛ رستورانه بابا دکه که نیست. ولی در کمال ناباوری، این ایدهی سرو غذا به شکل سلف سرویس بدجور جواب داد. چرا جواب داد؟ چون دیگه همه عجله داشتن و باید سریع انجام میشد کارشون. این برگری که سریع حاضر میشد، با سلف سرویس بودن مکدونالد مچ شد. مردم میومدن پشت پیشخون و سفارش میدادن. تا پولشونو بشمرن و بدن و فیش بگیرن، غذاشون حاضر بود. غذا رو تحویل میگرفتن و میرفتن و نفر بعدی میومد. نه وقتشون حاضر شدن غذا تلف میشد، نه واسه نشستن و خوردن. اینجا بود که فستفود، به معنی کلمه، بوجود اومد.
کار و بار برادران مکدونالد، سکه شد. سرعت حاضر شدن و ارزونی برگرهای مکدونالد، اونا رو یه قدم از همهی رقبا جلوتر انداخت و صفی بود که مردم جلو در رستورانشون میبستن. اما مکدونالد فقط یه برگرفروشی بود که یه مزیتهایی نسبت به بقیه رقبا داشت. با تبدیل شدن به نماد همبرگر هنوز خیلی فاصله داشت. این کاری نبود که برادران مکدونالد بتونن از پسش بر بیان. اینجاست که پای یه نفر دیگه به داستان باز میشه؛ مکدونالد علاوه بر برگر میلکشیک هم میفروخت. یک بار که اینا کلی سفارش دستگاه میلکشیکساز میدن، فروشندهی این میلکشیک سازا زنگ میزنه بهشون میگه این همه دستگاهو میخواین چیکار؟ اینا میگن خب مشتریا زیادن باید به همشون برسه دیگه.
یارو میگه یعنی واسه این همه میلکشیک مشتری دارین؟ مکدونالدا میگن بدبخت نمیدونی واسه برگر چقدر مشتری داریم؛ میلکشیک که بچهبازیه. یارو فروشندههه تلفنو قطع نکرده خودشو میرسونه مغازهی اینا. میبینه صف مردم واسه گرفتن برگر مکدونالد تهش معلوم نیست. خیلی دراماتیک با لگد در دفتر مدیریت رو با پا باز میکنه میره تو. میگه آقا شما خیلی خفنین، خیلی کارتون خوبه، من اصلا میخوام باهاتون شریک شم. اینا ام میگن برو بابا مرد حسابی شریک میخوایم چیکار؟ اونقدرم خفن نیستیم که ما. یارو میگه آقا شما منو وارد کارتون بکنید، من ازتون یه افسانه میسازم.
خلاصه بعد یکم بگو مگو اینا راضی میشن که با یارو شریک شن. البته شریک نمیشه بهش گفت؛ در واقع یارو میشه مسئول فرنچایزینگ برند مکدونالد. این فرنچایزینگ چه صیغهای حال؟ا ببینید رستورانهای عادی که یکی دو تا شعبه دارن کار کنترلشون سادهاست. ولی وقتی شعبه تعدادش میره رو چهل پنجاه تا، دیگه مدیریتش کار یکی دو نفر نیست. این موقعهاست که فرنچایزینگ میاد وسط.
یعنی یه آدم معمولی، میاد یه پولی میده به صاحب برند، بعد یه شعبه از اون برندو تاسیس میکنه، بعدشم طبق دستورات و مقررات برند اصلی ادارش میکنه. در پایان هم سود بین صاحب برند و کسی که نمایندگی رو گرفته تقسیم میشه. اینطوری اون برند بزرگ و بزرگتر میشه و مدیریتش هم تقسیم میشه. این اسمش میشه فرنچایزینگ؛ حالا اون یارو میلکشیک فروش شده بود مسئول کل فرنچایزینگ مکدونالد. از پولی که رستورانها به مکدونالد پرداخت میکردن یه درصدیش هم میرسید به این. اسم این آقای میلکشیک فروش ری کراک بود.
کراک یک نابغهی بازاریابی بود. با ایدههای خلاقانه و مدیریت درست این آقای کراک، چند سالی بیشتر طول نمیکشه که شعبههای برند مکدونالد چندین و چند برابر میشه. ری کراک کسی بود که مکدونالد رو از یک همبرگرفروشی سریع و پر طرفدار معمولی، تبدیل کرد به غول بیرقیب دنیای برگر و فستفود. اگه ری کراک نبود شاید برادرای مکدونالد فوقش چند تا شعبه تو همون شهر خودشون تاسیس میکردن و هنوزم مکدونالد همون چندتا شعبه بود. کراک کسی بود که مکدونالادو مکدونالد کرد.
آخرشم نشست با خودش دو دوتا چهارتا کرد گفت آقا هرچی مکدونالد سود کرده زیر سایهی من بوده، چرا اصلا کل کمپانی مال من نباشه؟ این میشه که آخرای دههی پنجاه میلادی سهم دو تا برادرارو به مبلغ 2/7 میلیون دلار میخره و برادران مکدونالد از کل برند مکدونالد حذف میشن. فقط و فقط با 2/7 میلیون دلار. برندی که امروز نزدیک دویست میلیارد دلار ارزششه رو میخره. با حذف برادران مکدونالد، ری کراک میشه صاحب کل برند مکدونالد. البته خیلیا میگن که سر این دو تا برادر کلاه گذاشت و با دوز و کلک برند و ازشون خرید و این حرفا. ولی درست یا غلط نمیشه منکر این شد که ری کراک بود که مکدونالد رو به چیزی که امروز هست تبدیل کرد.
با موفقیت افسانهای مکدونالد، بقیهی برگرفروشیا هم روش تولید مکدونالد رو کپی کردن و حالا مکدونالد رقیب داشت. مهمترین رقیب مکدونالد، برگر کینگ بود. برگر کینگ سال 1954 افتتاح شده بود؛ فرقش با مکدونالد این بود که جای نشستن داشت و به مشتری اجازه میداد که اگر خواست یه چیزایی رو به همبرگرش اضافه بکنه یا ازش کم بکنه. از دههی شصت به بعد، مک دونالدی که با رهبری ری کراک داشت رشد میکرد و برگر کینگی که رقیب جدی مکدونالد شده بود وارد جنگ جدی شدن. جنگ که میگیم نه که با توپ و تفنگ بیوفتن به جون هم ها، هر کدوم داشت سعی میکرد اون یکی رو تو بازار شکست بده.
رقابت شدید این دو تا برند یه نتیجهی مهم داشت، بهتر شدن محصول جفتشون. درنتیجه برندهی این جنگ مشتریها بودند؛ از همین دوران هر دوتای این برندها شروع کردن شعبههاشونو توی بقیهی کشورها گسترش دادن. همبرگری که به لطف استقبال بینظیر مردم آمریکا و صنعت میلیون دلاری که ساخته بود تبدیل شده بود به یه غذای تماما آمریکایی، حالا داشت به بقیهی کشورها هم میرفت و مثل یه سفیر فرهنگ آمریکایی رو بهشون تزریق میکرد.
این روند جهانی شدن برگر در عین حال که داشت خوب پیش میرفت، ولی خیلی کار خاصی حساب نمیشد. یه غذای خوشمزه بود، که داشت به کشورهایی میرفت که با آمریکا روابط خوبی داشتن و سلیقهی مردمش هم نزدیک بود به آمریکاییها. خیلی کار شاقی نکرده بودن. بین همهی کشورهای دنیا، یه کشوری بود، که هیچکس فکر نمیکرد برگر پاش به اونجا برسه. کشوری که سالهای سال بود ورود هر محصول آمریکایی رو ممنوع کرده بود؛ از شلوار جین گرفته تا کوکاکولا. کشوری که خودش رو نسبت به دنیای آمریکایی بیرون ایزوله کرده بود و فقط با رفیقای خودش روابط اقتصادی داشت. کشوری که اگر برگر میتونست پاشه به اونجا برسونه، دیگه هیچ غیرممکنی براش وجود نداشت و رسما میشد محبوبترین غذای دنیا. سرزمین پرچمهای سرخ، اتحاد جماهیر شوروی.
کشوری که ما امروز به اسم روسیه میشناسیم در طول تاریخ چند تا اسم اصلی داشته. از زمان ایوان مخوف که اول اپیزود گفتیم یعنی از قرن شونزده، اسم این کشور شد روسیه تزاری. تو قرن هیجده، یعنی دوران پیتر کبیر، اسم این کشور شد امپراتوری روسیه. این دوران شاهی و تزار بازی تا سال 1917 ادامه داشت. سال 1917، یعنی حدودا صد سال پیش؛ توی روسیه انقلاب اتفاق میوفته که به انقلاب اکتبر معروفه. این انقلاب اکتبر، بساط شاه و تزار بر میندازه و حکومت تزاری که شامل ایالتهای مختلف بود رو، تبدیل میکنه به یه اتحادی از چند تا جمهوری که به شکل شورایی اداره میشدن.
به همین دلیل اسم این کشور هم میشه اتحاد جماهیر شوروی. این اتحاد جماهیر شوروی، تا سال 1991 یعنی به مدت هفتاد و چهار سال رو پا بوده؛ بعدش دچار فروپاشی میشه و هر کدوم از اون جمهوریها میشن یک کشور. مثلا کشور جمهوری آذربایجان که الان ما میشناسیمش و مستقله، اون زمان جز شوروی بوده. بعد که فروپاشی شوروی اتفاق میوفته، خود این میشه یه کشور، میشه جمهوری آذربایجان و به طور مستقل دیگه ادامه میده.
بزرگترین جمهوری جز شوروی هم جمهوری روسیه بوده که امروز به همین اسم روسیه میشناسیمش. پس حالا میدونیم شوروی کجاست؛ تو این دورانی که اتحاد جماهیر شوروی رو کار بوده، ساز و کار حکومت این کشور، بر پایه کمونیسم بوده. که اینم یه نوعی از مارکسیسمه؛ مارکسیسم چیه حالا؟ خیلی ساده بذارین توضیح بدم براتون. ببینید کلا سیاست قرن بیستم به بعد رو میشه به دو دسته تبدیل کرد: کپیتالیسم و مارکسیسم.
کپیتالیسم میشه سیستم سرمایه داری؛ تو این سیستم سرمایه حکومت میکنه. به زبان ساده هر چی تو چنته داری باید رو کنی تا پول دربیاری. وقتی پول دربیاری، پولت پول میسازه و تا بینهایت میری جلو. یعنی در کل هر کس مالک چیزیه که داره و به هر قیمتی میخواد بیشتر شه پولش. مارکسیسم اما با این کپیتالیسم مخالفت میکنه و میگه همه چیز باید بین همه تقسیم بشه. هیچ کس مالک چیزی نیست؛ دولت همه چیز رو بین همه به طور مساوی، به اندازهی رفع نیازشون پخش میکنه؛ همه چیز مال همهست. مالکیت و سرمایه داری و اینا نباید وجود داشته باشه. هدف از این کارم اینه که جامعه بدون هیچ فاصله طبقاتی باشه و این حرفا. بعد غول بزرگ کاپیتالیسم و سرمایهداری توی دنیا، آمریکاست. اصن نماد یک کشور کاپیتالیسته آمریکا.
از اینور شوروی یه کشور کمونیست بود. اصلا انقلاب شوروی واسه این بود که نظام کمونیستی توی اون جامعه حاکم بشه؛ همونی که میگه گور پدر سرمایهداری کرده و همه چی توش باید برابر باشه. در نتیجه شوروی و آمریکا، باهمدیگه دشمن خونی بودن. آمریکا طرف کپیتالیسم بود، شوروی طرف کمونیسم. شوروی خودشو نسبت به دنیا ایزوله کرده بود و نمیذاشت هیچ ارتباطی با دنیای کپیتالیسم، اتفاق بیوفته. در نتیجه تو کل دورانی که شوروی وجود داشت، هیچ محصول غربی و مخصوصا آمریکایی حق ورود به شوروی رو نداشت.
تو دورانی که شوروی وجود داشت دنیا به دو دستهی اصلی تقسیم شده بود؛ بلوک شرق و بلوک غرب. بلوک شرق شوروی و متحدان کمونیستش مثل رومانی و مجارستان و چکسلواکی و اینا بودن، بلوک غرب میشد آمریکا و متحدای کپیتالیستش مثلا آلمان غربی یا مثلا انگلیس، فرانسه، اینجور کشورا. یجوری بود انگار شوروی یا آمریکا هرکدوم واسه خودشون یارکشی کرده بودن و با همدیگه رقابت میکردن. رقابت شدید این دو تا تیم با هم دیگه از نظر سیاسی و اقتصادی، چیزی شد که به اسم جنگ سرد معروف شد.
یه دورهای از تاریخ جهان توی قرن بیستم به نام جنگ سرد نامگذاری شده؛ چون که مستقیم به جون همدیگه نیوفتاده بودن با تفنگ همدیگهرو تیکه پاره کنن که، رقابت سیاسی اقتصادی با همدیگه داشتن. درنتیجه بیشتر حکم کوری خونی داشت این جنگ سرد. البته یه پرانتز اینجا باز کنم که جنگ سرد اونقدرم سرد نبود. درسته بین دو تا کشور جنگ مستقیمی صورت نمیگرفت؛ ولی هر دو تا کشور با جنگ راه انداختن اینور اونور دنیا میخواستن قدرت خودشونو نشون بدن. قربانیشم میشدن کشورهایی مثل افغانستان و ویتنام و اینا.
توی این شرایط تصور اینکه همبرگر پاش به شوروی باز شه محال مطلق بود. همبرگر و کوکاکولا، نماد رسمی آمریکایی بودن و کپیتالیسم بودن؛ اصلا غیرقابل تصور بود که اینا پاشون به کشوری برسه، که مهد کمونیسم و مخالفت با فرهنگ آمریکاییه. اما تو یه روز سرد زمستونی، اوایل سال 1990، همبرگر زد رو شونهی شوروی گفت: چطوری تاواریش؟
شوروی سالها بود که هیچ خوراکی آمریکایی توش پیدا نمیشد. نه برگر نه پیتزا، نه مرغ سوخاری، نه کوکاکولا هیچ کدوم اینا پاشون تا حالا به شوروی باز نشده بود. بعد مثل ایران نبود که داخل کشور تولید بشه و فقط اسم برند آمریکایی رو حذف کرده باشن؛ کلا چیزی به اسم برگرو پیتزا و مرغ سوخاری وجود نداشت تو شوروی. تنها محصول آمریکایی که تو این سالها پاش رسیده بود به شوروی نوشابه پپسی بود. قصهی رسیدن این پپسی به شورویام خیلی جالبه؛ اصن قبل از همبرگر بذارید اینو بگم براتون.
سال 1959، نیکیتا خروشچف رهبر شوروی بود، ریچارد نیکسون، معاون رییس جمهور آمریکا. این دو تا تویه نمایشگاهی تو نیویورک همدیگه رو میبینن، بعد شروع میکنن راجب اینکه نظام کدومشون بهتره بحث کردن. حین همین بحث دانلد کندال، رئیس کارخونهی پپسی، میاد جلو و به خروشچف یه لیوان پپسی تعارف میکنه. خروشچفم پپسیرو میگیره و سر میکشه و خیلی خیلی خوشش میاد از مزش.
رو میکنه سمت این رییس کارخانه پپسی دانلد کندال، میگه آقا بحث ول کن عجب چیز توپیه این پپسیه؛ شما اصلا چرا اینقد با ما غریبهای؟ یه سر به ما نمیزنی کندال جان؟ حتما با خانم بچهها تشریف بیارید مسکو؛ یه صد صد و بیست تا کانتینر از این پپسی تونم برا ما بیارید بیزحمت. آدمای اطراف خروشچف میان میگن آقا این محصول آمریکاییهها، نوشابهی سیاههها! نمیشه تو شوروی باشه که. خروشچف میگه آقا چرا انقد سخت میگیرین، کوکاکولا که نیس، پپسیه. حالا ما نمیدونیم چه سری بوده که خروشچف فک میکرده کوکاکولا کپیتالیسمتر از پپسیه؛ خلاصش اینکه پپسی پاش به شوروی باز میشه.
مردم شوروی خیلی خیلی از پپسی استقبال میکنن. یه ده پونزده سالی میگذره؛ سال 1972 پپسی تصمیم میگیره قراردادشو با شوروی، فسخ کنه. چرا؟ چون شوروی هیچ ارتباط تجاری با جهان نداشت. در نتیجه روبل، که واحد پول شوروی بود، خارج از شوروی هیچ ارزشی نداشت چون اصلا استفادهای نمیشد. خلاصه که پپسی میگه آقا این سیستم واسه ما دیگه جواب نمیده، ما نیستیم. اما دولت شوروی که استقبال شدید مردم از پپسی رو دیده بود یه پیشنهاد جدید میده. میگه آقا ما پپسی رو از شما میگیریم، جاش بهتون ودکا میدیم. ینی شما ببین مملکت چقد توش ودکا پیدا میشده، که واسه مبادله با کل محمولهی پپسی کفایت میکرده. پپسیام میاد این پیشنهاد رو قبول میکنه. در نتیجه به عنوان تنها خوراکی آمریکایی توی شوروی، به کارش ادامه میده.
سال 1989، این قرارداد پپسی و شوروی هم باطل میشه؛ اما مردم شوروی از قبل هم بیشتر پپسی میخواستن. در نتیجه دولت شوروی برای تامین پپسی، یه حرکت خیلی خیلی عجیب و تاریخی میکنه. دولت شوروی که پپسی پولشو قبول نمیکرد، در ازای یه محمولهی پپسی، به ارزش سه میلیارد دلار، سه تا ناو جنگی مهم و هفده تا زیردریایی جنگی رو به پپسی میده؛ تکرار میکنم، سه تا ناو جنگی و هفده تا زیردریایی رو با محمولهی پپسی معامله میکنه. این معامله باعث میشه پپسی واسه یه مدت خیلی خیلی کوتاه، صاحبش ششمین ارتش قدرتمند دنیا بشه. انقدر این معامله سوژهی جالبی بوده، که اون موقع همه داشتن راجعبهش حرف میزدن.
حتی دانلند کندال رئیس پپسی یجا میگه که پپسی داره سریعتر از دولت آمریکا شوروی رو خلع سلاح میکنه. اینکه پپسی این ناوهای جنگی و زیردریاییهارو به کی فروخت و چیکارشون کرد خیلی مشخص نیست؛ راستشو بخواین خیلیام مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که توی این دوران، پپسی تنها برند آمریکایی بود که قسر در رفته بوده و توی شوروی داشته کار میکرده. بجز پپسی هیچ محصول آمریکایی نمیتونسته وارد شوروی بشه و این قضیه کار واسهی برگر خیلی خیلی سخت میکرده؛ اما این وضعیت زیاد طول نمیکشه.
میخاییل گورباچف آخرین رهبر شوروی بود. این آقای گورباچف برخلاف بقیهی حاکمان شوروی که متعصبانه ضد آمریکایی بودن؛ یه ذره آدم مدرن و متجددی بود. گورباچف یه سیاستی رو پیش میگیره به اسم پرستروییکا. برنامهی پرستروییکا آزادی بیشتر توی سیاست داخلی و ارتباط بیشتر با جهان بود. در راستای این سیاست گورباچف، کمکم یه سری برند خارجی بعد از هفتاد سال پاشون به شوروی باز میشه. اولین برند فست فودی هم که این فرصت رو غنیمت میشمره و بدو بدو خودشو میرسونه شوروی چی بوده؟ آمریکاییترین برند خوراکی تمام دوران، مکدونالد.
مکدونالد و دولت شوروی از اواخر دههی هشتاد شروع میکنن مذاکره کردن. بعد از یکم کشمکش، تو ژانویهی سال 1990، اولین شعبهی مکدونالد، که برای اولین بار داشت همبرگر رو به مردم روسیه معرفی میکرد افتتاح شد؛ باور کردنی نبود. فروختن همبرگر تو شوروی مثل این بود که به سوپرمن کریپتونایت بفروشی. غیر از خود گورباچف همهی سیاستمداری شوروی مخالف این بودن که همبرگر وارد شوروی بشه. میگفتن آقا این همبرگر نماد کپیتالیسم اون آمریکای بی پدر مادره، بعد ما برداریم عین آینه دق بیاریم بذاریمش جلوی چشممون؟ جالبیه قضیه اینجاست که اگه یادتون باشه اول اپیزود گفتم این برگر ریشش برمیگرده به همین روسیه. یعنی غذایی که از خود روسیه شروع شده بود، الان شده بود نماد آمریکای دشمن روسیه؛ چرخهی روزگارو ببین تورو خدا.
روز افتتاحیه، مردم مسکو، برای خوردن این ساندویچ آمریکایی که سالهای سال فقط قایمکی اسمش رو میشنیدن، صف کشیدن. سی هزار نفر توی روز اول از مکدونالد همبرگر خریدن؛ سی هزار نفر و فقط از یک شعبه. قیمت هر همبرگر یک درصد حقوق متوسط یه آدم تو شوروی بود. پس چیز ارزونی هم نبود؛ ولی زن و مرد و پیر و جوون واسه خوردنش صف کشیده بودن. این اشتیاق و علاقه مردم شوروی به همبرگر جدای از همهی جنبههای با حالش، یه چیزی رو به سیاستمداری شوروی گوشزد کرد. اینکه غروب خورشید قدرتشون نزدیکه؛ مردمی که هفتاد سال از کل دنیای غرب پاشون بریده شده بود و هر روز به جد و آباد آمریکا و آمریکایی فحش میدادن، حالا که برگر آمریکایی بهشون رسیده بود به هر قیمتی میخواستن امتحانش کنن. یعنی یه عمر جون کندن و تبلیغات و اقتدار حکومت شوروی، با یه ساندویچ همبرگر پنبهش زده شد.
بعد از همبرگر، پیتزا و مرغ سوخاریام به شوروی رسید که راجعبه اونا تو اپیزودهای بعدی مفصل حرف میزنیم. بعد از فستفود هم نوبت رسید به بقیهی اجناس آمریکایی. مردمی که مزهی جنس آمریکایی رفته بود زیر دندونشون رو دیگه نمیشد به آرمانهای ضد آمریکایی قسم داد. ورود فست فود به شوروی، در کنار کلی اتفاق دیگه، باعث شد حدود یک سال بعد، یعنی 1991، اتحاد جماهیر شوروی با همهی عظمتش دچار فروپاشی بشه و هر کدوم از اون جمهوریهای زیرشاخهش بشن یه کشور و روسیه بمونه و حوضش.
اما اینا مهم نیست. بعد از اینکه همبرگر پاشو به ضد آمریکاییترین کشور جهان رسوند و اونارم پابند خودش کرد، دیگه هیچ غیر ممکنی وجود نداشت. هر جایی در روی این کرهی زمین قرار بود همبرگر پاشو بذاره؛ میگفتن آقا این شوروی رو عاشق خودش کرده، فلان جا که دیگه چیزی نیست. این شد که کمکم همبرگر با فتح اکثر کشورهای دنیا، تبدیل شد به محبوبترین غذای جهان.
این تاریخ دراز و طویلی که گفتیم از همبرگر، چسبیده بود به برندهای آمریکایی و جهانی که شعبههاشون رو همه جای دنیا، گسترش داده بودن. وقتی همهی دنیا برگرو با مکدونالد میشناختن، وسط یه کشور نفتخیز گربهای شکل توی خاورمیانه، یه خبرای دیگهای بود. همبرگر توی ایران نه با مکدونالد شروع شد نه با برگر کینگ؛ همبرگر توی ایران مثل خیلی از چیزای دیگه خودش راه خودشو پیدا کرد. از اونجایی که شعبهی رستورانهایی مثل مکدونالد هیچ وقت تو ایران نتونست تاسیس بشه، مردم ایران خودشون به سبک خودشون همبرگرو تولید و مصرف میکردن.
اولین همبرگرفروشی ثبت شده توی ایران، یه رستورانی بوده به اسم تاپس همبرگر. این تاپس همبرگر تو دههی چهل شمسی، که میشه دههی شصت میلادی، کارشو شروع میکنه؛ یه ده سال بعد از مکدونالد و برگر کینگ. ساندویچ فروشی توی ایران از دههی سی شمسی بود که رونق گرفته بوده؛ یعنی یه ده سال قبل از اینکه همبرگر توی ایران بیوفته رو بورس. ساندویچهای کالباس، سوسیس، کتلت، کوکوسبزی. البته اون اوایل ساندویچ خوردن کار خیلی بی کلاسی بوده.
آدمای شیک و پیک اصلا در شان خودشون نمیدیدن برن ساندویچ بخورن. اگه میخواستن بیرون غذا بخورن، ترجیح میدادن برن یه چلوکبابی، چلوخورشتی، جایی. البته که همین چلوکبابی رفتنم تا چند سال قبلش واسه مردم ایران افت داشته؛ مثلا تو دوران ناصرالدین شاه، اگه کسی چلوکبابی یا مثلا چلو خورشتی یا هر رستوران دیگهای رو میرفت، مردم میگفتن یارو تو خونش غذای درست و حسابی پیدا نمیشه که میاد بیرون غذا میخوره؛ عیب بوده، زشت بوده.
دههی سی که ساندویچی زیاد میشه، همون گاردو نسبت به ساندویچ داشتن مردم. کمکم این گارد مردم نسبت به ساندویچ شکست و تو دههی چهل که تاپس همبرگر اومد اولین همبرگر ایرانو آورد، مردمم با آغوش باز از این غذا استقبال کردن. از اون موقع به بعد، همبرگرم شد جزو سبد غذایی مردم ایران و طرفدارانش روز به روز دور از چشم صاحبای مکدونالد بیشتر و بیشتر میشدن. همبرگر این غذای چرب و خوشمزه که اندازهی یه تاریخ با خودش داستان داره و کلی تغییر توی دنیا به وجود آورده، امروز محبوبترین غذای دنیاست و نقش اصلی رو توی یه صنعت میلیارد دلاری داره.
همین الان که داریم با همدیگه حرف میزنیم فقط ارزش برند مکدونالد صد و شصت میلیارد دلاره؛ روز به روزم داره به این ارزش اضافه میشه. شاید همبرگر دیر وارد دنیای آدما شده باشه. ولی انقدر خودشو توی دل همه جا کرده، که حالا حالاها مهمونمونه.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۱۶ چیزکست- خودکار
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۰ چیزکست- پاستا
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۳۷ چیزکست - چیزیترین اپیزود | تاریخ پنیر