قسمت ۳۰ چیزکست- تاریخ انیمیشن
والت بال دیزنی از نظر خیلیا پدر انیمیشن و خالق شخصیت میکیماوس به حساب میاد؛ ولی کسی نمیدونه که والت دیزنی، نه تنها میکیماوس رو خودش خلق نکرده بود؛ بلکه تقریبا تمام داستانهای پرنسسهای دیزنی رو هم از یک سری قصۀ وحشتناک و بعضا واقعی برداشتهبود.
سلام به قسمت 30 چیزکست خوش اومدین. تو این پادکست من ارشیا عطاری، برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم. امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
تو این قسمت میخوایم تاریخ انیمیشنو تعریف کنیم. ما نسلی هستیم که با انیمیشن بزرگ شدیم و بچگیمون با کارتونهای مختلف گذشته. تک تک لحظات بچگیمون یا داشتیم خدا خدا میکردیم که شیپورچی به نقشش نرسه یا اینکه سوباسا شوتوی که زده گل بشه. هممون ته دلمون طرفدار یکی از دو تا کاراکتر اصلی انیمیشن بودیم. یا تام یا جری یا گرگ یا میگ میگ یا سیلوستر یا توییتی، دلمون میخواست. باگزبانی حال اون شکارچی رو بگیره بعد با دفی تاک بشینن آبمیوه و با نی جوری بکشن بالا که صدای ته لیوان و همه بشنون.
ساعتها پای پلنگ صورتی نشستیم. کلی از اون بلاهایی که سرش میومد خندیدیم. وقتیم با زرنگی موفق میشد دلمون خنک شده. خیلیامون صدای زمینۀ کودکیمون جملهی سرپرست گویندگان مهرداد رییسی و تقدیم به بچههای خوب ایرانه. دنیای انیمیشن و کارتون انقدر قشنگ و جذابه که میشه سالها و قرنها پاش نشست و خسته نشد.
همونطور که من یک ثانیه توی تولید این اپیزود احساس خستگی نکردم. تو این قسمت میخوایم بریم سراغ اینکه چی شد این دنیای جادویی به وجود اومده و چجوری شکل گرفت؟ داستان به وجود اومدن شخصیتهای مهم دنیای دیزنی و لویی تونز رو تعریف کنیم و ببینیم چطور شد که یه سری داستان وحشتناک و خشن، تبدیل شدن به داستانهای لطیف پرنسسهای دیزنی.
خلاصه که تو این قسمت کلی ماجرا از دنیای انیمیشن داریم و قرار کل تاریخ انیمیشن با همدیگه مرور کنیم. من ارشیا عطاری هستم. تدوین این قسمت رو طنین خاکسار انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه.
داستان انیمیشن از خیلی خیلی سال قبل شروع میشه. اوایل قرن 17 میلادی، یعنی حدود 400 سال پیش. اون زمان یه دستگاهی اختراع میشه به اسم فانوس جادویی. یه دستگاهی بود که یه سری تصویرو میتونست مثل پروژکتور پخش کنه رودیوار؛ ولی این تصاویر روی یک نواری بودن.
هر کدومشون هم مثل اون یکی بود فقط یک فرق خیلی کوچیکی داشت؛ مثلا توی این که دست طرف پایین بود و یک دستش بالا بود. کسی که پشت دستگاه بود این نوارو عقب جلو میبرد. بعد این سریع عوض شدن عکسها، باعث میشد که یک فرم متحرکی بگیره این تصاویر. این دستگاه و این سیستم شاید بشه گفت اولین دستگاه انیمیشن سازی بشر بوده.
اتفاق بعدی توی قرن 18 افتاد. تو قرن 18، زویتروپ یا زندهگرد درست شد. این دستگاه یه چیز چرخ تور بود که توش یک نواری از تصاویر مختلف میذاشتن و بعد دیسکش میچرخوندن و اینطوری تصاویر خیلی سریع عوض میشد و انیمیشن درست میشد. مثلا تصویر یک اسب در حال حرکت لحظه به لحظه روی نوار کنار هم نقاشی میشد. بعد میچرخوندن اینطوری به نظر میومد که اسبه واقعا داره حرکت میکنه؛ اما هنوز خبری از انیمیشن به فرمی که ما امروز میشناسیم نیست.
به قرن 20 که رسیدیم ماجرا تازه شروع شد. اوایل قرن 20 که دیگه دوربین اختراع شده بود، یه سریا شروع کردن ساختن اولین انیمیشنهای سینمایی. اینطوری بود که اینا میومدن یه نقاشی میکشیدن، بعد ازش عکس میگرفتن، بعد یکم تغییر میدادن و دوباره عکس میگرفتن. بعد از اینکه از تمام این تغییرات عکس میگرفتن، عکسا رو میذاشتن پشت هم و اینطوری انیمیشن ساخته میشد.
مثلا یه مردی رو میکشیدن، بعد براش کلاه میذاشتن، بعد فرم دهنشو عوض میکردن، بعد فرم پاهاش رو عوض میکردن و جوری میکشیدن که انگار داره راه میره. هر حرکت پاشو میکشیدن. بعد عکسهای این نقاشیها رو میذاشتن کنار همدیگه و میشد یک ویدیوی چنددقیقهای.
این اولین جرقههای انیمیشنهای کارتونی بود. همه چیز خیلی خیلی لاکپشتی داشت حرکت میکرد و دنیای انیمیشن هنوز هویت نداشت تا اینکه رسیدیم به سال 1914، یعنی 108 سال پیش. تو این سال اولین انیمیشن کاراکتر دار درست شد.
یه انیمیشنی بود به اسم گرتی دایناسوره که این یک تصویر نقاشی شدۀ یک دایناسوری بود که حرکت میکرد و کارهای مختلف میکرد و سازندهاش که نقاشی کرده بود از پشت صحنه بهش دستورهای مختلف میداد که مثلا بیا اینجا. برو اونجا پاتو بلند کن. این کارو نکن و اون کارو بکن. من این و چیزمیزام.
این اولین بار بود که یک شخصیت کارتونی شکل میگرفت که رفتار مشخص داشت. شخصیت مشخص داشت. ویژگیهای مخصوص خودش داشت. هویت داشت به طور کلی. البته تصویرتون خیلی مدرن نباشهها. داریم دربارۀ سال 1914 حرف میزنیم. دنیای سینمایی این زمان هنوز یه سری فیلم صامته که دیالوگها رو به شکل نوشته روش مینویسن.
این گرتی دایناسوره هم همینطوری بود. یعنی یه نقاشی غیر رنگی بود، روی یک صفحۀ سفید، بعد هر حرفی که قرار بود گفته بشه به شکل نوشته روی صفحه ظاهر میشد. یعنی مثلا این داشت گشت و گذار میکرد. اون سازندش میخواست به این بگه که بشین. برای این کار یه تصویر سیاه نشون داده میشد که وسطش نوشته بود بشین. بعد تصویر برمیگشت روی کارتون ما و دایناسور میشست. همچین سیستمی داشت خلاصه.
گرتی یه کاراکتر بامزه بود که دل خیلیا رو برده بود و کلیم طرفدار پیدا کرده بود. همون سال، جنگ جهانی اول شروع شد. توی همین بحبوحۀ جنگ جهانی اول یه سرباز آمریکایی تصمیم گرفت که دنیای انیمیشن و عوض کنه. چی بود اسم این سربازه؟ والتر الایس دیزنی.
والت دیزنی سال 1901 تو شیکاگو به دنیا اومد. مادرش معلم بود و باباش یه کشاورزی بود که دوست داشت بیزنس من بشه؛ ولی هر کاری که میکرد شکست میخورد. باباش انقدر آدم عصبی و مریضی بود که دو تا از برادرای والت تو بچگی فرار کرده بودند از خونه تا خودشونو نجات بدن از دست بابائه.
والت که 8 سالش شد؛ باباش یه شرکت روزنامه رو خرید و والتو مجبور میکرد که واسش کار کنه و هیچ دستمزدی هم بهش نمیداد. واسه همین والت دیزنی 9 ساله جای بازی و ورجهورجه مجبور بود در طول روز هم واسه باباش کار روزنامه رسانی بکنه، هم کلی کار دیگه از جارو زدن زمین بگیر تا نسخهپیچی داروخونه رو انجام بده.
از همون سن بچگی، با دیزنی عاشق نقاشی بود. حتی وقتی خواهر کوچکش یه مریضی سختی گرفته بود، والت واسه این که حالش بهتر کنه واسش یه فیلیپ بوک درستکرد. فیلیپ بوک یک دفترچهای که هر صفحهاش یک نقاشی با جزییات مختلف داره و صفحهها را که پشت هم سریع ورق میزنی شبیه انیمیشن میشه. یه جورایی این اولین تجربهی انیمیشن سازی والت دیزنی بود. والت انقدر عاشق نقاشی بود که توی مدرسه به هیچ درسی توجه نمیکرد و فقط در حال نقاشی کردن بود. البته به جز زمانهایی که سر کلاس چرت میزد.
کم کم با سینما که تازه اون روزا اول راهش بود آشنا شد و قایمکی بدون اینکه باباش بفهمه، میرفت سینما و فیلم میدید. 10 سالش که بود برادر بزرگترش روی هم از دست باباش فرار کرد و والت شد تک پسر خونه. حالا با اون برادر بزرگترش جلوتر کار داریم. بابا هر چی کار و مسوئیت بود انداخت گردن والت. باید تاوان نبودن برادراشو میداد و جور اونا رو هم میکشید. حالا سختی کار به کنار، بابا هر فرصتی گیر میآورد با یه چکش چوبی چیزی میافتاد به جون این والت بختبرگشته.
یه روز وقتی والت داشت واسه باباش روزنامه جابهجا میکرد، روی یک پل یه میخ گنده رفت تو پاش و خیلی بدجور زخمی شد. این اتفاق باعث شد که مجبور بشه 14 روز کامل استراحت کنه تا بتونه روی پاش بایسته و برگرده سرکارش. تو این 14 روز که والت کار نمیکرد، شروع کرد فکر کردن دربارۀ آیندش. دربارهی کارهایی که میخواد در آینده بکنه. با خودش گفت من بمیرم نمیخوام این کارایی که بابا مجبور میکنه رو انجام بدم. دکتر و وکیل و مهندس و این حرفا که نمیشم. اصلا آدمش نیستم. من تو کل دنیا فقط به یه چیز علاقه دارم اونم نقاشی و کارتونه. پس من میخوام یه کارتونیست بشم.
کارتون البته اون چیزی که الان ما میشناسیمش نیستا؛ اون زمان کارتون به نقاشیهای کاریکاتورطوری و اجتماعی که فرم کمیک داشتن گفته میشد. یه جورایی نقاشیهای داستاندار. انیمیشن هنوز وجود نداشت. داریم دربارهی 1912 حرف میزنیم. این شد که با والت دیزنی تکلیفشو خودش با زندگیش روشن کرده و تصمیم گرفت که کارتونیست بشه و کارتون بکشه.
البته قطعا همین که تصمیم گرفت کافی نبود. کلی چالش عجیب و غریب روبهروش بود. یهو نمیتونست از دست باباش خلاص شه. پول چندانی هم توی کار کارتون نبود. حالش که بهتر شد، دوباره رفت سر کارهای مختلف و همچنان باباش داشت ازش بیگاری میکشید. ولی در کنار اینها شروع کرد شرکت کردن توی کلاسهای نقاشی و چیز یاد گرفتن.
سال 1917، یعنی وسط جنگ جهانی اول، والتدیزنی خواست که به عنوان داوطلب اعزام بشه و بره جنگ؛ ولی به خاطر سن کمش دولت بهش اجازه نداد به عنوان سرباز بره. اینم که هیچ جوره نمیخواست برگرده، مدارک شناسایی و جعل کرده و سنش که 16 سال بود، بیشتر نشون داد. اینطوری شد که تونست بره توی صلیب سرخ و رانندۀ آمبولانس بشه.
والت دیزنی 16 ساله رو فرستادن فرانسه و تا آخر جنگ جهانی اول توی فرانسه موند. اون وسط هم یه آنفولانزای اسپانیایی هم گرفت و با هر بدبختی بود زنده موند. جنگ که تموم شد والت دیزی برگشت آمریکا و دیگه تصمیمشو گرفته بود. برگشت به باباش گفت که میخواد کار هنری بکنه و دیگه نمیخواد واسه باباش کار کنه. بابا هم کلی توپید بهش که بچه این چیزا نون و آب نمیشه و هیچی نمیشی تو آخرش و بیا پیش من کار کن و در کنارش نقاشی بکشه و از این حرفا.
ولی دیگه این تو بمیری از اون تو بمیریا نبود. والت دیزنی عزمش رو جزم کرده بود که یک کارتونیست موفق بشه. بعد از کلی بالا و پایین رفتن و جون کندن واسه کار پیدا کردن، بالاخره به کمک داداش روی، تونست توی استودیوی تبلیغاتی که کار کارتون میکرد استخدام بشه. تو این استودیو والت دیزنی با یه شخصی آشنا شد به اسم آب آیورس.
آیورس بعد از یه مدت رفیق صمیمی والت دیزنی شده و این دو تا با همدیگه تصمیم گرفتن که بیزینس خودشون رو راه بندازن. والت دیزنی خلاق بود و آیورس هم نقاشی خیلی ماهری بود. شرکتی که این دو تا راه انداختن به ماه نکشیده ورشکست شد و جفتشون مجبور شدن که برن واسه یه شرکت کارتونی دیگه کار کنن.
این زمان، یعنی سال 1920، حدود 6 سال از اون انیمیشن گرتی دایناسوره گذشته بود و کاراکترهای مختلفی درست شده بودن. شرکتهای مختلفی بودند که ویدیوهای کوتاه انیمیشنی درست میکردند که اکثرشون فرم تبلیغاتی داشت و بعضیاشونم واسهی سرگرمی بود. ولی هنوز انیمیشن به شکل یک مدیوم جدی و درست حسابی وجود نداشت. والت دیزنی کمکم کار کردن با دوربین رو یاد گرفت و شروع کرد روی مهارتش کارکردن.
بعد از یه مدت، دیگه از کار کردن واسۀ باقی شرکتها خسته شده بود و میخواست جای انیمیشن ساختن از روی متن نویسندههای شرکتها، خودش انیمیشن خودشو بسازه. این شد که یه دوربین از شرکتی که توش کار میکرد قرض گرفت و شروع کرد توی گاراژ خونش روی انیمیشن خودش کار کردن.
بعد از یه مدت سعی و خطا، بالاخره کارتونهایی که ساخت به نظر خودش راضی کننده اومد. این شد که طرحش و رفت به مدیر نیومن پیر که یکی از تئاترها و سینماهای بزرگ آمریکا بود نشون داد و اونم قبول کرد که کارتونهای بازدیدی رو نمایش بده. این شد که والت دیزنی از کارش استعفا داد و شرکت انیمیشن خودش به اسم لف اوم گرم ((lagh om gram رو تاسیس کرد.
واسه اینکه لف اوم گرم موفق بشه، والت دیزی باید یه سری ایدۀ جدیدو عملی میکرد که باقی استودیوهای انیمیشن انجامش نداده باشن. حالا چی بود این ایدهی جدید؟ ساختن انیمیشن بر اساس داستانهای قدیمی. داستانهایی مثل سیندرلا و شنل قرمزی و آلیس در سرزمین عجایب و اینا. تو فارسی فکر کنم بهشون میگیم داستانهای پریان یا قصههای پریان. که این ترجمۀ همون فریتیل انگلیسیه. این جلوتر حالا باهاش مفصل کار داریم.
خلاصه که والت دیزی تصمیم گرفت با لف اوم گرم بیاد بر اساس این داستانا انیمیشن بسازه. والت دیزی تونست با این ایده سرمایهگذار جور کنه و اون رفیقش آب آیورکس رو به همراه چهار تا انیماتور دیگه استخدام کنه تا این انیمیشن رو بسازن. قرار بود 6 تا انیمیشن سیاه و سفید کوتاه ساخته بشه و یه شرکت معروف به اسم پیکتورال کلاب ((pictoral club بخرتشون.
سال 1922، وقتی آخرین انیمیشن از اون 6 تا هم حاضر شد و والت دیزنی و باقی انیماتور حاضر بودند تا یه پول قلمبه گیرشون بیاد،، یه فاجعه اتفاق افتاد. پیکتورال کلاب، ورشکست شد.
پیکتورال کلاب که ورشکست شد یه قرون به لف اوم گرم نرسید. رسما تمام تلاش و سرمایۀ لف اوم گرم که مال والت دیزنی بود، خاکستر شد و والت دیزنی تا خرخره رفت تو بدهی. حتی اونقدر پول نداشت که بره تنها کفشش که توی کفاشی بود و از کفاشی بگیره.
این شد که بیخیال انیماتور شدن شد و دوربینش فروخت و با 40 دلاری که ته جیبش مونده بود، رفت هالیوود که کارگردان بشه. ولی تو هالیوود هم هیچکس بهش کار نداد. از اون طرف این مدت که مشغول اون 6 تا فیلم بود و بعدشم که بیکار شده بود، یه سری کمپانی انیمیشن تو نیویورک قدعلم کرده بودن و واسه خودشون کسی شده بودن. در نتیجه والت دیزنی اصلا خودش در حدی نمیدید که بخواد دوباره به سراغ انیمیشن. میگفت ما دیر اومدیم. همۀ انیمیشنارو ساختن. رسما تو دور باطل افتاده بود.
بعد از یه مدت دوباره به فکر افتاد که بره سراغ امضای کارش، یعنی انیمیشنهای قصههای پریان. گاراژ عموشو تبدیل به استودیو کرد و با برادر بزرگترش روی شریک شد. اسمشم گذاشتن استودیوی کارتون برادران دیزنی.
بعد شروع کرد با شرکتهای بزرگ فیلم مذاکره کردن واسهۀ عملی کردن ایدهش. در نهایت یه تهیهکنندۀ نیویورکی، به اسم مارگرت وینکلر باهاش قرار داد بست تا یک انیمیشنی بر اساس داستان آلیس در سرزمین عجایب بسازه.
البته این انیمیشن ترکیب فیلم و انیمیشن بود و خود والت دیزنی هم توش بازی میکرد. این فیلم که ساخته شد کلی سر و صدا کرد و بعدشم دیزنی یه قرارداد بست برای اینکه این تبدیل به یه سریالی بکنه که توش آلیس توی دنیای انیمیشنی یک ماجراجوییهایی رو تجربه میکنه.
کم کم راه واسۀ موفقیت والت دیزنی داشت باز میشد. یه کم بعد از جریان این فیلم، شرکت یونیورسال پیکچرز از شوهر مارگارت وینکلر همون تهیهکنندۀ فیلم آلیس، خواست که یه انیماتور پیدا کنن که بیاد یه کاراکتر جدید خلق کنه و انیمیشنش بسازه.
مارگارت هم به شوهرش اصرار کرد که با استودیوی دیزنی قرارداد ببندند واسه اینکار. دیزنی هم قبول کرد و اینطوری شد که مجموعۀ انیمیشنی آزوالد خرگوش خوششانس، توی اواخر دهۀ 20 میلادی ساخته شد. این انیمیشن بر اساس فیلمهای چارلی چاپلین ساخته شده بود و دیالوگ و این داستانا نداشت. فقط یه سری تصویر سیاه و سفید و موزیک بود و یک سری اتفاقات و لحظاتی که ساخته میشد و خندهدار بود.
ولی از اونجایی که خرگوش شخصیت داشت و ویژگیهای رفتاری مشخص داشت، یک نوآوری بزرگی به حساب میومد. آزوالد خیلی گل کرد و کلی پول ساخت واسه شهر خانم وینکلر. ولی پولی که به والت دیزنی میداد هر روز کمتر و کمتر میشد و آخرش دیگه حتی کفاف هزینۀ تولید و هم نمیداد.
والت دیزنی تصمیم گرفت که همکاریش با یونیورسال پیکچرز قطع کنه و خودش ماجراهای آزوالد رو بسازه. ولی وقتی خواست قرارداد فسخ کنه متوجه شد که یونیورسال پیکچرز حق اختصاصی کاراکتر آزوالد رو واسه خودش برداشته و واسه همین والت دیزنی نمیتونه خودش از کاراکتری که ساخته جای دیگه استفاده کنه.
این شد که با قلبی آکنده از اندوه، از یونیورسال پیکچرز اومد بیرونو عطای آزوالد رو به لقاش بخشید و تصمیم گرفت از اول شروع کنه. شروع کرد با رفیقش همون آب آیورکس، روی یک شخصیت جدید کارکردن. انواع و اقسام حیوونا موجودات تست کردن تا در نهایت رسیدن به یک طرح جالب.
آب آیورکس یک نقاشی کاریکاتورطوری از یک موش کشیده بود که یه شکم گرد داشت و یه شلوار دو دکمه پاش بود. بعد از یکم کار کردن روی هویت این طرح جدید، والت دیزنی بهش شخصیت داد و اسم این موش با نمک، به پیشنهاد همسر والت دیزنی، شد میکیماوس.
میکی ماوس یه ایدهای طلایی بود. والت و آب روی اولین انیمیشن میکیماوس کار کردند و سال 1928، اولین انیمیشن میکیماوس، به اسم استیم ولک بلی حاضرشد. از اونجایی که هیچ شرکت پخشکنندهای حاضر نشد این فیلمو پخش کنه، والت دیزنی به پیشنهاد یکی از دوستاش تصمیم گرفت که این فیلم رو توی تائتر برادوی به نمایش بذاره تا بعد از اینکه ازش استقبال شد، خود پخش کنندهها بیان سراغش.
این شد که استیم ولک بلی نوامبر 1918 توی برادوی نمایش داده شد و خیلی زود کلی طرفدار پیدا کرد. مهمترین ویژگی این فیلم، این بود که اولین انیمیشن تاریخ بود که صدای هماهنگ داشت. یعنی فقط موزیک پخش نمیشد توش. صدای سوت کشتی، صدای پرنده، صدای آواز خوندن و خنده و همهی این صداها توش وجود داشت و هماهنگ با تصویر بودن.
افکتهای صوتی مثل صدای زمین خوردن و صدای آب و از این چیزا داشت. خیلی واسه زمان خودش مدرن بود. این شد که به چند هفته نکشیده کلی شرکت پخش فیلم صف کشیدن که حق پخش این فیلمو بخرن. منتهی مشکلی که همشون داشتن، این بود که میخواستند حق استفاده از میکیماوس رو از دیزنی بگیرن. دیزنی هم که نمیخواست همون بلایی که سر آزوالد اومده سر میکی ماوس بیاد؛ این پیشنهاد شرکتها رو قبول نمیکرد.
والت دیزنی صدای این کارتون میکیماوس رو با یه دستگاهی به اسم سینهفون ضبطکردهبود و ساختهبود. پت پاورز صاحب کمپانی که این دستگاه سینفونو میساخت، یکی از موسسهای یونیورسال پیکچرز هم بود. این اومد به والت دیزنی پیشنهاد داد که حق استفاده از میکیماوس واسه خود دیزنی بمونه. به شرطی که والد همچنان از سیستم صوتی اینا استفاده کنه.
همه چی خوب و خوش و زیبا بود دیگه. مشکل اینجاست که یکم زیادی زیبابود. میکی موس کلی طرفدار پیدا کرده بود. از اون طرف مینیماوس که ورژن دختر میکیموس بود و تو همون فیلم اولم بود، جز اصلی فیلمهای اولی شده بود و کلی از تماشاگران دلبری کرده بود.
در نتیجه استودیوی دیزنی، کلی انیمیشن میکیماوس ساخته بود و کلی محبوبیت به دست آورده بود این کاراکتر. ولی پاورز هرچی پول از میکی موس درآورده بود کشید بالا و یه قرون به دیزنی نرسید. عملا چند صد هزار دلار به والت دیزنی بدهکار بود. والت دیزنی هم که دید طرف خیلی پارتیش کلفته تو هالیوود، تصمیم گرفت شکایت نکنه ازش و فقط قراردادشو فسخ کنه.
پت پاورزم که کلی قاط زده بود از این قضیه، به والت دیزنی گفت من داغ این میکیماوس رو دلت میذارم. بعدشم به همۀ شرکتهای بزرگ گفت هر کسی با والت دیزنی کار کنه من روزگارشو سیاه میکنم. این شد که عملا والت دیزنی بایکوت شد و بعد از یه مدت انقدرم بهش فشار اومد که یه حملۀ عصبی سنگین بهش دست داد و زمینگیرشد.
بعد از این قضیه یه مدت رفت فرانسه تا از هیاهو دور باشه و ببینه که چه خاکی میتونه به سرش بریزه؟ تو این مدت استودیوی دیزنی به کمک کلمبیا پیکچرز، کارتوناشون تولید و منتشر میکرد و کاراکتر گوفی تو همین دوران طراحی شد. بعد از اینکه والت برگشت با یه ایدۀ جدید اومد. کارتون رنگی. برادرش روی که شریکشان بود توی شرکت دیزنی، اصلا با این فکر موافق نبود. میگفت هزینۀ کارتون رنگی خیلی خیلی بالاست و ما از پسش بر نمیایم. منتهی والت میگفت این ایده انقدر قویه که به چشم بهم زدنی هزینههاش یربهیرمیشه.
بعد از یه مدت کشمکش، بالاخره قرار شد محصول بعدی والت دیزنی نه تنها رنگی باشه بلکه یک کارتون بلند صدادار با دیالوگ و افکتهای صوتی باشه. تک تک این مولفهها تو اون زمان نوآوری به حساب میومدن. مدت زمان زیاد، دیالوگ، افکتهای صوتی، تصویررنگی، همه چیز قرار بود یه اثر افسانهای رو بسازه. والت دیزنی هم برای این اثر مهم، رفت سراغ فرمولی که همیشه جواب داده بود. قصههای پریان. حالا چه قصهای؟ سفیدبرفی و هفت کوتوله.
سفیدبرفی و هفت کوتوله دیزنی که تقریبا همۀ ما کارتونش رو دیدیم، سال 1937 منتشر شد. یعنی نزدیک 90 سال پیش. این فیلم اولین کارتون بلند رنگی تاریخ بود. 83 دقیقه زمانش بود. تو اون زمان همۀ کارتونها کوتاه در حد ماکسیمم 5 و 6 دقیقه بودن.
مثل همین کارتونهایی که توی برنامه کودک و پخش میکنن. سفیدبرفی شروع کنندۀ چندتا جریان بزرگ بود. کارتون رنگی، کارتون پردیالوگ، کارتون بلند، همۀ اینا از سفید برفی دیزنی شروع شد. منتهی سفید برفی یک جریان خیلی مهمتر و شروع کرد که اون زمان کسی حواسش بهش نبود.
اون زمان دنیای دیزنی در اصل دو سه تا شخصیت اصلی میکی ماوس و دانلد داک و کوفی میچرخید. اما امروز وقتی حرف کارتون دیزنی میشه، شما اول از همه یاد چی میفتید؟ اکثر آدمای امروز وقتی اسم کارتون دیزنی رو میشنون یاد داستانای پرنسسهایی مثل سفید برفی و زیبای خفته و راپونزل و اینا میوفتن.
هویت کارتون دیزنی، الان حول همچین کاراکترهایی میچرخه. کاراکترهایی که بر اساس قصههای پریان ساخته شدن و معمولا دربارۀ اون دنیای پرنسسین. سفیدبرفی دیزنی شروع کنندۀ این جریان بود. حالا نه که کل کارتونی دیزنی همین باشنا. هزار تا موضوع دیگه داره مسلما. منتهی کلیشۀ اصلی کارتوناش همینه. همونطور که گفتیم این قصهها از داستانهای پریان گرفته شده بودند. منتهی تو خیلیاشون داستان کارتون با داستان اصلی خیلی فرق داره. در واقع به دلیل محتوای خشن و نامناسب برای بچهها، والت دیزنی توی این داستانا یه تغییراتی داده.
اینجا من میخوام به بعضی از این داستانها و داستانهای واقعیشون اشاره کنم و بگم اصلشون چی بوده؟ یه چیزی که باید در نظر بگیرید، اینه که همونطور که الان گفتم، این داستانها برای بچهها اصلا مناسب نبودن و واسۀ همین دیزنی عوضشون کرده. پس اگر بچهای اطرافتونه. حدودا 4 دقیقه از هدفون استفاده کنید و اگر خودتون زیر 18 سالید بعداز این با شماییم و 4 دقیقه بزنید جلو و ادامۀ داستان رو از اونجا گوش کنید.
بریم سراغ ماجرای ترسناک پرنسسهای دیزنی. با همین سفید برفی شروع میکنیم. توی کارتون سفید برفی، بعد از اینکه شاهزاده میاد سفید برفی رو میبوسه و نجاتش میده، یه رعد و برقی میخوره به صخرهای که نامادری سفید برفی روش بود و نامادری پرت میشه از صخره پایین و کارش تموم میشه. همینطوریش دردناک و ترسناکه این صحنه.
حالا شما ببین اصلش چی بوده؟ توی داستان اصلی نامادری نمیمیره اینطوری. زنده میمونه و توی عروسی این دو تا هم شرکت میکنه. بعد مجبورش میکنن که یه جفت کفش آهنی داغ که از داغی قرمز شده بودن و بپوشه و انقدر برقص تا بمیره. این از سفیدبرفی.
بریم سراغ سیندرلا. طبق اون داستانی که تو فیلمای دیزی نشون داده شده و برای ما تعریف کردن، سیندرلا آخر داستان کفشی که جا گذاشته بود اندازش میشه و با شاهزاده ازدواج میکنن و به خوبی و خوشی زندگی میکنن و خواهر ناتنیای سیندرلا هم فقط از حسودی میترکن. ولی توی داستان اصلی سیندرلا که جز قصههای برادران گریمه، خواهر ناتنی سیندرلا واسه اینکه کفش اندازشون بشه خیلی خشن برخورد میکنن با خودشون.
یکیشون انگشتای پاشو اره میکنه و اون یکی پاشنۀ پاشو کاملا میبره، تا پاش جا بشه تو کفش. بعد ماجرا اینجا تموم نمیشه. تو عروسی سیندرلا و شاهزاده، یه سری کبوتر از بهشت میان بالا سر همه پرواز میکنن. بعد از اینکه کبوترها دو سه دور زدن، میان چشمای خواهر ناتنی رو با نوکش سوراخ میکنن و بعد از حدقه درشون میارن. بعد شما تصور کن من این قصه رو با همین جزییات تو 8 سالگی تو کتاب برادران گریم خوندم. رسما دراماتایز شدم. اینم از سیندرلا.
بریم سراغ پرنسس بعدی. کاراکتر مورد علاقۀ ادیتور چیزکست، زیبای خفته. توی داستان اصلی زیبای خفته، پرنسی که میاد زیبای خفته رو میبوسه، در اصل یک شاهیه که زن و بچه هم داره. بعدشم نمیاد زیبای خفته رو ببوسه؛ بلکه وقتی میاد میبینه که دختر خوابه، بهش تجاوز میکنه. زیبای خفته هم چند ماه بعد با دو تا بچه از خواب بیدار میشه و پا میشه میره کاخ شاهه که بهش نشون بده چه دسته گلی به آب داده.
بعد زن اون پادشاهه، ملکۀ کشور قاطی میکنه به پادشاه میگه که باید این دو تا بچه رو بخوری. بعد پادشاه قاطی میکنه ملکه رو میندازه تو آتش و با زیبایی خفته ازدواج میکنه. واقعا لوچه داستانش.
قصۀ بعدی مال راپونزله. طبق داستان اصلی، راپونزل موهاشو از بالای برج واسۀ پسر میانداخته پایین و پسر اینطوری میرفته بالا و میدیدش. انقدر پسر میاد بالا و میبیندو میبیند و میبیند که راپونزل باردار میشه. بعد که دیگه علائم بارداری رو نشون میده و پیرزن جادوگر میفهمه قضیه رو، راپونزل رو تو صحرا ول میکنه. بعدش که پسر میاد بالا از برج و میبینه جا تره بچه نیست خودشو از بالای برج میندازه پایین و میفته توی یه دسته خار و چشماش از کاسه درمیاد.
قصۀ بعدی مال پوکوهانتسه. پوگوهانتس داستان یک دختر سرخپوستیه که عاشق یه پسر استعمارگر بریتانیایی میشه و بعد عشق اینا باعث صلح بین سرخپوستها و انگلیسیها میشه. خیلی رویایی دیگه نه؟ خب نه. داستان اصلی که یک داستان واقعی هم هست، این طوریه که بعد از اینکه پسر انگلیسی برمیگرده انگلیس، دستور میده پوکوهانتس رو به زور بیارن انگلیس و به زور مسیحی کنن و به زور به عقد یه مرد انگلیسی در بیارنش.
بعدشم تا چند سال دست بسته میبردنش تو لندن میچرخوننش به عنوان یک سرخپوست متمدن شده به مردم نشونش میدادن. یعنی عملا داستان حول این میچرخه که سرخپوستها وحشی و نامتمدن بودن. پوکوهانتس واقعیم اواخر قرن 17 به یه دلایل نامعلومی میمیره. اینایی که گفتم چند تا از موارد این مدلی بود. تعدادشون بیشتر از این طبعا و ما دیگه بیشتر اینجا کشش نمیدیم. میریم سراغ داستان اصلی. از اینجا به بعد دیگه مشکلی نداره. بچهها هم میتونن گوش بدن.
والت دیزنی با سفید برفی دنیای انیمیشن دیزنی و زیر و رو کرد. از اینجا به بعد داستان فرق کرده بود. انیمیشن فرم جدید به خودش گرفته بود و میشد دیگه در حد یه فیلم بلند انیمیشن داستانی ساخت. دیزنی دوران جدید شروع کرده بود. حالا کاری نداریم که فیلمهای دیزنی پر از پیامهای نژادپرستانه بوده و آدم خوباش کلا سفیدپوست بودن و هرچی وحشی بود سرخپوست و رنگین پوست بود و شاهزادهها همینطوری ندیده نشناخته یه دختری که بیهوش و بدون رضایت خودش میبوسیدند که زندش کنند و از این حرفا.
تو همین دهۀ 30، والتدیزنی رقیب بزرگ پیداکرد. کمپانیای که من به شخصه کارتوناشو خیلی بیشتر از کارتونهای دیزنی دوستدارم. چیو داریم میگیم؟ لونی تیونز.
یادتونه گفتم با دیزنی اوایل دهۀ 20 لف اوم گرم رو تاسیس کرد و شیش تا انیمیشن بر اساس قصههای پریان ساختن و بعدش پولش نرسید و ورشکست شدن. اگه یادتون باشه گفتم که زمان تاسیس لف اوم گرم، دیزنی تونست آیورس و چندتا انیماتور دیگه رو استخدام کنه.
این چند نفر، هستۀ اصلی انیماتورهای لف اوم گرم بودن. هیو هارمن، رودولف آیزینگ، مکس مکسول و فریز فریلینگ. در اصل اول برادر بزرگتر هارمن با دیزنی و آیورس کار میکرد. بعد تصمیم گرفته بود که خودش بره طراح کمیک بشه و برادر کوچکترش هیو هارمن رو به جای خودش گذاشتهبود.
هیو هارمن 3 تا از رفیقاش آورده بود و اینطوری شده بود که اینا توی لف اوم گرم مشغول شده بودند. واقعنم زحمت میکشیدن. درسته دیزنی رهبری میکرد ولی عرق اصلی رو اینا و آیورس میریختن. بعد که لف اوم گرم ورشکست شده و دیزنی رفت هالیوود و تونست برای آلیس در سرزمین عجایب قرارداد ببنده؛ سریع زنگ زد به تیمش که این چند نفر بودن و بهشون گفت که بیان هالیوود تا دوباره سر پروژهی آلیس با همدیگه کار کنن.
گفتیم دیگه آلیس اولیه فیلم بود، بعد که گل کرد تبدیل به سریال شد. دیزنی به این 4 نفر گفت که بیان دوباره تیمشون بسازن. هارمن که بقیهی اونا رو آورده بود و یه جورایی رهبری این تیم بود خیلی مایل نبود میخواست خودش یه سری انیمیشن بر اساس داستانهای هزار و یک شب و مخصوصا علاالدین بسازه.
منتهی دیزنی بهش گفتش که چون وقتی که اینا توی لف اوم گرم داشتن اون 6 تا انیمیشن میساختن، بخش اعظم کار انیمیشن آلیس رو هارمن انجام داده بود، توی این پروژه هم هارمن و شریک خودش میکنه و اونم به اندازۀ دیزنی سهم خواهد داشت از این پروژه.
هرمن بنده خدا هم زودباور، اعتماد کرد به دیزنی و اومد تو پروژه. محض اطلاعتون بعدا یه قرون از این پروژۀ آلیس به هارمن نرسید و دیزنی همشو کشید بالا. منتهی هارمن اون زمان اعتماد کرده بود به دیزنی دیگه. هارمن که اومد تو پروژۀ آلیس، بقیه هم دنبالش اومدن.
دیزنی علاوه بر این چند نفر، یک انیماتور حرفهای به اسم همیلتون رو هم استخدام کرد. این پنج نفر با دیزنی موندن توی همۀ این پروژهها از آلیس گرفته تا آزوالد با دیزنی کارکردن. بعد از اینکه دیزنی سر آزوالد با یونیورسال پیکچرز به مشکل خورده و جدا شده از پروژهی آزوالد، این 5 نفر سر پروژهی آزوالد موندن و ادامه دادنش.
دلیل اصلی اینکه اینا با دیزنی نرفتن هم این بود که دیزنی سر قولش به هرمن نمونده بود و هارمن عملا جای این که با دیزنی کار کنه داشت واسۀ دیزنی کار میکرد. این شد که اینا تو یونیورسال موندن و آزوالدو ادامه دادن.
منتهی یونیورسال پیکچرز مدام چوب لای چرخشان میذاشت و اذیتشون میکرد. آخرشم پروژۀ آزوالد منتقل کردن به دپارتمان دیگه و این 5 نفر عملا اخراج شدن از یونیورسال. این شد که با خودشون گفتن از این توفیق اجباری استفاده کنن و استودیوی انیمیشن خودشونو بزنن. تا دیگه مجبور نباشم واسه آدمایی مثل دیزنی و رییس یونیورسال پیکچرز کار کنن. کاراشونو اجراکنن.
این شد که یه جایی رو اجاره کردن و با رهبری هارمن، مشغول کار شدن. اسم این استودیو شد هارمنایزینگ. ترکیب اسم هارمن و آیزینگ، تهیه کنندههای اصلی و رهبران این تیم. هارمن تصمیم گرفت اولین پروژه شون، یک انیمیشن دیالوگ دار باشه. شخصیت اصلی این انیمیشن هم یک بچهای بود به اسم باسکو.
طرح اصلی باسکو رو هارمن، توی روزایی که با دیزنی کار میکرد کشیده بود و نگه داشته بود واسۀ یک موقعیت مناسب. اینا روی شخصیت باسکو مفصل کار کردن و در نهایت سال 1929، اولین قسمت انیمیشن باسکو به اسم باسکو بچۀ سخنگو منتشرشد.
این انیمیشن یه جورایی معرفی باسکو بود و ترکیب فیلم و انیمیشن بود. اینطوری بود که آیزینگ پشت میز طراحی نشسته بود و باسکورو میکشید، بعد باسکو جون میگرفت و شروع میکرد حرف زدن و از خودش گفتن و رقصیدن و آواز خوندن.
آخرشم انقدر آیزینگو کلافه میکرد که آیزینگ دوباره میکشیدش توی شیشهی خودنویسش و خالیش میکرد تو شیشۀ جوهر. صدای باسکو رو هم مکسول، که یکی از اعضای همین تیم بود درمیآورد. چیزی که باسکو رو از انیمیشنهای دهۀ 20 دیزنی جدا میکرد، این بود که انیمیشنهای والت دیزنی، اون زمان صرفا با موزیک و افکتهای صوتی جلو میرفتن و دیالوگ خاصی نداشتند.
منتهی باسکو برعکس. موزیک چندانی نداشت و خیلی جدی و زیاد دیالوگ داشت. حتی جز اولین فیلمهایی بود که توش دیوار چهارم شکسته میشد. یعنی کاراکتر از داستان خارج میشد برمیگشت و دوربین نگاه میکرد و با شما بیننده حرف میزد. اما این ویژگیها یکم برای زمان خودشون زود بودن. تقریبا تا اواخر دهۀ 30، هیچ کمپانی حاضر نشد پخش باسکو رو به عهده بگیره. چون میگفتن این چرا موزیک نداره؟ چرا حرف نمیزنه؟ شما دیزنی رو ببین. همش موزیکای شاد، موزیکای زیبا، حرف که به درد نمیخوره.
بعد بعداز کلی به در بسته خوردن و جواب رد شنیدن، بالاخره با یک واسطه و کلی درگیری، کمپانی برادران وارنر از ایدۀ باسکو خوششون اومد و با این تیم قرارداد بستن. از اونجایی که برادران وارنر کمپانی پخش موسیقی هم بود، قرار شد که این تیم یک انیمیشن موزیکال از باسکو بسازند که توش موزیکهای مختلفی که تولید برادران وارنر بود پخش بشه و یه جورایی تبلیغ موزیکا و تکنولوژی این کمپانی باشه.
نتیجۀ کار این شد یک مجموعهی موزیکالی که کاراکتر اصلیش باسکو و یک باسکوی مونث به اسم هانی بودن. یه چیزی مثل میکی و مینیماوس دیزنی.
همین زمان دیزنی یک انیمیشن موزیکال موفق ساخته بود به اسم سیلی سیمفونی. یعنی سمفونی احمقانه. اینا هم با الهام گرفتن از همین اسم، اسم این مجموعه رو گذاشتن آواهای خل و چل یا همون لونی تیونز. لونی تونز نیستا. لونی تیونزه. خیلیا این اشتباه میگیرند فکر میکنن که این تون از کارتون گرفته شده. منتهی تون نیست. تیونه و معنی آوا میده. لونی تیونز.
سریال لونی تیونز، تازه شروع شده بود و کلی داشت گل میکرد. باسکو و هانی کمکم داشتند به پای میکی و مینی دیزنی میرسیدن. کم کم کاراکترهای دیگه هم اضافه شدن به این مجموعه که خب عمر زیادی هم نداشتند.
مثلا یه کاراکتری بود به اسم فاکسی، که یک روباه بود که قیافش کپی میکیماوس بود، فقط گوشاش تیز بود که خب بعد از یه مدت دیزنی بهشون گفت که جمعش کنن وگرنه شکایت میکنن ازشون. یا یه کاراکتر به اسم گوفی داشتن که اینا کنار گذاشتن ولی دیزنی از اونور دزدیده شد این گوفی که الان میشناسیم.
از همون اولاش این باسکو یه مشکلاتی داشت. اولا که مدل طراحیش شبیه یه بچۀ آفریقایی بوده و گویندشم که همون مکسول باشه، با لهجۀ آفریقایی حرف میزد و کلا یک پیام نژادپرستانۀ خاصی داشت. عملا همه میدونستن باسکو یه بچۀ سیاهپوسته. منتهی کسی رسما اعلام نمیکرد. حالا لهجش بعد از یه مدت عوض کردن. منتهی ظاهرش و رفتارش مشخص بود بر چه اساسی ساخته شده. مدام از کلیشههای نژادی استفاده میشد توی رفتاراش و همین یکم وجهۀ بدی داشت. البته توی دهۀ 30 وجههی بدی نداشت. الان داریم میگیم این حرفا رو. اون موقع همه نژادپرست بودن.
اوضاع واسۀ استودیوی هارمنایزینگ کمکم خرابشد. اینا میخواستن مثل دیزنی کارتون رنگی تولید کنن. منتهی کمپانی برادران وارنر بهشون بودجه نمیداد. انقدر این کشمکش بین هارمنایزینگ و وارنر برادرز ادامه پیدا کرد تا بالاخره اینا همکارشون با وارنربرادرز قطع کردند و رفتن.
از اونجایی که کاراکتر باسکو هم مال اینا بود، وارنربرادرز نمیتونست ازش استفاده کنه و اینا باسکو رو با خودشون بردن. بعد یه مدت هم با کمپانی مترو گلدن مایر همون که اول فیلماشون اون شیره غرش میکنه، قرارداد بستن و مسیرشون کلا از برادران وارنر جدا شد. که حالا جلوتر به این قضیه مفصل میرسیم.
از اون طرف تهیهکنندۀ اینا توی وارنربرادرز دستش مونده بود تو حنا. این آقا که اسمش لئون لزینگر بود، تهیه کنندهی همهی کارای قبلی هارمنایزینگ بود و واسطۀ استودیوی هارمنایزینگ و وانربرادرز. اینا که رفتن، این تصمیم گرفت خودش بخش انیمیشن وارنربرادرز رو دستش بگیره و یه استودیوی کوچیک توی کمپانی وارنر راهانداخت. اسمشم بر اساس اولین سری انیمیشنی که با هارمنایزینگ ساخته بود، گذاشت لونیتیونز. اینجا بود که تازه این لونیتیونزی که ما میشناسیم متولد شد.
کم کم با هر بدبختی و بیپولی که بود، انیماتورهای مختلف استخدام شدن و کاراکترهایی مثل پی دی و دفی داک رو درست کردن؛ اما لونیتیونز هنوز آسش رو رو نکردهبود. سال 1944، یک کاراکتر خرگوش شیطون و زبل و بامزه توی کارتونهای لونیتونز معرفی شد. چی بود اسمش؟باگزبانی.
دهۀ 40 میلادی دوران طلایی انیمیشن بود. دیزی داشت از یه طرف با کارتونهای کوتاهش که میکی و کوفی و داندلداک توش بودن میترکند و از طرف دیگه با کارتونهای بلندش که بر اساس قصههای کلاسیک بودن مثل پینوکیو، بمبی و دامبو اینا. جایزههای سینمایی رو دروکرد.
از اون طرف لونیتیونز کلی کاراکتر محبوب مثل فیداک و باگزبانی و رودانر و میگ میگ وتوییتی و اینارو داشت. حالا این دو تا یه طرف، یه غول دیگهام ظهور کرده بود. یادتونه گفتم هارمنایزینگ از وارنزبرادرز جدا شد و هارمن و آیزینگ رفتن با مترو گلدن مایر شروع کردن کارکردن؟ مترو گلدن مایر اینا رو گذاشت رییس بخش انیمیشنشون و تحت رهبری اینا، دوتا انیماتور خلاق تونستن یه کارتون خیلی جالب تولید کنند و درگیری همیشگی موش و گربه رو به تصویر بکشن.
بله تام و جری هم تو همین دهۀ 40، زیر نظر هارمن و آیزینگ درستشد. دنیای کارتون و انیمیشن جون گرفته بود و جای خودش و توی قلب بچهها باز کرده بود. این وضعیت همینطوری پیش رفت و دنیای انیمیشن دست هالیوود بود تا این که اوایل دهۀ 60 میلادی یک رقیب جدید توی دنیای انیمیشن سر درآورد. رقیبی که از شرق اومده بود و از یه دنیای دیگه داستان میگفت. چی داریم میگیم؟
انیمه در اصل انیمیشنهای ژاپنی بودند که براساس کمیک و داستانهای فانتزی و محلی و قدیمی ژاپن ساخته میشدن. از سالها قبل ژاپن داشت توی صنعت انیمیشن کار میکرد. منتهی نتونسته بود موفقیت جهانی خاصی به دست بیاره. تا این که توی دهۀ 60 میلادی یک انیمۀ ژاپنی درست شد به اسم استروبوی که ماجراهای یک پسر قهرمان نیمه ربات بود.
مدل انیمیشنهای ژاپنی کلا با انیمیشنهای آمریکایی فرق داشت. منتهی عنصر مدرن بودن و تکنولوژی هم توشون بود. واسه همین انیمه آستروبوی که کیفیت ساخت خوبی هم داشت، تونست علاوه بر ژاپن به کشورهای غربی هم برسه و محبوب بشه. منتهی قدرت کمپانیهای انیمه به اندازۀ کمپانیهای هالیوودی نبود. هر از چندگاهی یه انیمیشن محبوبی درست میکردند که بیشتر توی همون دنیای شرق دیده میشد.
تو دهۀ 80 میلادی، که میشد دهۀ 60 شمسی یکی از مشتریهای اصلی انیمههای ژاپنی، ایران بود. تا قبل از انقلاب کارتونهایی که تلویزیون ایران نشون میداد؛ معمولا محصولات دیزنی و لونیتیونز بودند. منتهی بعد از انقلاب و مخصوصا سالهای دهۀ 60 که جو آمریکا ستیزی و اینا خیلی بالا بود، توی ایران کارتونهای آمریکایی جمع شدند و 90 درصد کارتونهای تلویزیون ایران، شد انیمههای ژاپنی. فوتبالیستها، میتوکومون، بچههای آلپ، آنشرلی، پسر شجاع، خانوادهی دکتر ارنست، مهاجران اینا همشون انیمههای ژاپنی بودن.
انیمه تا اواسط دهۀ 2000 میلادی نتونسته بود جدی وارد دنیای غرب بشه و فقط بازار شرق دستش بود.
از سال 2000 به بعد، انیمههای سریالی مثل ناروتو و پوکمون و فیلمهای انیمیشنی بلند میازاکی مثل شهر اشباح و قلعه متحرک هاول و اینا، تونستم توی دنیای غرب محبوب بشن و طرفدارای مخصوص خودشون پیدا کنن. منتهی همهی این جریانهایی که تا الان گفتیم، مال انیمیشن دو بعدی بود. انیمیشن سه بعدی از کجا شروع شد؟ عرض میکنم خدمتتون.
استیو جابز که یکی از موسسهای کمپانی اپل بود. سال 1985 از اپل اخراج شد. جابز که بیکار شده بود و چیزی که از اول واسش زحمت کشیده بود و هم ازش گرفته بودن، دنبال یه بیزنس تازه بود.
حدود 1 سال بعد از اخراج شدنش از اپل، شنید که جورج لوکاس کارگردان فیلم استاروارز، گرا فیکس گروپ رو گذاشته واسه فروش. گرا فیکس گروپ یک بخشی از دپارتمان کامپیوتری فیلم استاروارز بود که از تکنولوژی برای جلوههای ویژه سینمایی استفاده میکردن.
حالا که پروژههای استاروارز تموم شده بود؛ جرج لوکاس استفادهای ازش نداشت و واسه همین گذاشته بودش واسه فروش. استیو جابز هم اومد و گرا فیکس گروپ رو به قیمت 10 میلیون دلار از جرج لوکاس خرید.
هدف استیو جابز این بود که گرافیکس گروپ رو تبدیل کنه به یک کمپانیای که دستگاههای کامپیوتری مجهز بسازه واسۀ ساختن جلوههای ویژه و کارهای گرافیکی و اینا. این شد که این کمپانی را خرید و اسمش هم عوض کرد و گذاشت پیکسار.
از روز اول جابز برنامۀ پیکسار متمرکز کرد روی ساختن یک کامپیوتر خیلی پیشرفته که بتونه تصاویر سه بعدی درست حسابی بسازه. سال 1986 و هنوز هیچ انیمیشن کامپیوتری هم وجود نداره. همهی استودیوها از دیزنی و لونیتیونز گرفته تا استودیوهای تبلیغاتی با نقاشیهای دستی کار میکنند و علاقهای به استفاده از کامپیوتر به جای طراحی انسانی ندارن.
برای ساختن انیمیشنهای سه بعدیام از استاپ موشنهای خمیری استفاده میکنن. این شد که استیو جابز نیومده این کامپیوتر به کمپانیهای انیمیشن بفروشه. هدفش گذاشت روی عکس برداری پزشکی و هواشناسی و مدلسازیهای سه بعدی ژئوفیزیکی و اینا.
منتهی این دستگاه پیکسار اصلا نتونست فروش کنه و پیکسار توی یه قدمی ورشکستگی بود. این وسط یکی از بنیانگذاران اصلی پیکسار خودش قبلا یکی دوتا انیمیشن سه بعدی ساخته بود که تونسته بود جایزه هم ببره واسشون.
استیو جابزم دید که این آدما اعضای تیمش چه کارایی بلدن، به ذهنش رسید که جای اینکه برن التماس استودیوهای انیمیشن بکنن که تکنولوژی سهبعدی پیکسارو بخرن، خودشون با تکنولوژی خودشون انیمیشن سه بعدی بسازن و استودیوی انیمیشن خودشون باشن. این شد که شروع کرد تیزرهای تبلیغاتی انیمیشنی ساختن، منتهی خیلی نتیجه بخش نبود.
بعد از یه مدت بخش سختافزاری شون رو به یک شرکت دیگه فروختن تا هزینههاشون پوشش بدن. و بعدشم استیو جابز شروع کرد به مذاکره با دیزنی. به دیزنی گفت شما تهیه کنندگی و سرمایهگذاری اولین انیمیشن سه بعدی پیکسارو به عهده بگیرین. اگه جواب داد که چه بهتر. بهتون ثابت میشه که انیمیشن سه بعدی جواب میده و میتونی تو کارای خودتونم ازش استفاده کنید.
اگرم جواب نداد اسم پیکسار وسط دیگه. آبروی ما میره. ما شکست میخوریم. شما فقط سرمایهگذارین. محصول استودیوی دیزنی که نیستش این. دیزنی هم قانع میشه و با کلی شرط و شروط سرمایه رو فراهم میکنه واسه اینا.
این میشه که استیو جابز و تیمش توی پیکسار شروع میکنن کار شبانهروزی واسه اینکه این شرط سنگین رو برنده بشن. وضعیتشون انقدر حساس بود که یا این فیلمی که میساختند خیلی موفق میشد تو یه شکست خیلی خیلی خیلی سنگین براشون میشد که دیگه نمیتونستن از جاشون پاشن.
نتیجۀ این قضیه، شد انیمیشن توی استوری یا همون داستان اسباببازی که اولین انیمیشن بلند سه بعدی تاریخ بود و خب همونطور که میدونیم به شدت ترکوند. بعد از این قضیه پیکسار تونست کلی پول به جیب بزنه و توی دنیای انیمیشن و مخصوصا انیمیشن سه بعدی اسم در کنه. منتهی از اونجایی که حق امتیاز توی استوری مال دیزنی بود، پیکسار کلی پول از دست داده و کلی از درآمد فیلم رفت تو جیب دیزنی.
این شد که استیو جابز رفت و با دیزنی مذاکره کرد که یک قرارداد برای فیلمهای نمو و شگفتانگیزان و کارخونۀ هیولاها ببندن. که توش هزینهها و درآمد بین پیکسارو دیزنی نصف بشه. بعد از اینکه این فیلما هم ترکوندن، جابز با یک قرارداد بهتر رفت سراغ دیزنی که توش بیشتر سود به پیکسار میرسید.
منتهی مدیر اون زمان دیزی دیگه این و قبول نکرد و سال 2005، جابز اعلام کرد که پیکسار و دیزنی از همدیگه جدا شدن. منتهی 1 سال بعدش وقتی مدیر بعدی دیزنی روی کار اومد، تصمیم گرفت جای این که با بهترین استودیوی انیمیشن سه بعدی همکاری کنه، اون استودیو رو کلا بخره. این شد که بعد از کلی چک و چونه، بالاخره سال 2006 استیو جابز پیکسار با جاش به قیمت 4/7 میلیارد دلار به دیزنی فروخت.
از سال 2006 به بعد، دیزنی و پیکسار تولید کنندۀ اصلی اکثر انیمیشنهای هالیوود به حساب میان. از سالهای بعد از 2010، با وجود شبکههای پخشی مثل نتفلیکس، کمکم انیمیشنهای بزرگسالان تعدادشون بیشتر شد.
انیمیشنهای بزرگسالان که برای بچهها ساخته نمیشدن و مخاطبشون بزرگسالان بودن. از همون اول در دست تولید بودن. در اصل خیلی از انیمیشنهای اولیه مثل باگزبانی و تولیدهای اولیۀ دیزنی، اصلا مخاطبشون بچهها نبودن. خیلی چیزا از مسائل سیاسی و جنگ و صحنههای خشن و مصرف الکل و مواد مخدر و مسائل جنسی و اینا توشون نشون داده میشد.
از دهۀ 1930، یه سری قانون تصویب شد توی آمریکا، که اینا رو یه مقدار سانسورکنن و یواش یواش با توجه به این محدودیتها کمپانیهای انیمیشن کل تمرکزشون رو روی بچهها گذاشتن. تا اینکه سال 1989، کارتون سیمپسونها درست شد و دوباره بازار انیمیشن کمدی بزرگسالان داغ شد.
اواخر دهۀ 90 میلادی، دو تا از شاهکارهای دنیای انیمیشن یعنی فمیلی گای و ستپارک شروع شدن و دنیایی رو توی انیمیشن معرفی کردند که توش میشد به هر کس دلت میخواد هرچی دلت میخواد بگی.
تری پارکر یکی از سازندههای ستپارک، میگه ما انقدر با هم شوخی کردیم و هر چی از دهنمون در میومد به همه گفتیم که دیگه کسی نمیتونه بیاد بگه فلان اپیزود ساتپارک واسه تخریب من بوده. چون عملا ما به همه توهین کردیم. ما حتی به خودمونم رحم نکردیم.
از بعد از اینکه نتفلیکس اومد شوهایی مثل ریکن مورتی و برجک هرسمن ساخته شدند و عملا شوهای انیمیشنی بزرگسالان که تا قبل از اون همه جلوشون گارد داشتن نرمال شدن. از همین جا هم اعلام میکنم آقا ریکن مورتی مناسب بچهها نیست. انیمیشن بزرگسالانه. اولا که وقتی نمیتونید دیالوگاش رو عینا ترجمه کنید و مجبورید داستان کلا عوض کنید، لازم نکرده دوبله کنید.
دوما وقتی دوبله میکنید دیگه به عنوان کارتون بچهها تبلیغش نکنید جان هر کی دوست دارید. دنیای انیمیشن دنیاییه که آدما میتونن به عمق خیالشون هر چقدر که میخوان هر چی که میخوان خلق کنن. هیچ محدودیتی توش وجود نداره. همه میتونن هر چی میخوان توش داشته باشن. توی دنیای انیمیشن فرانسویها میتونن کارتون وسترن بسازن و بشه لوک خوششانس. یا یه تیم چکسلواکی یه شاهکار به اسم پت و مت بسازن که بدون یه جمله حرف، میلیاردها آدم و ساعتها سرگرم کنن.
آدما توی انیمیشن میتونن همه چی ببینن. میتونن حیوونای سخنگو ببینن. میتونن دنیا رو توی صلح ببینن. میتونن دنیای بی گرسنگی ببینن. میتونن یه دنیای قشنگ ببینن. انیمیشن دنیای ما رو خیلی قشنگتر از اون چیزی که هست نشون میده و همین باعث شده که مایی که بچگیمون باهاش گذشته، توی سن بزرگسالی هم بدمون نیاد بشینیم پاشو ساعتها توی دنیاش غرق شیم.
انیمیشن یه دنیاییه که فقط 100 ساله وجود داره ولی هر چی که بخوایم با هر کیفیتی که بخوایم تو هر زمانی که بخوایم میتونه توش واقعی بشه.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۸ چیزکست- تاریخ کاغذ
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۸ چیزکست- فست فود (بخش دوم: کشلقمه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۴ چیزکست - کوکائین (بخش اول: از کوهپایه تا داروخانه)