قسمت ۳۱ چیزکست- تاریخ توتون و تنباکو
همۀ ما از ضررهای دخانیات شنیدیم. میدونیم که سرطانزاست؛ اما اگه بهتون بگم که 50 سال پیش یه سیگاری اختراع شد که ضرر نداشت و باعث سرطان نمیشد چی؟ سیگاری که با وجود ضرر نداشتنش هیچ فرقی با سیگار معمولی نداشت و مصرفکننده متوجه فرقش با بقیۀ سیگار نمیشد و همین سیگار بیضرر درست زمانی که حاضر و آماده بود که بیاد تو مغازهها، جوری از صفحه روزگار محو شد که تا همین الان هیچ اثری ازش پیدا نشده.
سلام به قسمت 31 چیز کست خوشاومدید. تو این پادکست من ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم. امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
تو این قسمت میخوایم تاریخ توتون و تنباکو رو تعریف کنیم. صنعت تنباکو یکی از پولسازترین صنعتهای جهانه که یک امپراطوری عجیب و غریبی هم ساخته. همین تنباکو در طول تاریخ کلی آدم بدبخت کرده. کلی آدم پولدار کرده. مستقیم و غیرمستقیم کلی آدم کشته و تا دلتون بخواد هم باعث جنگ شده.
تاریخ توتون و تنباکو همه چی توش پیدا میشه. از دنیای جادویی آمریکای لاتین بگیر تا مهمترین کمپینهای تبلیغاتی قرن 20. تنباکو محصولی که اگه نبود، شاید اصلا کشوری به اسم ایالات متحدهی آمریکا وجود نداشت. تنباکو تو دنیای تبلیغات نقش داشته تو گسترش بردهداری نقش داشته و انقلاب کوبا و جنگ سرد نقش داشته.
تو همین ایران خودمون هم یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر، جنبش تحریم تنباکو زمان ناصرالدین شاه بود که خب جدا از تاثیرات خودش جزو عوامل تاثیرگذار انقلاب مشروطه هم بود که یه جورایی کل تاریخ معاصر ما بهش وابستهاس. تو این قسمت قراره که مفصل بیایم همهی این اتفاقات مهمو تعریف کنیم.
همین اول کارم یه نکتۀ خیلی مهم بگم. خیلیا فکر میکنن که توتون توی سیگار و سیگار برگ و پیپ و اینا استفاده میشه و تنباکو توی قلیون. منتهی این یه تصور اشتباهه. جفت اینا یه چیزن. در اصل تنباکو که اسم کاملش نیکوتیاناتاباکومه یه نوع گیاهه که به خودی خود توی اینایی که گفتیم استفاده نمیشه. برگ خشک شدهی تنباکو رو بهش میگن توتون که این تو همهی اینا از سیگار گرفته تا قلیون استفاده میشه. اما مثلا توی سیگار با یه سری مواد شیمیایی دیگه قاطی میشه.
تو سیگار برگ و پیپ خالصتره. تو قلیون با شیوهها و اسانسهای مختلف و اینا قاطی میشه. منتهی ته تهش همهی اینا توشون توتونه نه تنباکو. پس همین اول ما با هم طی کنیم اینو که از اینجا به بعد ما هر جا گفتیم تنباکو منظورمون گیاهش که تو همه چی استفاده میشه و منظورمون صرفا اونی که تو قلیون استفاده میشه نیست.
یه چیز دیگه هم اضافه کنم .هم من میدونم هم شما میدونید که خب دخانیات از هر نوعش به شدت برای سلامتی مضره و قطعا بار اولی نیست که میشنوید اعتیاد داره و باعث سرطان میشه. تو این اپیزود کم و بیش به این قضیه اشاره میکنیم. منتهی دیگه نمیخوام کلاس اخلاق برگزار کنیم واستون. اگر که مصرفکنندهی دخانیات هستید؛ مسلما جنسو میشناسید و میدونید داره چه پدری از بدنتون درمیاره.
اگرم که مثل من مصرفکننده دخانیات نیستید که خب ضررش میدونید که نیستید دیگه. بچه که نیستی بخوام بهتون بگم چیکار بکنید. چیکار نکنید. آها اگر بچه هستید گوش ندین این اپیزودو. یا اینکه با نظارت والدین تون گوش بدید؛ چون ممکنه یه تاثیرات بدی واستون داشته باشه.
امروز دوشنبه 23 اسفند که این قسمت منتشر میشه، تولد دو سالگی چیزکسته. آخر این قسمت یه مقدار دربارهی این موضوع صحبت میکنم. اگه دوست داشتید تا آخر اپیزود صبر کنید و اونجا صحبتامو بشنوید.
فعلا فقط یه دونه دمتون گرم از من داشته باشید که آخر قسمت قشنگ سر فرصت برسم خدمتتون. من ارشیا عطاری هستم. تدوین این قسمت رو طنین خاکسار انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه. بریم سراغ اولین ایستگاه تاریخ تنباکو، آمریکای لاتین 6 هزار سال قبل از میلاد.
حدودا 8 هزار سال پیش، گیاه تنباکو توی جنوب آمریکای شمالی و آمریکای مرکزی به شکل طبیعی شروع به رشد کرد. یه 5 هزار سالی بی مزاحمت به زندگیش ادامه داد تا اینکه کمکم مردم بومی این مناطق شروع کردن چیدن و مصرف کردنش. این منطقۀ جنوب آمریکای شمالی و کل آمریکای مرکزی، میشه یک بخشهایی از مکزیک و گواتمالا و السالوادور و اینا. به این مناطق کلا میگن مزوآمریکا یا آمریکای میانه.
حالا مردم بومی این آمریکای میانه کیا بودن؟ سرخپوستا. سرخپوستهای آمریکایی میانه از حدود 1000 سال قبل از میلاد شروع کردن مصرف تنباکو و انواع و اقسام روشها و با انواع و اقسام هدفها. اول صرفا میجوییدنش. بعد کم کم به فکرشون رسید که از آتیش که خب خیلی مقدس بود براشون کمک بگیرن.
این شد که برگهای تنباکو رو میریختن تو آتیش و دودش میکشیدن تو. بعدشم یه سری ابزار و وسیله واسهی مصرف تنباکو درست کردن که رایجترینش چپقای چوبی بود که برگای خشک تنباکو میریختن سرش و آتیشش میزدن و میکشیدن. اما این چپقها یکم فرم با کلاس و رسمی داشت. اکثرا تو مراسمها ازشون استفاده میشد.
متد اصلی سرخپوستها برای مصرف تنباکو این بود که یک برگ تنباکوی با کیفیت و پهن میکردن. بعد برگای خشک و خرد شدهی تنباکو که همون توتون باشه رو میریختن توش. بعد میپیچیدنش و سرش آتیش میزدن و میکشیدن. عین همین سیگار برگ امروزی. این روش دم دستتر بود. هم احتیاجی به وسیله و این داستانا نداشت. واسه همین از همه قدیمیتر و رایجتر بود.
کم کم این عادت مصرف تنباکو، از آمریکای میانه رسید به باقی قبیلههای سرخپوست که توی آمریکای شمالی و جنوبی بودن. حالا این سرخپوستها واسه چی تنباکو مصرف میکردن؟ اولش که خب کنجکاوی بود و یک فرم تفریحی داشت.
منتهی بعد از یه مدت کم کم فهمیدن که یه کاربردهای پزشکی هم داره این برگها. میشه ازشون به عنوان مسکن استفاده کرد. کسی اگه دندونش درد میکرد، سرش درد میکرد یا مثلا زخمی چیزی داشت، میومد یا برگ تنباکو رو میجویید یا اینکه توی فرمت سیگار برگ دودش میکشید.
یه کم که گذشت به خاطر این خاصیت درمانی که داشت واسه سرخپوستها مقدس شد و تو مراسمهای مذهبی و فرهنگی و ایناشون چپق کشیدن اضافه شد. اعتقاد داشتن اون دودی که از کشیدن چپق و سیگار به آسمون میره دعاهای آدما رو به خدایان میرسونه.
جدای از این یه حالت رسمیتبخشی هم داشت. اگه قرار بود تعهدی داده بشه یا مثلا قراردادی، عهدنامهای چیزی منعقد بشه، واسه رسمیت دادن به دو طرف باید چپق میکشیدن. حکم مهر محضر داشت واسشون. بعد خب نیکوتین وابستگی هم میاره دیگه. این شد که مردم این مناطق دیگه اگه میخواستن نمیتونستن تنباکو جدا کنن از زندگیشون. تقریبا سناریو واسمون آشناست دیگه. عین همین ویژگیها کوکایین داشت و قسمت 4 تعریفش کردیم.
تنباکو هم مثل کوکا یکی از بخشهای اصلی زندگی مردم بومی آمریکا بود. تو غم و شادی و بیماری و سلامتی و مراسم و هرجایی که بگی مصرفش میکردن. این وضعیت تا قرن 16 میلادی یعنی یه 2000 سالی به قوت خودش باقی موند.
تو این 2000 سال حکومتهای مختلف با تمدنهای مختلف اومدن و رفتن. توی قرن شونزده حکومتهای اصلی آمریکا امپراطوری آزتک تو آمریکای مرکزی و امپراتوری اینکا، توی آمریکای جنوبی بودن. حالا بیشتر بحث ما روی آزتکهاست؛ چون اصل تنباکو دست اینا بود.
آزتکها سیستم و فرهنگ خاص خودشون داشتن .از اصرارشون به استفاده نکردن از چرخ تو وسط قرن 15 بگیر تا قربانی کردن انسان به شکل منظم، واسه خدایانشون. البته که فقط ایناش تو ذهنتون بلد نشه. اینا ویژگی فرهنگی خوبم کم نداشتن. تمدن داشتن. معماری و هنر داشتن. فرهنگ احترام به طبیعت داشتن. مثل هر فرهنگ و تمدن دیگهای خشک و تر قاطی بود دیگه.
تو راس قدرت آزتکها امپراتور بود و بعد از امپراتور، قدرت بین خانوادههای اشرافی تقسیم میشد. یه طبقهی روحانیونم داشتن که اینا کارشون این بود که صبح تا شب دعا کنن که خدای بزرگشون ویتیلا پولی عذاب نکنه بزنه کاسه کوزه حکومت بریزه بهم. اون قربانی کردن انسان هم یه بخشی از همین قضیه بود. بعد اینجوری نبود که برن تو جنگل شکار انسان و این حرفا. سلسله مراتب اداری داشت. حساب کتاب داشت.
معمولا اینا اسیرایی که از باقی قبایل میگرفتنو قربانی میکردن و حتی بعضی وقتا واسه اینکه قربانی نداشتن حمله میکردند به باقی قبایل که 4 نفر بگیرن که بعدا بتونن قربانی کنن. منصفانه نگاه کنیم همچین فرقی با اروپای اون دوره نداشتن. اشرافزادهها تو راس حکومت بودن. روحانیون قدرت داشتن. آدما رو به دلایل مذهبی اعدام میکردن که خشم خدا دامشونو نگیره. مدام به اینور اونور حمله میکردن. اون تصوری که ما از سرخپوستان داریم که آره اینا بدوی بودن و تمدن نداشتن اینا کلا اشتباهه. عین اروپاییها بودن. فقط جای این که به دلایل مذهبی اعدام کنند آدما رو اسمشو میذاشتن قربانیکردن.
این مردم بومی آمریکا، چندین قرن بود که به خاطر اینکه از اروپا و آسیا دور بودن، ارتباطی با باقی ملتها نداشتن یه سرزمین ایزوله داشتن. چندین قرن بود که خودشون تو دنیای خودشون با آدمای شبیه خودشون تنباکو دود میکردن و نه اینا از دنیای بیرون خبر داشتن، نه دنیای بیرون از اینا خبرداشت.
تا این که اواسط قرن 15 یه اتفاقی تو اروپا افتاد که سرنوشت سرخپوستها و تمام مردم دنیا رو تغییر داد. چه اتفاقی؟ سقوط کنستانتینوپول.
سال 1453 شهر کنستانتینوپل، پایتخت امپراتوری روم شرقی یا همون بیزانس سقوط کرد و یک قدرت جدید به وجود اومد. امپراطوری عثمانی قدرت بیزانس از دست مسیحیان در اومده بود و یک امپراطوری مسلمون سر از خاک درآوردهبود.
عثمانی در عرض چند سال قدرتشون چندین و چند برابر شد و اواخر قرن 15 که رسیدیم نه تنها کلی از سرزمینهای اروپا را تصرف کرده بودن؛ بلکه مسیرهای آبی اروپا و بندرهای مهم هم دستشون گرفتهبودن. یعنی جدا از بحث قدرت و زمین و اینا، باعث شده بودند دولتهای اروپایی نتونن از مسیرهای آبی عادیشون رد شن و تجارت کنن.
این شده بود که قدرتهای اروپایی، هم نگران قدرت گرفتن مسلمونا بودن، هم این که تسلطشون روی راههای آبی رو از دست داده بودند و تجارتشان به مشکل خورده بود. حالا یکی از همین کشورهای اروپایی که درگیر این مشکل بودن کجابود؟ پادشاهی اسپانیا.
اسپانیا یه منطقهای بود توی شبه جزیرهی ایبری. در طول تاریخ حکومت این منطقه همه جور تغییری به خودش دیده بود. تو قرن اول میلادی که امپراتوری روم واسه خودش بروبیایی داشت، اسپانیا هم جزیی از امپراتوری روم بود.
بعدا که روم شرقی غربی شده و بعدشم روم غربی سقوط کرد؛ اسپانیا هم تیکه پاره شد. هر بخشیش دست یه عده بود و ماهی یه بار یه جنگی میشد که حکومتها رو کلا عوض میکرد. بعد از یه مدت درگیریهای اینطوری بین حکومتهای کوچیک، تو قرنهای 5 و 6 ویزیگوتها اومدن و یک حکومت یکپارچه ساختن تو اسپانیا.
تا ویزیگوتا اومدن مزۀ قدرت درست حسابی بچشن، اون ور دنیا مسلمونا قدرت گرفتن و خلفای اموی تا وسط اسپانیا رسوندن خودشونو. بعدشم که همونجوری که تو قسمت تاریخ کاغذ تعریف کردیم، عباسیان بر علیه امویان کودتا کردند و تنها شاهزادهی اموی که تونست جون سالم به در ببره اومد سمت اسپانیا و اسپانیا کشید بالا و گفت اینجا مال منه. اسمشم گذاشت آندلوس.
بعد از این جریان، کشمکش بین مسلمونا و قدرتهای مسیحی و پایان اسپانیا تا چندین قرن ادامه پیدا کرد. تا این که تو قرن 13، دیگه جز یه بخشهای خیلی کوچیک، هیچ حکومت مسلمونی تو اسپانیا باقی نموند.
این همه مدت درگیری به اضافۀ اون جو قرون وسطایی که توی قرن 13 وجود داشت، باعث شده بود که مسیحیهای کاتولیک اسپانیا کلا با مسلمونا مشکل داشته باشن و به خون همدیگه تشنه باشن. اون زمان تو شرق اسپانیا پادشاهی آراگون حکومت میکرد و تو غرب اسپانیا هم پادشاهی کاستیلو.
اواخر قرن 15 یعنی یه 200 سال بعد پادشاه آراگون و ملکۀ کاستیلو با هم ازدواج کردن. با این ازدواج کاستیل و آراگون با هم ادغام شدند و پادشاهی اسپانیا را ساختن. این پادشاهی اسپانیا دقیقا همون زمانی به وجود اومد که عثمانیها دردسر شده بودن واسه اروپاییا.
تو همین گیر و دار که مسیرهای آبی دست عثمانیها افتاده بود و قدرتشون داشت زیاد میشد، پادشاه و ملکه اسپانیا یه پیشنهادی گرفتن که نمیتونستن ردکنن. کریستف کلمب یک دریانورد ایتالیایی بود که چند سالی بود تو اروپا سرگردان بود و از این کشور به اون کشور میرفت تا یه حکومتی پیدا شه و هزینهی سفرش به هند شرقی و بده.
همین زمان که این داشت دنبال اسپانسر میگشت واسه سفرش، بیخ گوش اسپانیا پرتغالیها شروع کرده بودن کشف سرزمینهای جدید. پرتغالیا یک حکومت تاجر داشتن که وقتی هم که دیدن عثمانیها اومدن مسیرهای آبی اروپا و بنادر و اینا رو دستشون گرفتن، تصمیم گرفتن اینام کشتی بفرستن جاهای دیگهی دنیا تا اگه مسیر آبی دیگهای هست بگیرن دست خودشون و نه تنها خودشون استفاده کنن بلکه از کسایی که رد میشن عوارض بگیرن.
چند سالی بود که اینا هی آدم میفرستادن اینور اونور یه جای جدید کشف کنه. نتیجشم شده بود این که یه سری بندر و مسیر آبی و یه بخشهایی از آفریقا گرفته بودن و کلی برده و منابع و طلا کشیده بودن بالا. این کارای پرتغال، باعث شده بود که همسایهی تازه تاسیسش که اسپانیا باشه، گوشاش تیز شه و منتظر یه فرصتی باشه که اونم یه نونی بزنه تو خونه باقی ملتا.
این شد که وقتی کریستف کلمب اومد و پادشاه و ملکه اسپانیا رو پرزنت کرد، اونا دو دستی کلی کشتی پول دادن بهش که بره یه زمین بیصاحب پیدا کنه که اینا بگیرن دستشون. حالا این وسط کریستف کلمب حساب کتابش اشتباه از آب درومد. جای اینکه به هند شرقی که میشه اندونزی امروزی، رفت یه جایی نزدیک باهاماس.
باهاماس کجاست؟ تو آمریکا. کریستف کلمب آدماش وقتی رسیدن آمریکا، دیدن که ظاهرا این زمین صاحب نداره دیگه. این شد که زانو زدن و پروردگار و برای این دستاوردش شکر کردن و زارت پرچم اسپانیا رو فرو کردن تو خاک. حالا وقتی این صحنهها داشت اتفاق میفتاد، چند قدم اونورتر مردم بومی باهاماس داشتن از پشت درختها با تعجب این قوم یاجوج ماجوح رو نگاه میکردن و چون تا حالا هیچ کس مثل اینا ندیده بودن؛ فکر میکردن اینا خدایانن.
مردم بومی باهاماس، تاینوها بودن. تاینوها مردم بومی کاراییب بودن که توی باهاماس و کوبا جاماییکا و مناطق اون دور و بر زندگی میکردن. بعد از یه مدت که اینا از پشت درختها اومدن بیرون و شروع کردن ارتباط گرفتن با مهمونای ناخواندشون، به نشانل صلح چند تا سبد، هدیه دادن به اسپانیاییا. که یکی از این سبدها چی بود؟ تنباکو.
اون زمان نه خود کریستف کلمب نه هیچ کدوم از آدماش نفهمیدن این برگای خشک به چه دردی میخوره. واسه همین انداختنش دور و با بقیهی هدیهها که میوه و اینا بود، مشغول شدن. بعد دیدن خب زشته دیگه. اینا این همه کادو دادن ما هم یه چیزی باید بدیم بهشون. این شد که اسپانیاییا به تاینوها یه سری کلاههای قرمز و مهره و این چیزا دادن. این رد و بدل هدایا به نظر میومد که شروع یک همزیستی مسالمت آمیز باشه؛ ولی زهی خیال باطل.
کریستوف کلمب مطمئن بود تو این سرزمین جدید طلا هست. حالا چه نشونهای دیده بود و چی باعث شده بود این فکر بکنه؟ نمیدونیم. این شد که چند ماه بعد توی باهاماس موندن و دنبال طلا گشتن. بعدشم رفتن سمت سرزمینهای اطراف، مثل کوبا و اسپانیولا و اونجا دنبال طلا گشتن؛ ولی خب نتیجهی خاصی نگرفتن.
بعد از یه مدت که گشت و گذارشون کردن و کلی غنیمت برداشتن که ببرن واسهی پادشاه و ملکه، کمکم حاضر شدن و برگشتن اسپانیا. اینا که رسیدن اسپانیا دیگه خبر اینکه یه سرزمین جدید پیدا شده همه جا پخش شده بود. کریستف کلمب اومد پیش پادشاه و ملکه و گفت آقا هرچی بخوای تو این سرزمین جدید هست.
اولا که خب زمینه میچسبونیم به خاک اسپانیا. بعدشم کلی منابع مختلف داره. پنبه داره. برده داره. از همه مهمتر آقا طلا داره. نقره داره. گنج پیدا کردیم رسما. اینا ر که گفت آب از لب و لچه پادشاه و ملکه راه افتاد. گفتن ایول آقا! یه برنامه بچینیم بریم بگیریم یه بخشهایی از اینا.
اینا داشتن واسه گرفتن آمریکا برنامهریزی میکردن که جان سوم، پادشاه پرتغال که همسایهی اسپانیا بود، خبر بهش رسید و گفت به به؟ تنها تنها؟ ما هم هستیم. اصلا اون زمینهایی که این یارو کلمب پیدا کرده اول مال ما بود. ما باید بریم اینا رو بگیریم پادشاه اسپانیا هم گفت جان دوباره شروع کردیا. بابا بچه هم که بودیم تا ما یه خوراکی چیزی پیدا میکردیم میومدی خودت و قاطی میکردی. مال ماست دیگه اینجا. اذیت نکن. تو مگه رفتی آفریقا رو گرفتی ما چیزی گفتیم؟ اونم همه برده و منابع طبیعی کشیدی بالا صدا از ما دراومد؟ اذیت نکن دیگه. بذار این آمریکا مال ما باشه.
پادشاه پرتغال گفت: نمیشه. ما هم میخوایم. اصن بذار برم پیش پدر الکساندر اون بگه کجا مال کی باشه.
پدر الکساندر که میگفت، پاپ الکساندر6 بود. این شد که پادشاه اسپانیا و پرتقال، پاپ رو به عنوان داور آوردن که بگه کجا مال کی باشه. پاپ اومد یه خط از شمال تا جنوب وسط اقیانوس اطلس کشید. گفت هر چی سمت چپ مال پرتقال. هرچیم سمت راست مال اسپانیا. دقت کردی؟ دنیا رو به دو قسمت تقسیم کرد. گفت این ور دنیا مال تو. اون ور دنیا مال تو. بخشهایی که به پرتغال رسید میشد آفریقا و برزیل. باقی قارهی آمریکا که هنوز ناشناخته بود و باقی زمینشو کشف نکرده بودن، شد مال اسپانیا.
خلاصۀ مطلب اینکه پاپ گفت اینا مال تو. اونام مال تو. برین پیدا کنید بگیریدشون ببینم چیکار میکنید دیگه. یه قراردادی هم این وسط امضا شد به اسم پیمان تردسیلاس. در نتیجهی این پیمان تردسیلاس که خود پاپ تنظیم کرده بود، پادشاهی اسپانیا و پرتغال که دیگه اجازهی نمایندهی خدا رو هم داشتند، عزمشون رو جزم کردند که برن این زمینای ناشناخته که دیگه حقشون بود و پیدا کنن و بچسبونن به قلمرو خودشون و این شد که یک دورهی مهم تاریخی به اسم عصر اکتشاف شروع شد.
یکی از نتایج این پیمان تردسیلاس این بود که پرتقال تونست بیاد آفریقا و برزیل و بگیره و قهوه رو برسونه به دنیای شرق و غرب. هنوزم که هنوزه اصل قهوهی با کیفیت از همین کشورهایی میاد که پرتقال بعدا رفت سراغشون.
تقریبا بعد از اینکه پیمان تردسیلاس امضا شد، اسپانیا و پرتغال کارشون و شروع کردن. یه سری شوالیهی مخصوص، مامور اصلی این شدند که برن سرزمینهای جدید کشف کنن و بعد تصرفشون کنن. اسم این شوالیهها، تصرف کننده یا غلبه کننده یا یه همچین چیزی بود که به اسپانیایی میشه کنکیستادور.
کنکیستادورها از همون اواخر قرن 15 شروع کردن گرفتن سرزمینهای مختلف این قارهی جدید. اول یه سری جزیرهی کوچیک اطراف کاراییبو گرفتن. بعدشم کل هیسپانیولا را تصرف کردن. اسپانیا شروع کرده بود قلمروش بزرگ و بزرگتر کردن. تقریبا از اینجا به بعد بود که پادشاهی اسپانیا رسما تبدیل شد به امپراطوری اسپانیا. چون دیگه صرفا سرزمین خودشون نبود یه سری مستعمره هم داشتن که چسبیده بود به خاک خودشون.
سال 1511 یکی از این کنکیستادورهای که برای حاکم اسپانیایی هیسپانیولا کار میکرد، یه لشکر جمع کرد و تونست کوبا رو بگیره. بعد از فتح کوبا این بابا شد حاکم کوبا و واسه خودش بروبیایی راه انداخت.
یه چند سالی به همین منوال گذشت. اسپانیا کوبا و هیسپانیولا رو دست خودش داشت و داشت بهشون حکمرانی میکرد. اما خیلی راضی نبودن از این وضعیت. اسپانیا از همون اول که کنکیستادور و فرستاده بود، دنبال سه تا چیز اصلی بود. طلا، افتخار و خدا. طلا که خب معلومه. افتخارم از سرزمینهای جدید و سلطه به مردم دنیای جدید به دست میومد.
منظور از خدا هم مسیحی کردن مردم بومی آمریکا بود. یه جورایی اینا هر کدوم واسهی راضی کردن یه قشر بود. طلا واسهی راضی کردن اشراف و خاندان سلطنتی. افتخار واسه راضی کردن شوالیهها و کنکیستادورها. خدا هم واسهی راضی کردن کشیشها و رسمیت بخشیدن به این لشکرکشیها.
این وسط تنها چیزی که گیر امپراطوری اسپانیا نیومده بود، طلا بود. که اصلیترین چیزی بود که دنبالش بودن. یه جورایی کلی هزینه کرده بودن و دردسر کشیده بودن و تهش هیچی گیرشون نیمدهبود. یه کاری کرده بودن و خودشونم توش مونده بودن.
خلاصه که این چند تا سرزمین جدید فقط بار اضافی داشت واسه امپراطوری اسپانیا. وسط این هری ویری و نارضایتی بود که دست راست این حاکم کوبا یه سپاه و ارتش جمع کرد و رفت که از زیر سنگ هم که شده طلا پیداکنه. اسم این فرمانده کورتز بود.
کورتز یک لشکر از نظامیان و بردههای کوبایی و اسب و سگهای جنگی جمع کرده و سوار کشتی کرد و راه افتاد به سمت باقی زمینهای دنیای جدید. اول رفت سمت سرزمینهایی که دست مایاها بود. اونجا یه مقدار جنگید و یه مقدار غنیمت گیرش اومد. اما یه چیز مهمی که توی سرزمین مایاها پیدا کرد، مترجم بود.
چندتا مترجم که زبان اسپانیایی و زبان مردم بومی اونجاها رو بلد بودن، به تیم کورتز اضافهشدن. یه سریاشون اسیر گرفته بود. یه سریاشون قانع کرده بود. یه سریاشون کشیشهایی بودن که چند سالی بود اونجا بودن و اومده بودن که مردم بومی و مسیحی کنن. خلاصه که از چند دستهی مختلف یه تیم مترجم جمع کرد.
این مترجم خیلی چیز مهمی بود. باقی کنکیستادورها مترجم نداشتن همراهشون. واسه همین خیلیم نتونسته بودن پیشروی کنند. چون ارتباطی با مردم بومی نمیتونستن بگیرن. کورتز بعد از اینکه مترجماشو هم هم پیدا کرد، راه افتاد به سمت قلمرو آزتکها.
یه خبرهای ضد و نقیضی بهش رسیده بود که این سرزمین آزتکها پر از طلاس. اینا با کشتی هاشون تو خلیج مکزیک رفتن رفتن تا به اولین بندری که مال آزتکها بود رسیدن و وارد قلمروی آزتکها شدن. بعد از یه مدت که از اقامت اینا گذشت، امپراتور آزتک که خبر به گوش رسیده بود، یه سری نماینده فرستاد که هم به اینا خوش آمد بگن، هم یه سر و گوشی آب بدن و ببینن این آدما کیان که اومدن.
کورتز هم که مترجم داشت تونست درست حسابی با اینا ارتباط برقرار کنه و اطلاعات بگیره ازشون. این نمایندهها به نشانه حسن نیت یه مقدار هدیه هم واسهی کورتز آوردن. که بین این هدیهها چی بود؟ مجسمههای طلا. چشم کورتز هم که به طلاها افتاد با خودش گفت بهبه پس تیرمون خطا نرفته. خوب جایی اومدیم. ولی واسه اینکه مطمئن بشه گفت یه سوالی هم از این نمایندهها بکنم. این شد که یکی از خطرناکترین و مهمترین سوالات تاریخ پرسیدهشد.
امپراطورتون خیلی طلا داره؟ و خب پاسخشم مشخص بود. بله. مشکل این وسط این بود که شاید امپراتور به هر دلیلی طلای زیادی داشت؛ ولی قلمرو یا آزتک اونقدری طلا توش پیدا نمیشد. اما کورتز جواب اینا رو به این منظور گرفت که این سرزمین معدن طلاست.
این شد که شروع کرد به نقشه کشیدن واسهی گرفتن طلا و زمین. این وسط یه سری از حاکمان محلی اومدن پیش کورتز و گفتن که آقا ما به شدت از این امپراتور ناراضیم. پدر ما رو درآورده. مالیات زیاد میگیره ازمون. اذیت میکنه. قدرت باقی اقوام کم کرده. همه ناراضیان از دستش. شما اگه برنامه داری بزنی کاسه کوزه این بریزی بهم ما و سران قبیلهها و اقوام مختلفی که با این امپراتور مشکل دارن همراهیت میکنیم.
کورتز که این و شنید چشاش برقزد. تا به اون لحظه هدف کورتز این بود که بیاد و یه سری زمین بگیره و یک طلا جمع کنه و برگرده. ولی الان میدید که یک فرصت تکرار نشدنی جلوشه که بتونه کل یک امپراتوری را تصرف کنه. حالا از یه طرف دیگه کورتز یه مشکل دیگه هم داشت. این با اجازهی حاکم کوبا لشکر نکشیده بود به اینجا. اصلا قبل از لشکرکشی حاکم کوبا این از سمتش خلع کرده بود. کل این جریان لشکرکشی کورتز غیرقانونی بود.
امپراتوری اسپانیا مجرم میشناختش. این در بهترین حالت از طرف امپراتوری حق داشت تجارت کنه. این شد که اینا اومدن یه پلتیک زدن. یه شهر کوچیکی به اسم وراکروز رو توی قلمروی آزتک پیداکردن گفتن اینجا دیگه مال اسپانیاست. بعدشم حاکم اسپانیایی گذاشتن واسش. بعد این حاکم حکم داد که کورتز فرماندهی محلی ارتش اسپانیا در وراکروز و حومه بشه. حومهی وراکروز میشد کل مکزیک.
امپراتور اسپانیا مسلما اینطوری کلاه شهری سرش نمیرفت. اما اگه کورتز میتونست کل مکزیکو بگیره و بچسبونه به قلمروی اسپانیا، امپراتور راه میومد باهاش. این شد که کورتز وقت تلف نکرد و شروع کرد با باقی اقوامی که از امپراتور آزتک ناراضی بودن، گاوبندی کردن.
بعدشم به سمت پایتخت آزتکها، تنوشتیتلان لشکرکشی کردن. بعد از 2 سال بکش بکش و درگیری، بالاخره سال 1521، تنوشتیتلان سقوط کرد و کل قلمروی آزتک که خیلی خیلی هم بزرگ بود و از خود اسپانیا هم بزرگتر بود و جزوی از امپراتوری اسپانیا. این اتفاق یعنی سقوط تنوشتیتلان و تصرف مکزیک به دست کورتز، شروع رشد امپراطوری اسپانیا بود.
در عرض چند سال امپراطوری اینکا که جنوب آمریکا بودم سقوط کرد و افتاد دست اسپانیاییا. دیگه تقریبا کل آمریکای مرکزی و جنوبی مال اسپانیا بوده و امپراتوری اسپانیا واسه خودش بروبیایی پیدا کرده بود. ناگفته نمونه که اون اقوام بومی که به خاطر نارضایتی از امپراتور آزتک با کورتز همکاری کردند، بعد از سلطه اسپانیا، 10 برابر بیشتر از قبل ظلم شد و نه تنها به خاطر بکش بکشای اسپانیاییا جونشون و از دست دادن؛ بلکه خیلیاشونم درگیر ویروسها و بیماریهایی شدن که اسپانیاییها از اروپا واسشون سوغاتی آوردهبودن.
قرن 16 و 17، اوج قدرت امپراتوری اسپانیا بود و کلی از محصولات آمریکا، مثل شکر و نقره و پنبه سالیانه کلی پول میآورد واسه اسپانیا. اما جدا از محصولاتی که قبلا شناخته شده بودن، کلی محصول جدید از قارۀ آمریکا رسید به اروپا تو این دوره. چیزهایی مثل گوجه فرنگی، ذرت، چیلی، لوبیا، سیب زمینی، آووکادو اینا همشون منحصرا مال آمریکا بودن.
دنیا تا قبل از این جریانات اصلا خبری ازشون نداشت. این جریان مبادلهی فرهنگ و محصولات کشاورزی و بعضا حیوون بین این دنیای جدید اروپا، به مبادلهی کلمبی یا کلمبیا اکسچنج معروفه. خیلی اتفاق مهمیه تو دنیا. شما فکر کن ما الان گوجه نداشتیم. یا ذرت و لوبیا نداشتیم.
حالا یکی از مهمترین محصولاتی که توی این مبادله کلمبی از آمریکا رسید به باقی دنیا چی بود؟ آفرین تنباکو. گفتیم امپراتوری آزتک مرکز تنباکو بود دیگه. از وقتی که اسپانیاییها پاشون رسید به مکزیک و اونجاها رو مال خودشون کردن، کل مزارع تنباکو هم اومد تو دستشون. از همون موقع تنباکو به وسیلهی اسپانیاییها رسید به اروپا.
مردم اروپا هم به همون روش مردم بومی تنباکو و مصرف میکردن. یا میجویید یا با چپقهای چوبی مصرفش میکردن یا اینکه لایه برگ میپیچیدن مث سیگار برگ میکشیدش. البته که همچنان مصرف تنباکو جنبهی درمانی داشت. کسی به عنوان تفریح تنباکو مصرف نمیکرد تو اروپا.
ولی اسپانیاییها که فهمیده بودن چقدر میشه پول درآورد از این گیاه، از همون اول تصمیم گرفتن که کل بازارشو مال خودشون کنن. کشت و تولید و فروش تنباکو رو انحصاری واسه خودشون نگهدارن. از اونجایی که هر جایی که تنباکو داشت زیر سلطهی اسپانیا اومده بود؛ عملا کسی نمیتونست بیاد بازار ازشون بگیره. منتهی یه مسئلهای بود.
تنباکوی گیاهیه که تقریبا تو هر جایی میتونه رشد کنه. یعنی اگر یه جوری از یه راهی، دونههای تنباکو میرسید به یه کشور دیگه، به راحتی میتونستن بازار رو بگیرن از اسپانیا.واسه همین امپراتور اسپانیا هم از همون اول قضیه رو سفت گرفت و واسهی خارج کردن دونۀ تنباکو از اسپانیا، مجازات مرگ گذاشت.
تا اواسط قرن 16، اسپانیا تونست این مونوپولی رو نگهداره. تا اینکه کم کم سر و کلهی یه رقیب جدی پیدا شد. میتونید حدس بزنید؟ راهنمایی میکنم. بالا کشیدن ثروت بقیه، آواره کردن مردم بومی، برخورد با خاک یک کشور دیگه انگار ارث پدرته. وقتی همهی این کارا در جریان باشه، نام کجاست که میدرخشه؟ بله بریتانیا؟ منتهی اون موقع بریتانیا هنوز خیلی رو دور نیفتاده بود. اسپانیا بود که داشت میتازند.
اسپانیا که اومده بود آمریکا رو گرفته بود، کلی پول از طلا و نقره و شکر تنباکو و اینا اومده بود تو دستش. انگلیس هم که دیدی اینا رو، گفت عه بخور بخوره؟ ما هم هستیم آقا. این شد که تصمیم گرفت بیاد شمال آمریکا، چترشو باز کنه. گفتیم دیگه مرکز و جنوب آمریکا دست اسپانیا بود. شمال آمریکا به جز مکزیک، خالی بود و جا داشت که انگلیسیها بیان. البته خالی که میگیم سرخپوستان داشتن تو زندگیشون میکردن.
بگذریم. سال 1584 اولین کشتیهای انگلیسی توی خشکیهای شمال آمریکا پهلو گرفتن و پرچم انگلیس و فروکردن تو زمینش. به این مناطقی که مستعمره انگلیس بود، میگفتن کلونی. حالا که این کلونی جدید واسه انگلیس شده بود، این باید اسم میذاشتن واسش. این شد که با خودشون گفتن بیاین به افتخار ملکه الیزابت اسم این کلونی رو بذاریم ویرجینیا. حالا اون اسمش الیزابته.
چرا اسم کلونی شد ویرجینیا؟ ملکه الیزابت اول هیچ وقت ازدواج نکرد. واسه همین به ویرجین کویین معروف بود. این شد که اسم اولین کلونی انگلیس در آمریکا، شد ویرجینیا. که الانم یکی از ایالتهای آمریکاست.
اولین اقدامات انگلیس برای اینکه آدم بفرستن تو ویرجینیا زندگی کنه با شکست کامل روبرو شد. منطقهای که این انتخاب کرده بودند هم از لحاظ کشاورزی خوب نبود، هم آب و هواش بد بود و هم تو دهن مردم بومی آمریکا بود. خلاصه که هرچی میرفت آدم اونجا، زنده بر نمیگشت. یا از گرسنگی میمرد یا از بلایای طبیعی یا از درگیری با بومیا.
گذشت و گذشت تا اوایل قرن 17، شاه جیمز اول پادشاه انگلیس، تصمیم گرفت که یک قرارگاه جدیدی واسه ویرجینیا انتخاب کنه که اون دردسرهای قدیم و نداشتهباشه. این شد که اینا رفتن یه شهری توی ویرجینیا پیدا کردن و اسمشم از روی اسم پادشاه که جیمز بود گذاشتن جیمزتاون.
جیمز تاون اولین قرارگاه بریتانیا توی آمریکا بود که آدما تونستن بیان و توش زندگی کنن و جاگیر بشن. اما اوضاع جیمزتاون همچینم مساعد نبود. خیلی از مهاجرای نسل اول که اومده بودن جیمزتاون، از قحطی و هوای به شدت سرد و بیماریهای مختلف مردن. اوضاع انقدر خراب بود که آدما افتاده بودن به خوردن همدیگه.
کم کم انگلیسیها داشتند به این نتیجه میرسیدند که باید قبول کنن که دیر اومدن و اسپانیا زمین خوبارو گرفته. البته که دروغم نبود. اسپانیا کلی زمین بارور با هوای گرم و خوب و مناسب کشاورزی داشت. عملا تا اون موقع برندهی این رقابت داخل آمریکا، اسپانیا بود. جیمزتاون داشت تبدیل میشد به یکی از بزرگترین شکستهای بریتانیا و مردمش فقط یه قدم تا منقرض شدن فاصله داشتن.
تا اینکه سال 1312، یکی از اشرافزادههای انگلیسی به اسم جان رالف همه چیز عوض کرد. رالف میدونست که تنباکو توی اروپا داره بیشتر و بیشتر مصرف میشه. تو این زمان قرن 17 دیگه مصرف تنباکو از حالت درمانی خارج شده بود و کمکم اعتیاد به تنباکو داشت توی اروپا فراگیر میشد. اما همونطور که گفتیم کل بازار تنباکو دست اسپانیاییها بود.
توی جیمزتاونم زمینهای تنباکو بودا. مردم بومی قبلا تنباکو کاشتهبودن. گفتیم دیگه همشون سرخپوست بودند. این سنت مصرف تنباکو از آزتکها به همۀ بومی رسیدهبود. منتهی تنباکویی که توی جیمزتاون رشد میکرد به دهن اروپاییها شیرین نمیومد. دوستش نداشتن. تنباکوی مرغوبی که اروپاییها دوسش داشتن، دست اسپانیاییها بود و همونطور که گفتیم حاضر بودن سرشون بره ولی دونهها از اسپانیا خارج نشن.
این آقای رالف که میدونست تنباکو خیلی بیزنس پولسازیه، تصمیم گرفت ریسکش به جون بخره و هر جور که شده تنباکوی اسپانیایی که همون نیکوتیاناباکو بود، بیاره و تو جیمزتاون بکاره. این شد که بعد از کلی آرسن لوپن بازی، تونست دونههای تنباکو از اسپانیا قاچاقی بیاره و تو جیمزتاون بکاره.آوردن تنباکو جیمز تاون همانا و بارون پول همان.
جیمزتاون در عرض چند سال شد اصلیترین تولیدکنندهی تنباکو. پولی بود که در میومد هرروز. کم کم شهر داشت توسعه پیدا میکرد. مشکلات داشت حل میشد. مهاجرای بیشتر میومدن جاگیر میشدن. تنباکو جیمزتاون نجات داده بود و یه جورایی پای بریتانیا رو تو آمریکا بند کرده بود.
کم کم که بیزینس تنباکو بزرگ و بزرگتر شد، زمینهای بیشتری واسهی کاشتن تنباکو لازم شد. تو این زمان بریتانیا کلا یه جیمز تاون داره و کل آمریکای شمالی به جز مکزیک دست اسپانیاست، مال مردم بومیه. انگلیسیهام که زمین احتیاج داشتند واسه کاشتن تنباکو، مدام با مردم بومی آمریکا که همون سرخپوستها باشن، درگیر بودن. صبح تا شب داشتن سرخپوستهارو میکشتن و زمیناشون میگرفتن. اون منطقه و مناطق اطرافش، تحت کنترل یک قبیلهای بود به اسم پوهاتان.
دختر رییس این قبیلهی پوهاتان، از همون اول رابط بین مردم بومی و بریتانیاییها بود. نقش مترجم داشت. حالا اسم این دختر چی بود؟ پوکوهانتس. اگه قسمت قبلی چیزکست که تاریخ انیمیشن بود و شنیده باشید، کم و بیش میدونی چه بلایی قراره سر این دختر بیچاره بیاد. اگرم که نشنیدین، وایسین جزئیات بیشتر تعریف کنم واستون.
وسط درگیریهای بین انگلیس و مردم بومی، قرار شد پوکوهانتس 16 ساله که زبان انگلیسی رو میفهمید، با چند تا نماینده از یه قبیلهی رقیب که با انگلیسیها کار داشتن بیاد جیمزتاون. کل قضیه یه تله بود. ظاهرا آدمای اون قبیله با انگلیسیها ساخت و پاخت کرده بودند که پوکوهانتس رو تحویلشون بدن.
پوکوهانتس هم کت بسته تحویل انگلیسیها داده شده و گذاشتن تو کشتی و دزدیدنش. ایدشون اول این بود که دختر رییس قبیله گروگان بگیرند تا اونا مجبور بشن راه بیان باهاشون و زمینه رو تحویل اینا بدن تا تنباکوشونو بکارن. اما بعد از اینکه پوکوهانتس رو دزدیدن قضیه فرق کرد.
اون آقای جان رالف یادتونه دیگه؟ همونی که تنباکو رو آورد جیمز تاون و کل این قضیه رو راه انداخت. این از پوکوهانتس خوشش اومد. برگشت به مقامات انگلیسی گفت که آقا من با این دختر ازدواج میکنم. این وسط یه وصلتی صورت گرفته دیگه. اختلاف کنار میره.
این شد که زورکی با پوکوهانتس ازدواج کرد و با خودش دختر رو برد لندن. اونجا هم زورکی مسیحیش کردن و یه عمر به عنوان یک آدم وحشی نامتمدنی که با ازدواج با یک بریتانیایی تونسته به دروازههای تمدن برسه نمایش میدادن و آخرشم فرسنگها دورتر از سرزمینش وسط افسردگی و تحقیر مرد.
واقعا رو میخواد که همچین کاری کرده باشی، بعد بیای از روش انیمیشن لیلی و مجنون طوری بسازی. آقای والتدیزنی اصلا کسی یادش نبود این قضیه رو. دیگه شما همش نمیزدی. بگذریم.
این ازدواج زورکی بین پوکوهانتس و جان رالف، باعث شد که یک توافقی بین مردم بومی و انگلیسیها برقرار بشه و زمینهای تنباکوی بیشتری برسه به انگلیس.
تنباکوی جیمزتاون کاری کرده بود که بریتانیا بتونه تو آمریکا بمونه و به فکر ساختن کلونیهای دیگه هم بیفته. کم کم با پولی که از تنباکو و باقی محصولا مثل شکر و پنبه به دست میومد؛ چندتا کلونی دیگه هم به وجود اومدن و بریتانیا شروع کرد به گسترش قلمروش توی آمریکایشمالی.
به قرن 18 که رسیدیم، بریتانیای پایگاه درست حسابی تو آمریکای شمالی داشت و 13 کلنی معروف بریتانیا ساخته شده بودند. همین 13 کلونی هم بودن که وسطای قرن 18 شورش کردند و درخواست استقلال دادند و بعدا تبدیل شدن به کشور تازه تاسیس ایالات متحدهی آمریکا.
یعنی اگر تنباکو نبود، بریتانیا نه میتونست تو آمریکا بمونه و نه میتونست قلمروش گسترش بده و در نتیجه کشور ایالات متحده آمریکا اصلا به وجود نمیومد. همون نسل اول ماجرای جیمزتاون از گرسنگی میمردن و بریتانیا پشیمون دمش رو کولش میذاشت و برمیگشت مملکت خودش و احتمال خیلی زیاد آمریکایی به وجود نمیومد.
البته که این رشد بازار تنباکو به جز پول و سیاست، یه چیز دیگم لازم داشت، برده. کار تولید تنباکو کار خیلی خیلی سخت و طاقتفرساییه. قدرت بدنی میخواد. مراقبت میخواد. کلی نیروی انسانی لازم داره. نیروی انگلیسی هم که اگه میخواست تو زمینها کار کنه باید حقوق میگرفت. غذا میخورد. جا و سرپناه درست حسابی میداشت. اینطوری کلی از سود تنباکو زده میشد.
پس راهحل چی بود؟ آوردن برده از آفریقا. از همون قرن 17، انگلیسیها شروع کردن به آوردن بردههای سیاهپوست، تا توی زمینای تنباکو کارکنن. خدا میدونه که چقدر آدم فقط تو همین انتقال بردهها کشته شدن. بعدشم که میرسیدن آمریکا صبح تا شب ازشون کار میکشیدند تا از شدت کار بمیرن. بعدشم گروه بعدی میومد جاشون میگرفت.
صنعت تنباکوی بریتانیا که دیگه تو اواسط قرن 18 کل بازار تنباکو دستش بود، روی جنازهی همین بردهها بنا شده بود. کمپانیهای بریتانیایی و بعدا آمریکایی، یک امپراطوری عجیب و غریب ساخته بودند از تنباکو. حتی تنباکو انقدر ارزش پیدا کرده بود که تو کلونیهای بریتانیایی از تنباکو به عنوان پول استفاده میشد. ثروت آدما رو حتی بر اساس مقدار تنباکویی که داشتن حساب میکردن.
قرن 19 که شروع شد، دیگه تنباکو توی همهی دنیا داشت مصرف میشد و روز به روزم به مصرفکنندههاش اضافه میشد. توی آمریکا جویدنش پرطرفدارترین روش بوده و توی اروپا هم کشیدنش با پیپ طرفدار داشت.
انواع و اقسام پیپا با طرحها و نقشهای مختلف وجود داشت و آدمای پولدار پیپهای خاص داشتن. توی آسیا قلیون خیلی طرفدار داشت که جلوتر میرسیم بهش. از اون طرف سیگار برگ، به خاطر زحمتی که تولید کردنش داشت، محصول گرونی به حساب میومد و آدمای خیلی خاصی میتونستن تهیه کننش. اما هنوز اصلیترین وسیلهی دود کردن تنباکو، اختراع نشده. چی داریم میگیم؟ سیگار.
تو قرن 19 انقلاب صنعتی کمکم داشت میوه میداد و کارخانههای مختلف داشتند تاسیس میشدن. وسطای قرن 19 بود که یه سری از زنان کارگر کارخانههای تولید سیگار برگ، اومدن تفالههای توتون کارخونه رو لای کاغذ پیچیدن و سیگار و اختراع کردن. اما از اونجایی که دستگاهی برای پیچیدن سیگار وجود نداشت، قیمتش خیلی بالا بوده و محصول لوکس به حساب میومد.
تا این که اواخر قرن 19 یک مخترع آمریکایی به اسم بنزاک، دستگاه پیچیدن سیگار اختراع کرد و سیگار و تبدیل به یک محصول کارخونهای کرد. همین قضیه باعث شد که تولید سیگار خیلی سادهتر بشه و قیمتشم کمتر بشه.
چند سالی بیشتر طول نکشید که سیگار بازار از سیگار برگ گرفت. سیگار برگ اون برگش که سیگار توش پیچیده میشد، یک برگ خاصیه که توی کوبا معمولا کاشته میشه. بعد وارد کردن و تولید این برگه هم خب خیلی سختتر از کاغذه. واسه همین قیمت سیگار خیلی از سیگار برگ کمتر بود و تولیدش خیلی بیشتر. این آسون بودن تولید و به صرفه بودن هزینه، باعث شد که کمکم سیگار بیاد جای باقی وسایل مصرف تنباکو رو هم بگیره و بشه متد اصلی مصرف تنباکو. هم تولیدش ساده بود. هم هزینش کم بود. هم مصرفش ساده بود. دیگه چی میخواستن؟
تو همین آخر قرن 19 که دستگاه تولید سیگار تو غرب دنیا اختراع شد. یه اتفاق مهمم تو شرق دنیا افتاد. چه اتفاقی؟ جنبش تحریم تنباکو ایران.
از همون اواسط قرن 17 که انگلیس شروع کرد بازار تنباکوی خودش تو آمریکا راه انداختن، پای تنباکو به خاورمیانه هم رسید. تو اون زمان امپراطوری عثمانی انقدر قلمروش بزرگ شده بود که یه جورایی واسطهی بین اروپا و آسیا بود. هر چیزی که میخواست از اروپا برسه به آسیا، از طریق عثمانی میرسید. تنباکو هم یه همچین راهی رو طی کرد.
توی دورهی صفویه تنباکو از طریق عثمانی رسید به ایران و مصرفشم به همون روش رایج توی دنیا، یعنی با چپق و پیپ بود. این وضعیت همینجوری ادامه پیدا کرد تا زمان شاه عباس صفوی. از این دوره بود که یک وسیلهی جدیدی برای دود کردن تنباکو اومد دست ایرانیا. قلیون. سر اینکه کی اختراعش کرده دعوا زیاده. ما هم فرصت این و نداریم که بخوایم این وسط تک تک فکت بیاریم و داوری کنیم.
ایرانیا و هندیا و عثمانیها، هر سه شون مدعی اختراع قلیونن که این وسط از همه بیشتر تعریف میشه؟ این که یک ابوالفتح گیلانی نامی بوده که توی هنر توی دربار اکبرشاه گورکانی مشغول بوده. این اکبر شاه مریض میشه. بعد دکتر چپق کشیدن ممنوع میکنه واسش. این آقای ابوالفتح گیلانی میاد خوش خدمتی که به شاه قلیون میسازه. ایدهاش این بوده که دود از رو آب رد میشه آبم که پاکه دیگه سالم میشه دود تنباکو. شاه هم که دنبال بهانه بوده، کلی تعریف تمجید میکنه از این اختراع و بعدشم قلیون رواج پیدا میکنه. البته بازم میگم هیچ سندیتی نداره این ادعا.
خلاصه که این قلیون هرجوری که اختراع شد تو دوران شاه عباس محبوب شد تو ایران. کم کم آداب و رسومی پیدا کرد و در طول 200 سال آینده که انواع و اقسام حکومتها اومدن و رفتن، قلیون بین ایرانیا موند و تو عادات مردم جا خوشکرد.
زمان ناصرالدین شاه که شد یعنی اواخر قرن 19 میلادی 130،40 سال پیش، قلیون دیگه جزئی از زندگی مردم بود. حداقل یک چهارم مردم ایران قلیون میکشیدند. فقیر و غنی هم نداشت اونی که پولدار بود، قلیونش خاص تر بود. جواهرنشان بود. نقش و نگار داشت. اونی که فقیر بود قلیون ساده و معمولی بود. احترام به مهمون، با قلیونی که واسش میاوردن سنجیده میشد. اگه قلیون درست حسابی بوده و با مخلفات و تشریفات آورده میشد؛ یعنی مهمون عزیز بود. اگه نه، کم تشریفات و بیآلایش و کمجون بود قلیون مهمون؛ یعنی صابخونه با مهمون همچین حال نمیکرد.
از یه طرف دیگه اهمیت تنباکو توی ایران فقط به خاطر مصرف کنندهها نبود. حدود 200 هزار نفر از جمعیت 7 میلیونی ایران، تو صنعت تنباکو مشغول به کار بودن. کشاورز بودن. بازاری بودن. فروشنده بودن. انباردار بودن. دلال بودن. صنعت تنباکو به زندگی مردم ایران گره خورده بود.
تو همین زمان ناصرالدین شاه تصمیم میگیره برای بار چندم، تیپیکال ترین کاری که در زندگیش کرده رو انجام بده. چه کاری؟ سفر فرهنگ. پا میشه خدم و حشم و وزیر و وکیل و جمع میکنه که پاشن باهم دیگه برن فرنگ. دم رفتن بودند که امین السلطان وزیراعظم گفت اعلیحضرتا پول نداریم. ناصرالدین شاه هم که دیگه تب فرنگ افتاده بود به جونش پول نداری خزانه خالی و این حرفا حالیش نبود. گفت آقا من میخوام برم فرنگ. جور کنید یه جوری پولشو. نون شب مردم نیست که مهم نباشه. سفر فرنگ منهها. امین سلطان هم گفت شما غصه نخور جورش میکنیم.
همین وقت بود که وزیر مختار انگلیسه گفت آقا من یه رفیق دارم اسمش تالبوته. امین السلطان هم میشناستش. بچه با عشقیه. میخوای شما امتیاز توتون و تنباکوی کل کشور و انحصاری بدین بهش. اینم خرج سفرتون جور میکنه. شاه گفت حله آقا حله. اصلا بقیش نمیخوام بشنوم. دربست و تنباکوی کل ایران مال این رفیق شما. فقط زود برسونه پول سفرو که دلمون آب شد.
این شد که امتیاز انحصاری توتون و تنباکوی ایران رسید به تالبوت و کمپانی رژیم. وقتی میگم امتیاز انحصاری، یعنی رسما کل صنعت تنباکوی ایران، به شکل یک مونوپولی داده میشد به کمپانی رژیم. از کاشت و برداشت و تولید بگیر تا فروش و صادرات و هر چیزی که فکرش و بکنید.
یعنی نه تنها کنترل عادت یک چهارم جمعیت کل کشور افتاد دست یک کمپانی خارجی؛ بلکه 200 هزار نفری که تو صنعت تنباکو کار میکردن قرار بود به خاک سیاه بشینن. در ازاش چی گیر ایران میومد؟ کمپانی رژیم منت به سر ما گذاشته بود سالی 15 هزار پوند و یک چهارم سود میداد به شخص ناصرالدینشاه. یعنی ته قضیه هم پول تو جیب ملتی که از کار بیکار شده بودند نمیرفت.
این شد که کل قرارداد از اول قرار بود به خاک سیاه بشونه مردمو. اما اولین اعتراض به این قرارداد از طرف مردم ایران نبود. امپراتوری روسیه بود که اولین اعتراض کرد. چرا؟ میگفت این قراردادی که ایران داره با انگلیس میبنده خلاف قرارداد ترکمانچای که ایران با روسیه بسته. تنباکوی ایران سهم ماست، نه انگلیس.
ولی خب ناصرالدین شاه توجه خاصی نکرده و یکم بعدشم تالبوت اومد ایران تا مقدمات تاسیس کمپانی رو فراهم کنه. اعتراضات داخلی از جایی شروع شد که روزنامه اختر که توی استانبول منتشر میشد، قضیه رو رسانهای کرد و با تالبوت یه مصاحبه کرد.
تو مصاحبه خیلی حاضرجواب و با یه رندی خاصی یه خط بطلان کشید روی همهی توجیههایی که تالبوت میاورد و عملا نشون داد که هیچ جای این قرارداد به نفع ایران نیست. بعد از این مقالهی اختر، کمکم موج اعتراضات شروع شد.
اولین گروهی که به این قرارداد اعتراض کردن بازاریا بودهاند. بازاریایی که یه شبه اختیار یه محصول مهم ازشون گرفته شده بود و حالا که فقط یک خریدار و یک فروشنده وجود داشت که رژیم باشه. باید به قیمتی که اون تعیین میکرد خرید و فروش انجام میشد. عملا رژیم تنباکو رو ارزون از کشاورزان میخرید و گرون به تجار میفروخت. این اعتراضها، اولش با تلگراف و شبنامه و اعلامیه و اینا شروع شد و کم کم دیگه شروع کردن به شورش کردن و شلوغ کردن و اعتراض فیزیکی.
اعتراضات توی شیراز خیلی زیاد بود. چون شیراز محل اصلی کشت تنباکوی ایران بوده و کشاورزان و بازاریایی که کارشون تنباکو بود، اکثرا توی شیراز بودن. همین موقعها بازاریا رفتن سراغ روحانیون و ازشون خواستن که همراهی کنن تو این اعتراضا.
البته که روحانیون شیراز مشکلشون بیشتر با یه بعد دیگهی قضیه بود و خیلی با بحث اقتصادیش کاری نداشتن. حرفشون این بود که یک کمپانی فرنگی اگر قرار باشه بیاد تو ایران تاسیس بشه کلی فرنگی باهاش میان و مملکت پر از فرنگی میشه و اینا جوونا رو به فساد میکشن و از این داستانها.
ولی خب در هر صورت روحانیون با تجار همراه شدن و ضد این قضیه ضد این قرارداد اعتراض کردن. درگیری بین دولت و معترضین شدت گرفت و بعد از یه مدت بگیر و ببند شروع شد. تو همین بگیر و ببندا، یه روحانی شیرازی به اسم سید علی اکبر میگیرن و به خارج ایران تبعید میکنن. اینم تو خاک عثمانی که تبعیدگاهش بوده سید جمالالدین اسدآبادی میبینه. اگه نمیشناسیش خیلی خلاصه بگم که یک نظریهپرداز بنیادگرای اسلامی بوده.
بعد از اینکه سید علی اکبر قضایا رو توضیح میده واسش، ازش خواهش میکنه که از اونجایی که سید جمال الدین یه اعتبار و اسم و رسمی داشت یه نامه بنویسه به میرزای شیرازی و ازش بخواد که با این جنبش همراه بشه وگرنه فرنگیا میان به فساد میکشونن کشورو.
میرزای شیرازی مجتهد شیعه بود. اون موقع توی سامرای عراق بود. خلاصه که سید جمال الدین اسدآبادی میاد به میرزای شیرازی نامه مینویسه و قضیه رو توضیح میده و همین نامه باعث میشه که میرزای شیرازی یه تلگراف بزنه و شاه و رژیم قرارداد تنباکو رو محکوم کنه. ناصرالدین شاه در جواب میگه که آقا شما مجتهدی، تاج سری ولی مملکت داری و تجارت بلد نیستی دخالت نکن. خودمون بهتر میدونیم.
تو همین زمان شهرهای تهران و تبریز و شیراز شلوغ پلوغ شدهبود. بازاری روحانی و مردم عادی همه با هم ریخته بودند بیرون. توی تبریز آشوب شده بود. اکثر تاجرایی که تجارت تنباکو میکردن اهل آذربایجان بودن و تو تبریز غوغا به پا کرده بودن. تجار قدرت و پول و اعتبار سنتی داشتن و روحانیون اعتبار مذهبی.
این شد که مردم از هر قشری که بودن چه مذهبی چه سنتی چه ملیگرا تو این جریان اعتراضات شرکت کردن. بعد از یه مدت اعتراض و شورش و بگیر و ببند میرزای شیرازی که یکم پیش از گفتیم، فتوای حرام بودن تنباکو رو داد و دیگه این میخ آخر بود به تابوت کمپانی رژیم. این دیگه بیانیه و موعظه و اینا نبود. دستور مستقیم بود. این شد که مردم شروع کردن به شکستن قلیون و آتیش زدن کیلو کیلو تنباکو.
در جدی بودن این قضیه همین قدر بگم که زنای حرمسرای شاه قلیانهاشونو شکستن و نوکرهای ناصرالدین شاه هم دیگه واسش قلیان حاضر نکردن.
این شد که ناصرالدین شاه هم کوتاه اومد و قرارداد رژیم لغو شد.
این اتفاق شاید در جای خودش یک اتفاق معمولی و حالا یکم مهم باشه. ولی یه جنبهی دیگه هم داشت. این اولین بار بود که مردمی که شاه به نظرشون عقل کل بوده و نمایندهی خدا و صاحب جان و مالشون بود، داشتند بر علیه شاه اقدام میکردند.
جنبش تنباکو اون ابهت شاه قاجار و ریخت واسه مردم. اولین بار بود که مردم دیدن میشه که درخواست خودشون تحمیل کنند به شاه و همین جنبش تنباکو بود که بعدا منجر شد به انقلاب مشروطه و دونه دونهی اتفاقات بعدش شکل داد. یه جورایی تمام اتفاقات سیاسی بعد از اون، از همین تنباکو شروع شد. البته که ماجرای جنبش تنباکو خیلی طولانیتر از اینی که گفتیم. کلی جزئیات جالب داره.
بیایم بیرون از ایران. بریم سراغ امپراطوری دخانیات و تبلیغات قرن 20. به قرن 20 که رسیدیم رگبار اتفاقات مختلف شروع شد. تنباکو یه جورایی تو همهی این اتفاقا یه نقشی داشت. تو قرن 20 دیگه قدرت کمپانیهای دخانیات انقدر زیاد شده بود که میتونستن هر چیزی رو کنترل کنن.
یکی از مهمترین کارهایی که کردن، این بود که تو جنگ جهانی اول یه سری از کمپانیهای دخانیات آمریکایی اومدن اسپانسر ارتش آمریکا شدند و مجانی سیگار میفرستادن واسه ارتش. یعنی جز وسایلی که بین سربازان پخش میشد سیگارم گنجوندن. دل بخواهیم نبود. میخواستی نمیخواستی بهت میدادن سیگارو.
همین قضیه باعث شد خیلی از سربازایی که تا قبل از جنگ اصلا سیگار نکشید بودن تو عمرشون، سیگاری بشن و بعد از اینکه از جنگ اومدن بشن مشتری اون کمپانیا. سرانگشتی حساب کنیم سیگار از نیروی دشمن بیشتر سرباز آمریکایی کشت. اما تا به این موقع هنوز کسی به ضرر داشتن تنباکو معتقد نبود. میگفتن حال میده دیگه. میکشیم. چه ضرری داره؟ اصلا به ضررش فکر نمیکردن. یه سری دانشمند تو قرنهای قبلی گفته بودن ضرر داره ها. منتهی کسی توجه نکرده بود.
اولین دولتی که ضرر داشتن تنباکو رو جدی گرفته و قوانین سفت و سخت گذشت واسهی مبارزه با دخانیات میدونید کجابود؟ آلمان نازی. هیتلر یه کار درست و کل زندگیش کرده باشه همین بوده. اوایل دهۀ 30 میلادی، حزب نازی یک بودجهی خیلی زیادی داد به سازمانهای درمانی که تحقیق کنند رو تنباکو.
همین دکترای آلمانی هم بودند که تونستن واسه اولین بار تنباکو به سرطان ریه مرتبط کنند و اعلام کنن که تنباکو ضرر داره. این شد که حزب نازی اومد یه سری قوانین سفت و سخت گذاشت و سیگار کشیدن و توی مکانهای عمومی ممنوع کرد و یک بودجهای گذاشت برای آموزش سلامت و بهداشت و اینا توی مدارس. یعنی اگه هیتلر همین موقع میرفت زیر ماشین میمرد تو تاریخ ازش به نیکی یاد میشد. این برنامههای ضد تنباکوی آلمان تا آخر جنگ جهانی دوم ادامه داشت و بعد از سقوط هیتلر جمع شد.
تو دهۀ 50 میلادی آمریکاییها و انگلیسیها هم تو تحقیقشون به همون نتایجی رسیدند که آلمانیها رسیدهبودن. این شد که کمپینهای سلامتی و مبارزه با دخانیات راه افتاد و امپراطوری شرکتهای دخانیات، بالاخره دشمن پیدا کرد.
دهۀ 50 و 60 میلادی به درگیری بین شرکتهای دخانیات و کمپینهای ضد تنباکو معروفه. تو همین دوران هم هست که یه سری از هوشمندانهترین کمپینهای تبلیغاتی برای نجات این شرکتهای دخانیات درست میشن.
ماجرای این کمپینهای تبلیغاتی دخانیات البته از قبل از این جریان شروع میشه. از اولش بذارین بگم واستون. یه شخصی بود به اسم ادوارد برنیس. این آدم وقتی که جنگ جهانی اول شروع شد رفت داوطلب شد که با ارتش آمریکا اعزام بشه جنگ. منتهی چون کف پاش صاف بود، نذاشتن بره جنگ.
این شد که اومد به کشورش خدمت بکنه تو جنگ، رفت توی کمیتهی اطلاعات مردمی. کار این کمیته پروپاگاندا بود. انواع و اقسام کمپین راه میانداختند تا مردم ترغیب کنند که از جنگ حمایت کنن و داوطلب ارتش بشن. این آقای برنیس تو این سازمان خیلی خیلی خوب عمل کرد. اصلا یه استعداد ذاتی داشت واسه پروپاگاندا ساختن. موفقترین کمپینهای پروپاگاندای جنگ جهانی اول این طراحی کرده بود. انقدری کارش خوب بود که آخرای جنگ وقتی کنفرانس صلح پاریس داشت برگزارمیشد، ویلسون رییس جمهور آمریکا این رو با خودش برد.
بعد از جنگ این آقای ادوارد برنیس با خودش گفت که اگه پروپاگاندا وسط جنگ جواب میده. چرا تو صلح جواب نده؟ این شد که کارش شد ساختن کمپینهای پروپاگاندای تبلیغاتی. چیزی که بعدا اسمش شد کمپینهای روابط عمومی.
یکی از مهمترین کمپینهایی که این آدم طراحی کرد همین تخم مرغ و بیکن به عنوان صبحونه بود. مردم آمریکا به شکل سنتی تخم مرغ و بیکن نمیخوردن صبونه که. یه شرکت تولید بیکن اومد پیش برن گفت آقا یه کاری کن فروش بکنم بره بالا. اینم یه کمپین عظیم راه انداخت و جوری به مردم آمریکا القا کرد که تخم مرغ و بیکن صبحانهای درسته که مردم خودشون نفهمیدن کی این صبحونه شد صبحونه عادیشون؟ الان نزدیک 100 سال که تصور همهی آمریکاییها از صبونه تخم مرغ و بیکنه. فکر میکنن که خودشون به این نتیجه رسیدن و یک سنتی که بوده دیگه. واقعا نابغهی کنترل ذهن بود این بشر.
سال 1929 رییس کمپانی امریکن توباکو، اومد پیش ادوارد برنز و بهش گفت که آقا ما میخوایم یک گروه جدیدی از مشتریها رو درگیر محصولمون که تنباکو باشه بکنیم. کیا منظورش بود؟ زنان. تا اون موقع سیگار کشیدن زنان یک تابو به حساب میومد تو جامعه. سیگار کشیدن یک حرکت مردونه بود و زنی که سیگار میکشید به یک دید بدی بهش نگاه میشد.
اگر ادوارد برنیز میتونست که زنان رو هم قانع کنه که سیگار بکشن؛ مشتریای صنعت تنباکوی آمریکا کاملا دو برابر میشدن. این شد که ادوارد برنیز شروع کرد کار کردن روی ایدهی این کمپین.
توی بررسیهایی که کرد، فهمید توی تصور مردم و رسانه، تصویر سیگار کشیدن با قدرت مردونه گره خورده و مردی که سیگار میکشه مرد قویه. همزمان با این قضیه، توی آمریکا داشت جنبشهای فمینیستی و حقوق زنان راه میافتاد.
این شد که برنیز اومد از آب گلآلود ماهی گرفت و یه کمپینی راه انداخت که ظاهرا کارش در راستای حمایت از زنان بود. میگفتش که زنان باید بتونن آزاد باشند. آزادانه سیگار بکشند. سیگار کشیدن به زنان قدرت و آزادی میده و این حرفا. ولی خب معلومه هدفش چی بود دیگه؟ جنبش فمینیستی اون دوره هم با این کمپین همراه شد و سیگار کشیدن زنان یک شبه شد یه حرکت واسهی اعتراض به حقوق نابرابر و نشونهی قدرت زنان.
این شد که یک تصوری ایجاد شد که اگر میخوای یه زن قدرتمند باشی باید سیگار بکشی و واقعنم کار کرد این کمپین. اما بازندهی واقعی این کمپین خود زنان بودند که حالا سیگاری شده بودن و برندهی واقعیم کمپانیهای سیگار بودن که فروششان 2 برابر شده بود. ادوارد برنز کاری کرد که سیگار بشه نماد آزادی. بشه نماد شورش و مثل همون کمپین بیکنش، جوری این کارو کرده بود که کسی اصلا نفهمیده بود این تصور بهش القا شده. همه فکر میکردن ایدهی خودشون بوده. خودجوش شکل گرفته این قضیه.
این انقلابی که ادوارد برنیس توی دنیای تبلیغات و دنیای دخانیات درستکرد، مدلی بود که تا مدتها دنبال شد. در طول جنگ جهانی دوم که گفتیم هیتلر ممنوع کرده بود دخانیاتو، شرکتهای دخانیات به توصیهی برنیس، از این فرصت استفاده کردن و گفتن که آره هیتلر ضد دخانیاته چون ضد آمریکاییه. پس شما اگه یه آمریکایی واقعی هستی، باید سیگار بکشی. هرکسی هم که ضد سیگاره دشمن آمریکاست. خیلی مسخرهس این حرف الان دیگه. ولی خب اون زمان آدمایی مثل برنیس بلد بودن چجوری این تو ذهن مردم جا بدن.
بعد از جنگ جهانی، دنیای تبلیغات دخانیات به اوج خودش رسید. سریال مد من اگه دیده باشید، تقریبا میدونید دارم راجب چی حرف میزنم. تو این دوره یه سری کمپینهای مهم راه افتاد. یکی از مهمترین اش این بود که توی تبلیغات و پسترا و هر جا که میدیدی، دکترا یا داشتن سیگار میکشیدن یا توصیهی سیگار میکردن. یه سری بازیگر لباس دکتر میپوشیدن و از سیگار کشیدن شون تعریف میکردن.
حتی کمپانی کمل پا رو از این هم فراتر گذاشت. به خیلی از دکترای آمریکایی، یک بسته سیگار کمل مجانی داد و ازشون خواست که یک پرسشنامهای پرکنن. بعد از این قضیه نتیجهگیری کرد که دکترا کمل رو بیشتر از باقی سیگارها میکشن. شعار کمپین شون اصلا همین بود. بعد دقت کردید که، میگه از باقی سیگارها بیشتر میکشن کملو. یعنی اولا دکترا سیگار میکشن همشون. دوما بین سیگارهایی که میکشن کمل از همه محبوبتره. ایدهی این قضیه هم باز زیر سر همون برنیز بود.
برنیس یه استراتژی اصلی طراحی کرده بود که سالهای سال همه ازش استفاده میکردن. هنوزم ازش استفاده میشه. چی بود استراتژی؟ الگوسازی. یعنی شما یه الگو برای مردمی که مشتری یه محصولن بساز. بعد محصول و بده دستش. دکترا الگوی سلامت دیگه. وقتی الگوی سلامت سیگار بکشه و سیگار چیز بدی نیست.
بعد از این قضیهی دکترا، نوبت به بازیگرا رسید. کلی از شرکتهای دخانیات میومدن اسپانسر فیلما میشدن که بازیگرا توی فیلم سیگار اونا رو بکشن. مسلما یادتونه که هانفیبوگارد توی فیلماش سیگار از دهنش نمیفتاد. هیچوقت. حالا هانفیبوگارد که تو فیلم نقش قهرمان داره یا حتی ضد قهرمان داره و همه بهش به عنوان یک الگو نگاه میکنن، وقتی سیگار میکشه، پس آدمایی که میخوان مثل اون قهرمان بشن باید سیگار بکشن. خیلی شاید بچهگانه باشهها. ولی واقعا ذهن انسان همینقدر راحت گول میخوره. به خاطر همین فیلما و بازیگرا بود که اصلا این تصویر کول بودن سیگار کشیدن جاافتاد.
حالا بین همهی شرکتهای دخانیات، شرکتی که از همه هوشمندانهتر عمل کرد مارلبرو بود. مارلبرو با همون استراتژیو الگوسازی اومد جلو. ولی جای اینکه سیگارش و بده دست بازیگرا قهرمانای فیلم، خودش یه قهرمان ساخت. یه شخصیتی خلق کرد به اسم مارلبرومن.
مارلبرو ترکیب هر چیزی بود که از نظر مرد معمولی آمریکایی کول بود. یه مرد بدست، کابوی، قوی، گولاخی که همهی کارای به اصطلاح مردونه رو انجام میده و مرده. یه تاکسیک مسکونی خاصی داره. این کاراکتر چیزی بود که خیلی از مردان آمریکایی به عنوان الگو میدیدش و همین باعث شد مالبرو از همهی رقیبش جلو بزنه.
تا اون موقع باقی تبلیغات خیلی خیلی تبلیغ بود. اینطوری بود که بر اساس فلان تحقیقات، محصول ما خیلی خوبه. خیلی عالیه. بیان محصول ما رو بخرین. یا آقای فلانی شما چرا داری از این محصول استفاده میکنی؟ آقای فلانی هم میگفت خیلی محصول خوبیه. من خیلی راضیم ازش. بعد شما باید قانع میشدی که اون محصول محصول خوبیه.
منتهی مارلبرو کاری کرد که مخاطب خودش بخواد بره محصولشو بخره. حتی یه کلمه هم تو تبلیغاتش نمیگفت بیان این بخرین یا این خوبه. یه چیزی استفاده کرد که امروز بهش میگن لایف استایل ادورتایزینگ. تبلیغات سبک زندگی.
این استراتژی اینطوریه که توی تبلیغات میان یک محصولی رو به یک عدهای از آدما یا یک سبک زندگی، مربوط نشون میدن. بعد شما اگه اون سبک زندگی به نظرت باحال بیاد میخوای مثل اونا بشی، پس میری سمت اون محصول. مثلا نوشابه همیشه با خوشحالی و دوستی همراهه. یا تبلیغات ماشین با یه سری خانوادهی خوشبخت و خوشحال و اینا. یا مثلا تبلیغ دوربین با گردش و سفر و تجربههای باحال و اینا. اینطوری مخاطب تصورش این میشه که این محصول بگیرم میتونم اون طوری زندگی کنم. مارلبرو خیلی زودتر از باقی برندا رفت سراغ این استراتژی.
سال 1954، اولین تبلیغ مارلبرومن پخششد. یه ویدیوی کوتاه بود که توش یه کابوی خیلی سفت و سخت و چغربدبدنی، یه سری کارای اصطلاحا مردونه میکنه. اسبسواری میکنه. به اسبا میرسه. تیپیکال یه کابوی خفن که هر کار بخواد میکنه و قویه و به حرف هیچکس گوش نمیکنه و این حرفا. بعد در حین کارایی که میکنه هم سیگار مارلبورو میکشه. آخرشم یه تصویری از سیگار مارلبرو میاد. انقدر این تبلیغ تاثیرگذار بود که در عرض چند وقت مارلبرویی که اصلا حساب نمیومد بین برندهای سیگار، با اختلاف از باقی رقباش زد جلو و شد برند شماره یک سیگار. در تمام دنیا و هنوزم همین رتبه رو حفظ کرده.
خیلیا اون سالها اصلا واسه اینکه مثل مارلبرو کول بشن سیگاری شدن. طرف حکم متیو مکانی، کلین مورفی اون موقع رو داشته عملا. یه چیز خنده داریم که این وسط هست اینه که چهار تا از بازیگرایی که نقش مارلبرومن میکردن از مشکلات ریه مردن.
بگذریم ده، 50 و 60 میلادی، تحت تاثیر همین تبلیغات، مصرف سیگار خیلی خیلی بالا بود. توی آمریکا که وحشتناک بود. سر کار، تو اتوبوس، تو خیابون، تو رستوران، تو تخت خواب، همه در حال سیگار کشیدن بودن.
کمپینهای ضد دخانیات که اوایل ده، 50 راه افتاد، کمکم واسه شرکتهای دخانیات دردسرساز شدن. یه فکر جدی باید میشد. چون روز به روز آدمایی که به خاطر تاثیرات بد سیگار میخواستن ترک کنن داشت زیاد میشد.
همین موقعها شرکتهای دخانیات شروع کردن یک استراتژی عجیب و به شدت موثر دیگر عملی کردن. یه سری موسسهی خیلی بزرگ تحقیقاتی تو حوزهی سلامت تاسیس کردند و پول دادن بهشون که روی تنباکو تحقیق کنن. عملا کلی دکتر دانشمند و جمع کردن بهشون پول دادن که ضد اون مقالههایی که میگفت سیگار باعث سرطان میشه مقاله بنویسن و ردشون کنن. انقدر پول ریختن تو این سازمانها که مقالههای پزشکی که میگفت سیگار خوبه از اونایی که میگفت سیگار ضرر داره بیشتر شد. بعد اینا دیگه بازیگر و اینا نبودن دانشمند بودن. دکتر بودن. اعتبار داشتن بین مردم خیر سرشون. این فاز اول بود.
فاز دوم این بود که یه سری آدم کاریزماتیک به عنوان نمایندهی شرکتهای دخانیات بیان تو رسانهها ظاهر بشن و با دانشمندان و دکترای ضد سیگار مناظره کنن. مهم نبود نتیجهی مناظره چی بشه. اصلا مهم نبود که در پایان نتیجه بگیرن که سیگار ضرر داره یا نه؟ مهم این بود که مردم دوست داشتن که به حرف اون آدم کاریزماتیکی که قشنگ حرف میزد و خوش تیپ بود و روشون تاثیر میذاشت گوش کنن. نه اون دانشمند حوصله سربری که فقط یه سری فکت علمی میداد که سیگار ضرر داره و این حرفا. باز دوباره یه کاراکتر کول بود که داشت از دنیای سیگار دفاع میکرد.
فاز سوم تولید یه سری سیگار بود که فیلتر دارن و سبکترن و سالمترن و این داستانا. خب مسلما کشیدن سیگار سبکتر از ترک کردن سیگار آپشن بهتری بود.پ واسه اونایی که نگران سلامتیشون بودن. این استراتژی 3 فاز به شدت جوابداد. با وجود این همه تبلیغات منفی علیه سیگار، بازم کمپانیهای سیگار سود میکردن و دردسر نمیکشیدن.
اما تو ده، 70 این بساطا کلا جمع شد. دولت آمریکا اومد تبلیغ سیگار اول تو تلویزیون و بعدشم تو کل رسانهها ممنوع کرد. این دیگه رسما دردسر بود. مجراهای تبلیغاتی کمپانیها بسته شده بود و آخرین میخ به تابوت کمپینهای تبلیغاتی دخانیات زده شد.
البته که حدود نیم قرن تبلیغات کار خودش کرده بود. اون تصور تو ذهن مردم به وجود اومده بود. اما یه چیزی که خیلیا نمیدونن اینه که تو همون ده، 70 میلادی یه سیگاری تولید شد که واقعا سیف بود و واقعا ریسک سرطان ریه را نداشت. اما کاملا شکست خورد.
ماجرا این بود که اوایل ده، 50 که کمپینهای مبارزه با دخانیات را افتاد. کمپانی الن اند ام، اومد یک دانشمندی استخدام کرد که بیاد روی یک سیگار غیر سرطانزا کار کنه. این بنده خدا هم 25 سال عمرش گذاشت پای اختراع این سیگاره.
وسطای دهۀ 70 بود که سیگار حاضر شد. یه ترکیباتی از پالادیوم داشت که باعث میشد بقیۀ ضررها رو تا حدودی داشته باشه. منتهی دیگه سرطانزا نباشه. همه چیز واسه انقلاب و دنیای دخانیات و نجات جان میلیونها نفر حاضر بود که تیم حقوقی و تبلیغاتی الن اند ام، همه چی ریختن بهم.
حرفشون این بود که اگه الان توی اوج جو منفی که علیه سیگار وجود داره، ال اند ام بیاد بگه که آقا ما یه سیگاری ساختیم که سرطانزا نیست. رسما داریم میگیم که تا الان یه سیگار میساختیم که سرطانزا بوده. یعنی تا الان داشتیم سم میدادیم بهتون. از اینجا به بعد دیگه سم نمیدیم بهتون. این قضیه اعتبار کل محصولاتمون میریزه بهم.
همزمان با این مخالفت شدید تبلیغات چیا، باقی شرکتهای سیگارم اومدن ال اند ام رو تهدید کردن که اگه این سیگارو تولید کنه به خاک سیاه میشوننش. این تهدیدها اینقدر جدی شد که ال اند ام اومد تمام مدارک و اثراتی که از تحقیقاتشون بود سر به نیست کرد و رسما انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.
بعد از اینکه اون محققی که پشت اختراع این سیگار بود مرد. دیگه رسما دسترسی به اطلاعات پشت این سیگار غیرممکن شد. کسی نمیدونه واقعا این سیگار جواب میداد یا نه. ولی یه لحظه فکر کنید واقعا جواب میداد. واقعا جون چند صد میلیون نفر نجات داده میشد؟
به لطف تبلیغات منفی و قوانین سفت و سختی که بعد از دهۀ 70 گذاشته شد، آمار سیگاری و مصرفکنندههای تنباکو تقریبا یک چهارم شد تا دهۀ 90. اما از اواخر دهۀ 90 که اینترنت اومد، دوباره بازار تبلیغات تنباکو داغ شده و باز شد همون آش و همون کاسه. چون دیگه محدودیتی تو اینترنت وجود نداشت. هر جوری که میخواستن هر جایی که میخواستن میتونستن تبلیغ بدن.
سالیانه 8 میلیون نفر حدودا از مصرف تنباکو میمیرند. حالا به انواع مختلف سیگار پیپ و قلیون و چیزهای مختلف. یعنی عملا صنعت تنباکو از صنعت اسلحه سازی بیشتر آدم میکشه. چنگیزخان با اون همه اهن و تلپش کلا 40 میلیون نفر کشت. 40 میلیون کشته فقط کشتههای 5 سال اخیر تنباکوه. دروغ چرا لذت داره. کیه که منکرش بشه؟ منتهی خب هر لذتی یه قیمتی هم داره دیگه.
اگه که فکر میکنید که سرطان گرفتن خودتون و خانوادتون و هزارتا درد و مرض دیگه ارزشش و داره برید بکشید. ولی دیگه فکت علمی تحویل بقیه ندید. این یه مورد رو مخ منه. نمیدونم قلیون ضرر سیگار نداره و ویو ضرر نداره و تفریحی ضرر نداره و تنباکوی سالم داریم و این چیزا رو نگید. غیر از چیزایی که میگیی هر کار میکنید به خودتون مربوطه. به ما چه؟ هرکی تو گور خودش میذارن.
خلاصش تو این اپیزود و مخصوصا این بخش آخر، حرفمون این بود که بدونید کی و کجا طعمهی تبلیغات میشید.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۳۴ چیزکست - تاریخ نفت (بخش دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۵ چیزکست - کوکائین (بخش دوم: کلمبیا)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۳۵ چیزکست -کاسا نوسترا | تاریخ مافیا (بخش دوم)