قسمت ۲۹ چیزکست- تاریخ رادیو
توی یکی از شبهای پاییزی سال 1938، مردم آمریکا توی خونشون کنار رادیو هاشون نشسته بودن و داشتن رادیو گوش میدادن. مجری رادیو اول وضعیت هوا رو اعلام کرد و بعدش گفت الان میریم به هتل پارک پلازای نیویورک، تا اجرای زیبای ریمون ریکن رو بشنویم و بعد صدا عوض شد و موسیقی زندۀ جز شروع شد. چند ثانیه از موزیک نگذشته بود که گویندهی رادیو خیلی سراسیمه و با استرس شروع کرد به گفتن این که یک خبر فوری به دستمون رسیده و یک سری انفجار گاز روی سطح مریخ دیده شده و شرایط یکم غیرعادیه.
دوباره موسیقی زنده شروع شد. مردم هاج و واج مونده بودن که چه اتفاقی داره میفته. 30 ثانیه بعد، دوباره موزیک قطع شد و مجری با یک صدای لرزون و وحشت زدهای اعلام کرد که یک شهاب سنگ چند ثانیه پیش تو یک منطقه مسکونی به شدت با زمین برخورد کرده و همین الان تیم گزارشگر اعزام شدند؛ تا ببینند چه خبره.
بعد صدای گزارشگرها و مردم شنیده شده و گزارشگر گفتش که یک فضای عجیبی دور شهاب سنگ روگرفته. تو اون همهمه، صدای پروفسور نجوم شناسی که همراه تیم گزارش رادیو بود میاد که داشت با خودش زمزمه میکرد این دیگه چه بلاییه! همین زمان که پروفسوره داره سنگ رو بررسی میکنه؛ یهو صدای شکستن سنگ میاد و از فریادهایی که مردم اطراف میزنن؛ معلوم میشه که یک موجود ترسناک از توی سنگ بیرون اومده.
صدای جیغ و داد مردم با صدای انفجار و نفس نفس زدن گزارشگری که داره میدوه قاطی میشه و هر لحظه زیاد و زیادتر میشه و یهو سکوت محض حاکم میشه. مردم پای رادیوهاشون میخکوب شده بودن و نمیدونستن چیکار کنن. بعد از چند ثانیه، حداقل یک نفر از هر خانواده داشت، یک جملۀ مشترک رو تکرار میکرد. مریخیها حمله کردن.
سلام. به قسمت 29 چیزکست خوش اومدید. تواین پادکست، ارشیا عطاری، برای شما، ازتاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم. امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
توی این قسمت قرار بریم سراغ تاریخ رادیو. رادیویی که امروز داره گوشۀ خونۀ هممون خاک میخوره؛ ولی یه زمانی واسه خودش بروبیایی داشته. جدای از کاربرد خودش، رادیو شروع کنندۀ جریان رسانه بود. شروع مطلع شدن مردم از اخبار لحظهای، شروع انتشار جمعی محتوا و شکل گیری فرهنگ رسانهای. رادیو یکی از مشهورترین پلهای بین انسان دیروز و امروزه.
از لحظهای که رادیو وارد زندگی انسانها شد؛ نوع سرگرمی انسان تغییر کرد. نوع برخوردش با اخبار تغییرکرد. حتی نوع روتین روزمرۀ آدما هم تغییر کرد؛ در نتیجه رادیو هم خودش وسیلۀ مهمیه و هم تاریخش و نقشی که توی تاریخ داشته. نه تنها تاریخش مهمه؛ بلکه پر از تراژدی و کلاهبرداری و گیس و گیسکشیه.
تو این قسمت میخوایم تمام این ماجراها رو براتون تعریف کنیم. از این بگیم که چه کسایی تو این راه شکست خوردن، کیا کشته شدن یا بدبخت شدن و کیا بلیطشون برد. رادیو یکی از اختراعاتیه که هر کسی یه طرفش گرفته و هر کدومشون هم ادعا میکنند که خودشون ساختنش.
تو این قسمت میخوایم بریم از اول اول، بررسی کنیم ماجراها رو، تا ببینیم کی چیکار کرده و چی شد که رادیو شد اینی که هست. من ارشیا عطاری هستم. تدوین این قسمت رو طنین خاکسا انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه.
بشر همیشه دنبال ارتباط گرفتن با بقیه بوده. انسان کلا یک موجود اجتماعیه. بعد از اینکه زبان اختراع شده و آدما شروع کردن با آدمهای اطرافشون حرفزدن. کم کم بشر به این فکر افتاد که بتونه با کسی که ازش فاصله داره هم ارتباط بگیره. بتونه خبری رو بهش برسونه؛ حرفی رو بهش بزنه یا اینکه از یک خطری مطلعش کنه.
این شد، که کمکم روشهای مختلف از علامت دادن با دود گرفته، تا نامه نوشتن ابداع شد. تا چندین و چند قرن، روش اصلی ارتباط بشر با آدمایی که ازش دور بودن نامه بود.
این وضعیت همینجوری ادامه پیدا کرد تا اینکه رسیدیم به قرن 19. توی قرن 19، یک اتفاق خیلی خیلی مهمی افتاد و سیستم ارتباطی بشر رو زیر و رو کرد. چیشد؟ تلگراف اختراع شد. حالا چطوری بود این سیستم تلگراف؟ یک دستگاهی بود که به یک شبکهای از سیم وصل بود و میشد باهاش پیامها رو به شکل نقطه و خط منتقل کرد؛ یعنی با زبان مورس کار میکرد تلگراف.
اینطوری بود که من میشستم پشت دستگاه ومیخواستم که یک پیام بفرستم واسۀ آقای ایکس که، توی یه جای دیگهای کلا زندگی میکنه. مثلا میخواستم بنویسم کمک. کمک یا همون اساواس به مورس میشه: سه تا نقطه سه تا خط سه تا نقطه.
من میشستم پشت دستگاه، این کد رو با اون هندل دستگاه، با اون کلید دستگاه، میزدم. کلید اینطوری بود که میزدی روش و حالت نقطه و خط پیدا میکرد. تقتق صدا میداد؛ یعنی مثلا برای اساواس که گفتیم؛ اینطوری بود سه تا نقطه، سه تاخط، دوباره سه تا نقطه. بعد این دستگاه این کدی که باهاش زدم رو میگرفت. با سیم انتقالش میداد به مقصد، بعد طرف توی دستگاه تلگرافش میدید که هندل این دستگاه داره جوری حرکت میکنه که این کد رو میزنه. بعد که یادداشت میکرد، به حرف تبدیلش میکرد و میفهمید که من به کمک احتیاج دارم.
این شد که تلگراف شد یه راه حل خیلی خیلی سریع و کارآمد، واسه اینکه آدما با هم ارتباط برقرار کنن. از مثالمونم معلومه دیگه. برخلاف نامه که مدتها طول میکشید برسه. از تلگراف میشد توی موقعیتهای اضطراری هم استفاده کرد و توی فاصلههای خیلی زیاد هم ازش استفاده کرد.
یه کم که گذشت؛ تلفن هم توی همون، قرن 19 اختراع شد که خب میشد باهاش حرف زد و پیام رو حتی واضحتر نشون داد. منتهی تا تلفن از آب و گل در بیاد؛ این تلگراف بود که به داد مردم میرسید. اما هم تلفن و هم تلگراف، دوتا ایراد بزرگ داشتند هنوز.
اولا فقط واسۀ ارتباط یک به یک ساخته شده بودند و فوقش میشد باهاش یه خبری رو به یک نفری رسوند. نه میشد باهاشون کسیو سرگرم کرد و نه میشد چیزی رو دستهجمعی اعلام کرد. هیچ ربط خاصی به رسانه نداشتن هنوز.
از اون طرفم هر دوی اینها به سیم وابسته بودن. اگر قرار بود که بخوان یک سیستم ارتباط جمعی درست کنن؛ باید از همهی گویندهها، به همهی خونهها سیم میکشیدن و با یه حساب سرانگشتی قابل فهمه که هزینهی اون همه سیم مسی، خیلی زیاد میشد؛ در نتیجه تا وقتی که یک سیستم بیسیم برای ارتباط وجود نداشت؛ قرار نبود یه وسیلهی ارتباط جمعی درست بشه.
از همون اواخر قرن 19، کمکم یک زمزمههایی از مخابرۀ بیسیم شروع شد. همه چی از جایی شروع شد که مکسول، که یک فیزیکدان معروف و معتبری بود، اومد یک پیش بینی مهمی کرد. مکسول طرفهای سال 1860، وجود امواج الکترومغناطیسی رو پیشبینی کرد. یعنی در حالت تئوری، این رو مطرح کرد و یه سری فرمول ارائه داد براش.
یکم بعدش یک، فیزیکدان آلمانی به اسم هرتز، اومد و روی این امواج الکترومغناطیسی، کارکرد. نتیجۀ تحقیقات هرتز، اختراع آنتن بود. آنتن وسیلهای که جریان الکتریکی رو میگیره و امواج الکترومغناطیسی میده. یا برعکس، امواج رو میگیره، جریانهای الکتریکی میده.
این شد که اصلا اسم این آقای هرتز رو گذاشتن روی این امواج؛ و هنوزم که هنوزه بزرگی امواج الکترومغناطیسی رو با واحد هرتز اندازه میگیرن. البته خود هرتز اونقدری عمر نکرد که ببینه با این کشفش چیکار میشه کرد و چقدر مهمه. بنده خدا فقط فکر میکرد تونسته یک آزمایشی طراحی کنه که ایدۀ مکسول رو اثبات کنه.
حالا چی هستن این امواج الکترومغناطیسی؟ همین نوری که میبینیم؛ یک بخشیش موج الکترومغناطیسیه. دیگه چیا موج الکترومغناطیسین؟ امواج ماکروویو، اشعهی ایکس، فرابنفش، فروسرخ، گاما. اینها همشون جزو امواج الکترومغناطیسی حساب میشن. بین این امواج، اونی که ما باهاش کار داریم امواج رادیوییه.
امواج رادیویی، طولانیترین امواج الکترومغناطیسین و کمترین انرژی رو هم دارن. اسمشونم از ریدییشن یا همون ارتعاش میاد. برخلاف چیزی که خیلیا فکر میکنن؛ امواج رادیویی نوعی از امواج صوتی نیستند. جزو امواج الکترومغناطیسی، که همون امواج نوری باشن حساب میشن. موج الکترومغناطیسیه یعنی رادیو. هرتز هم در اصل تونسته بود؛ این امواج رادیویی رو توی آزمایشگاه تولید و ایدهی مکسول رو اثبات کنه. یکم بعد از اینکه هرتز مرد؛ آوازۀ نظریهاش و اختراعش یعنی آنتن، کم کم توی دنیا پخش شد.
حالا یکی از آدمایی که توجهش به ایدههای هرتز جمع شد؛ یه بچه پولدار ایتالیایی بود که هیچ تحصیلات آکادمیکی نداشت، ولی دنیای ارتباطات رو زیر و رو کرد. تلگراف رو به یک سطح جدید رسوند. اولین آجر اختراع رادیو رو گذاشت. جایزۀ نوبل برد و سر راهش نیکولا تسلا رو هم به خاک سیاه نشوند. گولیل مو مارکونی، یک نازپرورده به تمام معنا بود.
باباش از اشرافزادههای ایتالیا بود و مادرش هم، وارث یک امپراطوری ویسکی ایرلندی بود. از همون بچگیش هم لوس و ننر بار اومد. ایتالیا یک کشور کاتولیک بود. اکثریت جمعیتش مسیحی کاتولیک بودند و مادر مارکونی که پروتستان بود، اعتقاد داشت که، سیستم آموزشی کاتولیک مشکل داره و در نتیجه بچه رو نفرستادن مدرسه. واسش معلم خصوصی گرفتن. بعد مادره به معلما گفته بود؛ هر درسی رو که شاه پسرش دوست نداره، درس ندن بهش که، خسته نشه یه وقت. این شد که کلا مارکونی، نه ریاضی یاد گرفت، نه فیزیک.
بزرگتر که شد نظریهی هرتز به گوشش خورد و به نظرش خیلی جالب اومد. بعد از یه کم بالا و پایین کردن و بررسی کردن، تصمیم گرفت از این امواج الکترومغناطیسی، برای انتقال تلگراف بدون سیم استفاده کنه. ذهن کنجکاوی داشت. تجربی هم خیلی چیزا رو تونسته بود یاد بگیره دیگه، ولی خب علم زیادی نداشت. این شد که فکر و ذکر مارکونی شد، تلگراف بیسیم.
واسه اینکه همچین چیزی بسازه دو تا چیز مهمی احتیاج داشت. فرستنده و گیرنده. فرستندۀ رادیویی که امواج رادیویی درست کنه و ارسال کنه تا باهاش بشه کد مورس تلگراف رو ارسال کرد و گیرندهای که این امواج رادیویی رو بگیره و به شکل کد مورس نشون بده.
حالا چطوری ساخته اینا رو؟ سواد درست حسابی که نداشت. همه چیز، با سعی و خطا ساخته شد. مارکونی انقدر پول داشت که صبح تا شب بیکار باشه و وقت داشته باشه هزار جور حالت مختلف رو تست کنه. از حق نگذریم پشتکارش هم خوب بود. این شد که هم گیرنده و هم فرستنده رو با سعی و خطا ساخت. البته که طرح اولیۀ جفتش رو دزدیدهبود.
اول از ماجرای گیرندش شروع کنیم. هرتز یک همکاری داشت، به اسم لاج. این آقای لاج، خیلی از مرگ هرتز متاثر شده بود. توی مراسم تجلیلی که برای هرتز گرفته بودن؛ این تصمیم گرفت بیاد یک سخنرانی سوزناکی بکنه. بعد برای اینکه به همه نشون بده هرتز دقیقا چه اختراع مهمی کرده، یک سیستمی طراحی کرد که باهاش بشه امواج رادیویی رو به حاضرین نشون داد.
حالا یه بخشی از این دستگاهی که این آقا ساخت، کار یک گیرنده رادیویی رو میکرد. مارکونی هم که قضیۀ این دستگاه رو شنیده بود، اون گیرنده رو گیر آورده و انقدر روش کار کرد و سعی و خطا کرد، تا تونست یه گیرندۀ قابل قبول واسه پروژهی خودش بسازه. این از گیرندش.
فرستندش رو چجوری ساخت؟ آنتنی که هرتز ساخته بود، خودش یه فرستنده بود. منتهی برای هدفی که مارکونی داشت، یک فرستندۀ خیلی قوی لازم بود که امواج رادیویی خیلی قوی بسازه که بتونن یک فاصلهی خیلی طولانی رو طی کنن و پیام رو منتقل کنن. برای ساختن فرستنده ام دیواری کوتاهتر از نیکولا تسلا پیدانکرد.
تسلا چند سال قبل از این قضایا توی نمایشگاه جهانی پاریس، دربارهی امواج رادیویی که سوغاتی هرتز بود شنید و توی سرش یه لامپ روشن شد. اومد فرستندهی هرتز رو برداشت. برق باتریش رو با برق متناوب عوض کرد و یه تغییرات اساسی توش داد و نتیجۀ کار شد یک فرستندهای که میتونست جریان متناوب خیلی خیلی شدیدی رو منتقل کنه. تسلا همین اختراعش رو ثبت کرد و کلی خواب دیده بود واسش.
البته تسلا هدفش این نبود که بخواد با امواج رادیویی پیام جابهجا کنه. رویای تسلا این بود که بتونه روشنایی بیسیم به وجود بیاره و اتمسفر رو با الکتریسیته پرکنه. این اختراعش که به اسم سیمپیچ تسلا معروف شد، قرار بود یک برج بزرگ فرستنده باشه که بدون سیم برق منتقل کنه.
همون زمان جی پی مورگان که یک بانکدار و سرمایهگذار خیلی خیلی بزرگ بود، اومد 150 هزار دلار داد به تسلا که ایدهاش رو عملی کنه. حالا همزمان با همین اتفاقا، مارکونی هم داشت روی فرستندهاش کارمیکرد.
نتیجۀ کار مارکونی بعد از روزها سعی و خطا، شد یه سری برجهای فرستندۀ امواج رادیویی که خیلی خیلی شبیه برجهای سیمپیچ تسلا بود. واقعا نمیدونیم ایدۀ تسلا را دزدیده بود یا نه. منتهی به طور قطع، میشه گفتش که بعد از تسلا ساختهبود اینارو. اصن واسه همینم نتونست ثبت کنه اختراع این فرستنده رو. چون میگفتن تسلا عین همین رو قبلا ثبت کرده. ولی مارکونی خیلی توجه خاصی به این موضوع نکرده و با پول ددی شروع کرد ساختن فرستندههای خیلی خیلی عظیم. یک ایستگاه فرستنده توی آمریکا ساخت و یکی توی انگلیس. بعد از اینکه تمام شد کار ساخت این فرستندهها، همه چیز برای تلگراف بیسیم حاضر بود و قرار شد اولین پیام مخابره بشه.
یه کم بعد مارکونی ادعا کرد که پیام اس او اس که فرستندهاش توی انگلیس مخابره کرده بود رو وقتی 2200 مایل باهاش فاصله داشته دریافت کرده. چرا میگیم ادعاکرد؟ چون یکم بعدش معلوم شد خالی بسته. این واسه اینکه کم نیاره؛ اومد گیرندش و گذاشت توی یه کشتی، بعدشم کشتی پر از مسافر کرد تا همه شاهدباشن.
بعد شروع کرد از فرستنده دور و دورتر شدن. نتیجه این شد که تونست توی فاصلۀ 2000 مایلی از فرستنده، پیام رودریافت کنه. توی شب البته. تو روز بیشتر از 700 مایل نمیرسید پیام. حالا واسه اینکه دلیل این تفاوت روز و شب بدونیم، یکم باید بیایم عقبتر.
از همون اول که مارکونی شروع کرد روی این سیستم کار کردن، یک سوال بی جواب توی کارش بود. امواج رادیویی خطی حرکت میکنن. زمینم گرده. بعد اگه یه موج رادیویی خطی، از یک ایستگاه فرستاده بشه از یه جایی به بعد، این دیگه قابل دسترسی نیست؛ چون زمین گرد دیگه. موج مستقیم که حرکت کنه، از اتمسفر میره بیرون.
تصور کنید یک کره داشتهباشید؛ بعد بالاش، یه خط کشی رو بذارید. با مثلا زاویۀ 40 درجه، تا یه جایی این با سطح کره برخورد میکنه. از یه جایی به بعد دیگه از کره خارج میشه؛ دیگه اونی که توی نیمکرۀ پایینی که برخوردی نداره با اون نمیتونه اون امواج بگیره.
حالا تو مقیاس خیلی بزرگتر، این رو برای زمین تصور کنید. توی زمین دیگه لازم نیست طرف توی نیمکر پایینی باشه. یه ذره از اون لوکیشنی که فرستنده وجود داره پایینتر باشه، این امواج بهش نمیرسه دیگه. مارکونی جوابی برای این مشکل نداشت.
منتهی با خودش میگفت که من نمیدونم این چطور میشه؛ ولی مشکل ساز نخواهد شد. گردی زمین تاثیری نخواهد گذاشت رو این قضیه. ما این کار رو انجام میدیم ببینیم چطوری نتیجه میده دیگه. نشدم نشد دیگه. حالا دو سه میلیون دلار پول خرج کردیم دیگه. جالبی قضیه هم همین جاست که با وجودی که دلیلش رو نمیدونست، درست گفته بود. تاثیر خاصی گردی زمین نمیگذاشت تو این قضیه.
چرا حالا؟ چند وقت بعدش یک فیزیکدانی اومد این قضیه رو کامل توضیح داد و معما رو حلکرد. داستان از این قراره که درسته که امواج رادیویی خطی حرکت میکنن. منتهی توی اتمسفر زمین یک چیزی وجود داره که این امواج رو منعکس میکنه. انگار موجها تا یه جایی میرن، بعد میخورن به آینه، مسیرشون کج میشه و به باقی سطح زمین میرسن.
در نتیجه امواج رادیویی میتونن به جاهایی که نسبت به فرستنده توی سطح دیگهای از زمین قرار دارند هم برسن. بعد توی روز این موادی که توی اتمسفر باعث انعکاس امواج میشن، غلظتشان کم میشه و واسه همین درست حسابی منعکس نمیکنند امواج رو و اینجوری میشه که فقط این امواج تا جایی که خطین میرسن و اگر جلوتر بریم، از مسیر امواج پایینتر میایم و نمیرسه.
اون فاصلۀ 700 مایلی که اینا توی روز تونسته بودن بشنون، ماکسیمم فاصلهای بود که میشد از فرستنده داشت و دریافت کرد اون امواج رو. بیشتر از اون اگر میرفتن، وارد یک فضای دیگهای از کرۀ زمین میشدن که اون امواج دیگه بهشون نمیرسید. بگذریم.
خلاصش این که مارکونی تونست برای اولین بار با امواج رادیویی، کد مورس رو منتقل کنه و تلگراف بیسیم بزنه. این وسط تسلا در جریان این قضایا بودا. طفلک خیلیم اوکی بود با این قضیه. حتی با وجود اینکه مارکونی رسما داشت نزدیک 20 تا از اختراعات تسلا رو استفاده میکرد، تسلا شکایت نکرد ازش؛ اما همین مارکونی به خاک سیاه نشوندش.
قضیه اینطوری بود که همون اول که مارکونی اومد ثبت کنه فرستندهاش رو، بهش گفتن تسلا قبلا این رو ثبت کرده. اینم رفت پیش وکلاش، گفت آقا من میخوام این اختراع و ثبت کنم. گفتن خب تسلا قبلا ثبت کرده دیگه. شما نمیتونید ثبت کنی که گل پسر. مارکونی گفت نه مثل این که متوجه نشدین، میخوام. یه حرفو دوبار نمیگم. دلم میخواد. این شد که وکلای مارکونی که باباجونش پولشون میداد، شروع کردن از همون اول کار کردن روی اینکه حق این اختراع را از چنگ تسلا دربیارن و خب تو پروندهای که یه طرف دعوا چندتا وکیل خبره و چند میلیون دلار پول باشه و اون طرف دعوا یه مخترع مهاجر بیپول، معلومه کی میبره دیگه.
سال 1904، دفتر مرکزی ثبت اختراع، حق ثبت سیم پیچ تسلا را از چنگش درآورد و داد به مارکونی که رسما طرح رو دزدیدهبود؛ یعنی عملا تسلایی که صاحب طرح بود از مارکونی شکایت نکرد. بعد مارکونی اومد از تسلا شکایتکرد و آخرش هم تسلا محکوم شد دیگه.
این قضیه باعث شد که تسلا دیگه حق استفاده از اختراع خودش رو همون سیمپیچ تسلا رو نداشته باشه و جی پی مورگانی که روی این اختراع سرمایهگذاری کرده بود، پولاشو بکشه بیرون. این شد که چند وقت بعدش برج تسلا رو خراب کردن و نیکولا تسلا بعد از اینکه رویاش با خاک یکسان شد، روز به روز بیشتر شکست خورد و در نهایت هم توی فقر مطلق مرد. بدبخت بود این تسلاها. از اونور از ادیسون بکش. از اینور از مارکونی بکش. بگذریم.
مارکونی برای اولین بار تونسته بود بدون استفاده از سیم، تلگراف بزنه و به عبارت دیگه برای اولین بار توی تاریخ، بشر داشت بدون استفاده از سیم، ارتباط برقرار میکرد و این تازه شروع ماجرا بود. مارکونی تونسته بود با امواج رادیویی تلگراف بزنه. این اتفاق خیلی خیلی مهم بود.
حالا درسته همش با سعی و خطا انجام داد؛ ولی دیگه اینجوریم برداشت نشه که هیچی حالیش نبود. قطعا یه چیزی توی مخش بوده که تونسته همچین چیزی رو راه بندازه دیگه وگرنه من و شما رو صد روزم با یه قطعه بذارن توی اتاق، شاید هیچی نتونیم ازش در بیاریم؛ ولی خب اکثر موفقیتش رو مدیون کار بقیه و پولش بود.
همین تلگراف بیسیم هم باعث شد که مارکونی بتونه نوبل فیزیک سال 1909 رو برنده بشه. البته خیلیا معتقدن همین نوبل فیزیک رو هم با پول برد. و به چشم بهم زدنی، کلی از کشتیها رو با تلگراف بیسیمش، مجهز کرد. اسم این تلگرافهای بیسیم اصلا شد، مارکونیگرام. ترکیب مارکونی و تلگرام که همون تلگراف باشه.
جالبه اینم بدونید که چند سال بعدش، وقتی که رادیو داشت رادیو میشد، شخص مارکونی کلا زده بود تو یه خط دیگه. برگشته بود ایتالیا و عضو حزب فاشیست شده بود و رفیق شیش موسولینی بود. حتی میشه گفت موفقیت حزب فاشیست تا حدی به پولایی که مارکونی واردش کرده بود، وابسته بود. یه جور درستکاری تو وجود این نبودها.
خلاصه که مارکونی کلا راهش از این جریان توسعۀ رادیو جدا شد بعدا. منتهی اون شرکت مارکونی، کارش رو داشت ادامه میداد که جلوتر بهش میرسیم. ماجرای مفصل داره.
بعد از اینکه مارکونی تونست، تلگراف بیسیم راه بندازه، نوبت قدم بعدی بود. درسته مارکونی یک حرکت بزرگ زده بود؛ ولی همچنان خبری از انتقال صدا نبود. ایدۀ انتقال صدا با امواج رادیویی، توی ذهن یک مخترع دیگه جرقه زد. آقای (رجینالد فسدن).
فسدن فراز و نشیب زیاد داشت و همه جور کاری در زمینهی علم انجام داده بود. مخصوصا توی زمینۀ برق خیلی کار کرده بود. حتی یه مدتم واسۀ ادیسون کار میکرد. حالا خدا میدونه ادیسون چه اختراعی را از این دزدیده.
فسدن بعد از کلی فراز و نشیب توی کارش؛ وقتی که ماجرای مارکونی به گوشش خورد، ایدۀ انتقال صدا با امواج رادیویی به ذهنش رسید. این شد که همۀ هم وغمش گذاشت پای اینکه یک سیستمی بسازه که باهاش بشه یه میکروفون رو به یک فرستندۀ رادیویی وصل کرد و صدا فرستاد.
الان خیلی ساده داریم میگیم میکروفون وصل کنه و اینها. اون موقع اصلا همچین میکروفونی وجود نداشت. سیستم انتقال صوتی به اون صورت وجود نداشت. کل سیستم رو فسدن باید خودش از اول از صفر طراحی میکرد. در نهایت هم بعد از کلی جون کندن به نتیجه رسید. سیستمش رو طراحی کرد و بعدشم برج فرستندهاش رو ساخت و واسهی تست اولیش از کلی روزنامهنگار و خبرنگار و دانشمند دعوت کرد که بیان شاهدباشن.
روز 10 دسامبر سال 1906، افرادی که کنار فسدن بودن، شاهد تاریخ بودن. برای اولین بار صدا داشت بدون سیم و با امواج رادیویی منتقل میشد. فسدن و افرادی که اونجا بودن پشت میکروفن حرف زدن، آواز خوندن و صداشون 10 مایل اونورتر، پخش میشد. حتی این وسط یه شیطنتی هم کردن. کشتیها دیگه اون موقع همشون با سیستم مارکونی مجهز شده بودن. میتونستن با امواج رادیویی کد مورس بگیرن دیگه. اینا رفتن رو موج اونا. واسشون صدا فرستادن و آدمای توی کشتی هم که اصلا توقع صدا شنیدن نداشتن، کلی تعجب کردن.
خلاصه اینطوری شد که اولین بار صدا تونست منتقل بشه با رادیو؛ ولی هدف فسدن هم ساختن یک ابزار ارتباط جمعی نبود. قصدش این بود که بیاد یک تلفن بیسیم بسازه که آدما بتونن باهاش از راه دور، بدون استفاده از سیم، حرف بزنن باهم. باز این ارتباط تکبهتکه.
واسه این که ببینیم چی شد که این سیستم ارتباط تک به تک، تبدیل به ارتباط جمعی شد و از امواج رادیویی واسۀ برنامهسازی و سرگرم کردن مردم استفاده شد، لازمه که با یه دزد دیگه آشنا بشیم. (لی د فارست) یک فیزیکدان آمریکایی بود که از بچگی، امر بهش مشتبه شده بود که نابغهست.
خاطراتش رو که میخونی، هرجا گیرش اومده، نوشته که آه چه درد بزرگیه این نبوغی که من دارم. اصلا جهان برای نبوغ من حاضر نیست. میرفت میگشت اختراعای مختلف رو پیدا میکرد. جای دوتا سیم رو توشون عوض میکرد و بعدش انقدر توی بوق و کرنا میکرد داستان رو که همه باور میکردن که این اختراع بزرگی کرده و ایدۀ خودش بوده از اول. خدا نکنه که یکی برمیگشت بهش میگفت که این طرحت شبیه اختراع فلانیه. انقدر کولی بازی درمیاورد و جرواجر میکرد طرف رو که یارو خودش بیخیال میشد.
در تکمیل شخصیتش همین و بگم که وقتی دیگه پاش لب گور بوده و 70، 80 سال سنش بود، زنش مجبور کرد که یه کتاب بنویسه به اسم (من با نابغۀ بزرگ ازدواج کردم). تو کتابه هم کلا مجیز این رو بگه و از نبوغش تعریف کنه. مایکل اسکاتی بود واسه خودش.
این آقای د فارست، 24 چهار سالش بود که یک مقالهای دربارۀ اون سیمپیچ تسلا خوند و خیلی از طرح قضیه خوشش اومد. کلیم جون کند که با تسلا کار کنه؛ ولی تسلا قبول نکرده بود که اگر قبول میکرد احتمالا اینم یه چیز دیگه ازش میکند و یک تراژدی دیگه درست میشد.
بعد از اینکه تسلا استخدامش نکرد، اومد پیش مارکونی، که دیگه اسم و رسمی برای خودش به هم زده بود، کار کنه که مارکونی هم قبولش نکرد. این شد که اومد با یکی شریک شد و یک شرکت تلگراف بیسیم، برای خودش را انداخت.
البته کل هدف شریکش این بود که از جوی که دربارۀ تلگراف بیسیم درست شده، استفاده کنه که سهام شرکت و بالاتر از قیمت واقعی به خلق الله بفروشه. د فارست هم با این شرکت میخواست پز نابغه بودنش بده. رقیب اصلی شرکتشون هم، مارکونی بود دیگه.
اینا گفتن چی کار کنیم از مارکونی جلو بیفتیم؟ دیدم مارکونی گیرندههاش خیلی ضعیفن. یادمونه دیگه. مارکونی هم رفته بود یه گیرندهی دیگه رو برداشته بود، تفمال کرده بود، گیرندۀ خودش ساخته بود دیگه. خیلی کیفیت پایینی داشت گیرندههای مارکونی. یه بار کار میکرد، 10 بار کار نمیکرد. خیلی به درد نمیخورد؛ ولی خب چون اولین بود و بعدشم تنها گیرندۀ بازار بود، مارکونی مشتری بیشتری داشت.
اینا اومدن گفتن که چیکار کنیم، چیکار نکنیم. د فارست رفت سراغ فسدن. همونی که گفتیم اولین بار صدا رو فرستاد با رادیو. اون موقع هنوز فسدن، کار صدا نکرده بود. اونم توی کار تلگراف بیسیم بود. یه طرح خیلی خوبم داشت فسدن که قشنگ راه حل این مشکل گیرندهها بود. یه دستگاهی بود که موجهای رادیویی رو خیلی عالی تشخیص میداد و میتونست کیفیت گیرنده رو خیلی خیلی بهتر کنه.
اینا رفتن پیش فسدن که باهاش صحبت کنن که همکاری کنن باهاش. بعد از چند جلسه هم که این دستگاه فسدن رو دیدن و بررسی کردن. د فارست گفت حالا ببینیم چی میشه. شاید با شما همکاری کردیم. به ماه نکشیده، شرکت د فارست یک دستگاه ساخت که مو نمیزد با دستگاه فسدن. بعدشم فارست گفت نه که من نابغم. اینم اختراع منه. من نفر اولی بودم که این رو ساختم و خب مسلمه که فسدن هم شکایت کرد دیگه.
اینا درگیر شکایت و دادگاه بودند که به گوش د فارست رسید که صدا رو هم میشه با این امواج رادیویی منتقل کرد. این میشه که یهو توی سرش یه فکری جرقه میزنه. برعکس فسدن و بقیه که میخواستند از رادیو فقط به عنوان تلفن بیسیم استفاده کنن، د فارست ایدهاش این بود که ما میتونیم از این سیستم واسۀ انتقال اخبار و پخش کردن موزیک برای همۀ مردم استفاده کنیم.
ایدۀ استفاده از این سیستم به عنوان یک رسانۀ جمعی، اینجا بود که به وجود اومد؛ اما این وسط دفارست، سر اون قضیۀ قبلی با فسدن مثل کارد و پنیر بودن دیگه. فسدن که نمیذاشت اینا از 100 کیلومتری آزمایشگاهش رد بشن.
در نتیجه دفاست نمیتونست بیاد طرف فسدن رو بدزده و بگه اختراع خودم بود. این شد که رفت سراغ یه دستگاه دیگه؛ به اسم (قوس پولسن) که اختراع یک دانشمندی به اسم پولسن بود. منتهی شریکش مخالف بود با این ایده که اینا از سیستم رادیو به عنوان رسانه استفاده کنن.
میگفت الان پول تو همین تلگراف بیسیمه. نقد و ول نکنیم نسیه رو بچسبیم. دفارست که داشت زور میزد شریکش قانع کنه. نتیجۀ شکایت فسدن هم اومد و شد قوزبالاقوز. گفتیم دیگه فسدن شکایت کرده بود ازشون واسۀ دزدیدن اون طرح اولیش. دادگاه هم کلا دفارست رو مجرم شناخت.
این شد که دفارست فرار کرد، رفت کانادا. شریکشم شرکت رو بالا کشید کلا. بعد از یه مدت دفارست، یک شرکت دیگهای راه انداخت و شروع کرد با اون قوس پولسن رادیوش رو ساختن. البته که میگفت این اختراع خودمه و صفر تا صدش من درست کردم. اسم دستگاه قوس پلسنهها. مخترعش معلوم پولسن بوده؛ ولی خب دفارست انقدری بچه پررو بود که بگه اختراع خودشه.
سال 1907 بود که تونست با این سیستم صدا بفرسته و از اون به بعد همش ادعا میکرد که اون اولین نفری بوده که صدا فرستاده با امواج رادیویی. در صورتی که میدونیم دیگه، فسدن اصلا قبل از این فرستادهبود.
تو همون سالهای 1907 تا 1910، د فارست هر موقعیتی که گیر میآورد، صدا مخابره میکرد. حتی سال 1910، برای اولین بار رفت تو یه سالن اپرا و صدای اپرا رو با دستگاهش فرستاد. البته جز چند نفر که خودشونم این کاره بودن، کسی گیرنده رادیویی نداشت که بخواد بشنوه چیزی که این فرستاده رو؛ ولی خب اینا اولین تلاشهای بشر، برای ساختن یک رسانۀ جمعی حساب میشد دیگه.
حالا این وسط که دفارست داشت با این دستگاهه ورمیرفت، اوضاع شرکتش ریخت بهم. اون دوره، یعنی اوایل قرن 20، این تلگراف بیسیم خیلی رو بورس بود. واسه همین یه حباب اقتصادی دورش درست شده بود و کلی شرکت درست شده بودند که مثل شرکت قبلی دفارست، از این جو استفاده میکردند تا سهامشون رو خیلی گرونتر از قیمت واقعی بفروشن. مدیر این شرکت جدیدۀ دفارست هم داشت همین کار رو میکرد. سهام شرکت رو چند برابر قیمت میفروخت.
سال 1912، این حباب اقتصادی تلگراف بیسیم، ترکید و خیلی از شرکتهایی که این کار رو میکردن، جلوشون گرفتهشد. شرکت دفارست هم همین بلا سرش اومد و درش رو تخته کردن.
بعد از این هم دفارست، از صرافت رادیو افتاد و یه مدت شروع کرد کارهای دیگه کردن. حالا این وسط، که خود دفارست از دنیای رادیو جدا شد و عملا نقشی توی انقلاب اصلی رادیو نداشت. یکی از اون اختراعاتش، توی گیومه، همه چیز رو عوض کرد. این یکی رو از کی دزدیده بود؟ عرض میکنم خدمتتون.
همون زمان که دفارست شرکت اولش رو داشت و فسدن ازش شکایت کرده بود، این و باید دنبال یه چیزی بگرده که اگر بشه جایگزین اون دستگاه فسدن کنند که دردسر نداشتهباشه. همین موقع توجهش به یه چیزی جلب شد به اسم (لامپ فلمینگ)، این لامپ فلمینگ، اختراع یک دانشمندی به اسم فلمینگ بود که میشد جای اون دستگاه فسدن استفاده بشه تو گیرنده.
دفارست هم که هنوز درگیر مسئلۀ فسدن بود. دید اگه قرار باشه بیان مستقیم لامپ فلمینگ برداره بگه خودش اختراع کرده، دردسرساز میشه. این شد که اومد هفت هشت ده تا تیکه فلز رو همینطوری رندم اضافه کرد توی لامپ فلمینگ. گفت خیله خب دیگه، این دیگه اون لامپ فلمینگ نیست. یه چیز جدیده. من اختراعش کردم.
حالا همین اضافه کردن این چند تا مورد توی این لامپ، خودش یک دستگاه جدید به وجود آورد و باعث شد چیزی به اسم (لامپ خلأ ترایود) به وجود بیاد که تا چندین و چند سال شد، پایه و اساس رادیوها و حتی تلویزیون. اما اون زمان دفارست خودش نفهمیده بود چی ساخته. این و درست کرد و بعدشم نتونست ازش استفاده کنه و ولش کرد.
یکم بعد یه دانشجوی جوان به اسم (هاوارد آرمسترانگ) شروع کرد روی این چیزی که دفارست ساخته بود، کار کردن و بعد از اینکه یک سری تغییرات مهم و حسابشده توش داد، تونست یک (لامپ خلأ) بسازه که شد هستۀ مرکزی رادیو.
این (لامپ خلأ ترایود) که آرمسترانگ ساخت، باعث میشد سیگنال ها به شدت تقویت بشن و گیرنده بتونه درست صدا رو به گوش کسی که پشتش نشسته برسونه. در نتیجه با گیرندهای که این لامپ خلا توشه، میشد صدایی که با امواج رادیویی فرستاده شده رو شنید.
آرمسترانگ یه چیز انقلابی درست کرده بود و اساس کار یه رادیویی درست حسابی درست شده بود. ولی تبدیل کردن این اختراع به یک محصول تجاری، کار آرمسترانگ نبود.
اینجای داستان باید با یک شخصیتی آشنا بشیم که خودش هیچ درکی از مهندسی و فیزیک و سیستم رادیو نداشت. منتهی یه بیزنس من درست حسابی بود. این آدم کسی بود که رادیو رو از آزمایشگاه این محقق و اون محقق درآورد و گذاشت توی خونههای مردم. (آقای دیوید سارناف).
دیوید سارناف، یک مهاجر روس بود که وقتی بچه بود با خانوادهاش مهاجرت کردند نیویورک و از سن 9 سالگی مجبور شده بود کار کنه تا شکم خونوادش و سیر کنه. همه جور کاری هم کردهبود. یه روز رفته بود تو یک دفتر روزنامه استخدام بشه. منتهی اشتباهی رفت توی واحد بغلی که یک مرکز تلگراف بود. اینجا بود که برای اولین بار تلگراف دید و به نظرش چیز جذابی اومد.
این شد که پولاشو جمع کرده و یه دونه کلید تلگراف گرفت تا باهاش تمرین کنه و تلگراف زدن یاد بگیره. بعد از اینکه خودش به شکل خودآموز تلگراف زدن یاد گرفت، رفت توی یه شعبۀ آمریکایی شرکت مارکونی، استخدام شد. چهارده پونزده سالش بود کلا. کارش این بود که وقتی اپراتور تلگراف مریض میشد یا نمیومد این، جاش تلگراف بزنه.
یکی از اون روزایی که سارناف 15 ساله توی دفتر تلگراف بود، خود مارکونی اومد تا سرکشی کنه به اون شعبه. سارنافم که زبون داشت اندازۀ اتوبان تهران کرج، جوری جلوی مارکونی خودش و نشون داد که همون روز مارکونی یه شغل جدید بهش داد. سارناف شد پیامرسان شخصی مارکونی.
این آقای مارکونی به یک نفر احتیاج داشت تا نامههاشو و کادوهاشو، برای انواع و اقسام خانومای محترم نیویورک، بفرسته. سارناف هم این وظیفۀ خطیرو به عهده گرفت. بعد از یه مدت که این کار انجام داد و نور چشمی مارکونی شد. مارکونی شخصا دستور داد که سارناف دیگه اپراتور یدک نباشه. به عنوان اپراتور رسمی استخدام بشه و این شد که سارناف شد اپراتور تلگراف توی شرکت آمریکایی مارکونی که آمریکن مارکونی بهش میگن.
بعد از چند سال هم توی سال 1912، سارناف شد مدیر شعبه. آدم خیلی باجربزهای بود. البته یه کمم چاخان خالی بندی تو کارش بودا. مثلا وقتی تایتانیک غرق شد، سارناف ادعا کرده بود که او اولین کسی بود که توی آمریکا خبرش شنیده و مخابره کرده. در صورتی که اصلا همچین اتفاقی نیفتاده بود.
سال 1913، سارناف میشه معاون مدیرعامل آمریکن مارکونی. تو همین موقع سارناف با آرمسترانگ آشنا میشه. آرمسترانگ بهش میگه با لامپ خلایی که اختراع کرده، میشه سیگنال هارو تا 5 هزار برابر بیشتر از باقی دستگاههای رادیویی تقویت کرد و اگر باقی قطعات هم باشن، میشه صدا رو با کیفیت خیلی خیلی خوب منتقل کرد.
سارناف هم که طرح آرمسترانگ رو میبینه، خیلی خیلی خوشش میاد از این ایده. دعوتش میکنه تا با هم برن جای یکی از برجهای مارکونی و تست کنند دستگاه آرمسترانگ رو. آرمسترانگ هم قبول میکنه و دوتایی میرن اونجا و نزدیک 13 ساعت، هر سیگنالی از هر جا میومد و با دستگاه آرمسترانگ گرفتند تأتیرش رو دیدن.
یعنی از اونور اقیانوس اطلس، تا اینور اقیانوس آرام که میشدن شرق و غرب آمریکا، هر سیگنالی اومده بود؛ این دستگاه گرفت. انقدر قدرتش زیاد بود. سارنافم که دید چقدر این دستگاه چیز خفنی، اومد به مدیر عاملش گفت قضیه رو؛ ولی مدیرعامل آمریکن مارکونی با وجود اینکه خیلی از طرح خوشش اومده بود؛ قبول نکرد حقش رو بخرن از آرمسترانگ.
حالا چرا؟ چون لید فورس دوباره شروع کرده بود کلی بازی که آقا این اختراع منه، منم که اینو ساختم. منم که نابغهام. یادتونه دیگه دفارست گرفته بود طرح یکی دیگه رو سمبل کرده بود. یه چیزکی ساخته بود که همینطوریم به درد کسی نمیخورد طرحش.
آرمسترانگ هم اومده بود طرح اینو برداشته بود عملا کوبیده بود از اول ساخته بود؛ یعنی اگه از دفارست میپرسیدی این اختراع آرمسترانگ چطوری کار میکنه؛ نمیتونست جواب بده. منتهی میگفت مخترعش منم. واسه همینم آرمسترانگ از همون اول با دفارست، سر حق اختراع درگیر بود.
شرکت آمریک مارکونی هم به خاطر این باگ حقوقی، نخرید این طرحو. یکی دو سال بعد از این جریان، سارناف میاد و یه ایدهای برای رییسش تعریف میکنه. میگه ما باید بیایم رادیو رو تبدیل بکنیم به یک وسیلۀ خونگی.
یعنی بیایم یه دستگاه ساده و جمع و جور بسازیم که بشه توی همۀ خونهها گذاشتش و باهاش به صداهایی که از فرستندهها فرستاده میشه گوش داد. بشه اخبار پخش کرد. بشه موزیک پخش کرد. بشه چیزای سرگرم کننده پخش کرد. تصور کنید آدما تو یه سالن دور هم جمع بشن و یه دستگاهی توی اون سالن باشه که باهاش بشه موسیقیای که داره توی سالن کنسرت پخش میشه رو گوش داد.
این ایدۀ سارناف، هستهی اصلی رسانه جمعی بود دیگه. هیچکس تا اون موقع ایدهای از همچین دستگاهی نداشت. بعضی از مردم که یکم کنجکاو بودن و یه نیمچه علمی داشتن یک گیرندههای دستسازی داشتن که باهاش میتونستن صداهایی که مخابره میشد و بشنون. منتهی شبکۀ رادیویی و برنامۀ رادیویی وجود نداشت و ایدۀ اصلی سارنف یعنی یک دستگاهی که قابل استفاده توی خونهها باشه هم وجود نداشت.
در نتیجه ساختن یه همچین دستگاه گیرندهای یه ایدۀ طلایی بود. منتهی با وجود اینکه رییس ساناف از ایده استقبال کرد، مقامای بالاتر شرکت آمریکن مارکونی قبول نکردن این طرحو.
این وضعیت همینطوری جلو رفت و تغییری به وجود نیامد تا اینکه جنگ جهانی اول شروع شد. توی جنگ اول تقریبا همۀ قدرتهایی که درگیر بودن از امواج رادیویی واسه انتقال پیام استفاده کردن. از تلگراف بیسیم بگیر تا استفاده از بیسیمهای اولیه برای ارتباط صوتی.
آرمسترانگ هم داوطلب شد که بره جنگ. توی جنگ آرمسترانگ و فرستادن پاریس تا روی سیستمهای رادیویی ارتش، کار کنه. یه سری پیشرفتهای خیلی مهمم کرد و دستگاه رادیوش رو بیشتر توسعه داد. در طول جنگ جهانی اول، دولت آمریکا اومد تمام شرکتهای رادیویی را مصادره کرد تا از امکاناتشون توی جنگ استفاده کنه.
همینطور که جریان جنگ جلو میرفت، نیروی دریایی آمریکا شروع کرد تک تک شرکتهای رادیویی خریدن و هدفشم این بود که بعد از جنگ یه مونوپولی درست کنه و رادیو رو کلا بگیره دست خودش.
منتهی بعد از جنگ، کنگرهی آمریکا اجازه نداد نیروی دریایی این کار و بکنه و اینطوری شد که مجبور شدن شرکتها رو به صاحباشون برگردونن. منتهی این وسط نیروی دریایی آمریکا، از همه بیشتر نگران شرکت آمریکن مارکونی بود.
آمریکن مارکونی شعبه آمریکایی شرکت مارکونی بود که کلی سرمایهگذار خارجی داشت. بعد از جنگ جهانی اول هم چشم آمریکا ترسیده بود از قدرتهای خارجی، مخصوصا که بریتانیا هم از اونور داشت زیرساختهای رادیوشو تقویت میکرد و آمریکاییها میخواستند دست پیش رو بگیرن.
این شد که نیروی دریایی آمریکا همهی هم و غمش گذاشت پای اینکه قدرت رو از آمریکن مارکونی بگیرن و کل صنعت رادیوی آمریکا بره زیر دست یک شرکت تماما آمریکایی.
حواسمون هست دیگه تو این دوره رادیو رسانه نیست. وسیلۀ پیام رسانیه. استفادهاش هم اکثرا نظامیه. در نتیجه نگرانی نیروی دریایی آمریکا، همچنین بیدلیل هم نبود. این شد که قرار شد هر طور شده، اینا بیان آمریکن مارکونی رو بزنن. اون زمان آمریکن مارکونی از یک ژنراتور خاصی استفاده میکرد که فقط شرکت جنرال الکتریک تولیدش میکرد.
دو تا از افسرای ارشد نیروی دریایی رفتن با مدیرعامل ژنرال الکتریک حرف زدن و گفتن که آمریکن مارکونی رو تحریم کنه و بهشون ژنراتور نفروشه؛ ولی اینطوری جنرال الکتریک از اون ور خیلی ضرر میکرد؛ چون مشتری اصلی این ژنراتورها، آمریکن مارکونی بود.
این شد که آخرش قرار شد جای تحریم کردن آمریکن مارکونی، جنرال الکتریک بیاد کل شرکت آمریکن مارکونی رو بخره و تبدیلش کنه به یک شرکت تماما آمریکایی.
اینطوری شد که سال 1919، جنرال الکتریک اومد آمریکن مارکونی رو خرید و اسمش و گذاشت سازمان رادیویی آمریکا یا به طور خلاصه، (آرسیای). قرار شد تمام کارکنان (آرسیای) آمریکایی باشن و سهامداران هم اکثرا آمریکایی باشن.
بعد از اینکه (ر سی ای) تاسیس شد. اینا اومدن هرچی پتنت مربوط به رادیو بود و خریدن. یه چیزی حول و حوش دو هزارتا پتنت خریدن. پتنت همون حق اختراعه. یعنی عملا کاری کردن که هر کسی بخواد هر کاری مربوط به رادیو باشه انجام بده؛ باید از زیر دست اینا رد بشه.
حالا همین زمان که (آرسیای) با این تشریفات تاسیس شد. سارناف هم که توی آمریکن مارکونی، معاون مدیرعامل بود، اومد توی آرسیای، همون پستش رو ادامه داد. حالا که آرسیای هرچی پتنت مربوط به رادیو بود رو خریده بود. سارناف میتونست اون ایدهاش رو عملی کنه و رادیوی خونگی بسازه.
تو همین، بین سال 1920، یک ایستگاه رادیویی به اسم (کی دی کی ای) توی ایالت پنسیلوانیای آمریکا، نتیجهی انتخابات رو به شکل خبر، انتشار عمومی کرد. یعنی جای اینکه مثل سیستمهای رادیویی دیگه، از اینجا به اونجا یه صوت رو مستقیم بفرسته، یک خبر رو به شکل صوتی ارسال کرد تا هر کس گیرندهای دارخ، بگیرتش. یعنی اولین پخش عمومی رادیو. البته که کسی هنوز تو خونش گیرندۀ رادیویی نداشت. فقط اون تعداد خیلی کمی که گیرندههای دستساز داشتن یا کارشون با رادیو بود، شنیدن این خبر رو.
سال 1922، یعنی 2 سال بعد از این قضیه، (سازمان خبرپراکنی بریتانیا) یا همون (بی بی سی)، به عنوان اولین شبکۀ رادیویی تاریخ تاسیس شد. از سمت فرستندهها تقریبا همه چیز حاضر بود و فقط لازم بود یه گیرندۀ خونگی درست بشه تا همۀ مردم بتونن رادیو گوش کنن.
این مرحله هم سال 1923، بالاخره اتفاق افتاد. سارناف بعد از کلی دم این و اون دیدن، بالاخره آرسیای رو راضی کرد که رادیوی خونگی بسازن و آرمسترانگ و هم استخدام کردند که بسازتش. این شد که اولین ست رادیوی خونگی، به اسم رادیو (ای آر 812) ساخته شد و به بازار اومد.
این دستگاه یه جعبۀ بزرگ و شیک بود که یه شیپوری ازش بیرون اومده بود که حکم بلندگوش رو داشت. طراحی ساده و جمع و جورش هم باعث شد کمکم پاش به همهی خونههای آمریکایی باز بشه. دوران حکمرانی رادیو تازه شروع شده.
دهۀ 20 میلادی شروع انفجار رادیو بود. اولش به عنوان یه معجزه اومد؛ ولی هنوز به آخر دهه نرسیده بود، همۀ آمریکاییها هرجور شده تهیه کرده بودنش و تو خونشون داشتنش. به چشم بهم زدنی اصلیترین منبع اخبار شد رادیو.
مردم دیگه لازم نبود وایسن تا خبر بعد از چند روز تو روزنامه چاپ شه تا بتونن بخوننش. میتونستن در لحظه بفهمن توی دنیا چه خبره و این یک انقلاب بزرگ بود. وقتی مخاطب رادیو انقدر زیاد شد، برنامههای رادیو هم کمکم فرمهای مختلف پیدا کردن.
تو دهۀ 20 میلادی که به تاریخ ما میشه سالهای 1300، برنامههای رادیو چندتا گروه کلی بودهاند یا اخبار و هواشناسی بود یا موسیقی اپرا یا گزارش ورزشی که اکثرا بیسبال و بوکس بود یا اینکه ماجراها و داستانهای نمایشی.
این حجم از استقبال از رادیو هم جا رو برای یک صنعت عظیم دیگه، بازکرد. چه صنعتی؟ تبلیغات. برنامه سازای رادیویی زود فهمیدن که واسۀ زنده نگه داشتن شبکههاشون به پول احتیاج دارن و این پول هم از تبلیغات درمیاد. این شد که درآمد شوهای رادیویی زیاد و زیادتر شد و صنعت تبلیغات هم موازی با رادیو پیشرفت کرد.
از لحاظ فرهنگی هم خیلی مهم بود اومدن رادیو. شما تصور کنید برای اولین بار، مردم یه کشور داشتند همزمان با هم یه موزیک و میشنیدن. با هم یه خبر میشنیدن و همه با هم به یک برنامۀ کمدی میخندیدند. خیلی باحاله ها! دولتها اولش خیلی کاری به کار برنامههای رادیو نداشتن.
منتهی از اواخر دهۀ 20 که دیگه رادیو خیلی محبوب شد، قوانین و مقررات مشخص شد واسۀ محتوای رادیو و دیگه هر کس هر چی دلش میخواست نمیتونست بگه.
البته که مخالفم کم نداشت رادیو. یه سریا میگفتن به درد نخوره، اسباببازیه، زود فراموش میشه. یه سریا همکه از بقیه رادیکالتر بودن میگفتن این رادیو مردم و تنبل میکنه. مردم دنبال خبر نمیدون. راحت بهشون میرسه در نتیجه تلاش نمیکنن برای خبر. ارزش خبر رو نمیفهمن. با تمام این اوصاف، رادیو توی دهۀ 20، توی کشورهای غربی ترکوند و آغاز برنامههاش تازه شروع شده بود.
یکی دیگه از کارای خیلی مهمی که رادیو کرد، رشد دادن موسیقی جز بود. موزیک جز که از اواخر قرن 19 شروع شده بود و نوپا به حساب میومد، به لطف رادیو بود که تونست به گوش همۀ مردم برسه و طرفدار جمع کنه.
توی سالهای دهۀ 20 و 30، رادیو یا موزیک کلاسیک پخش میکرد یا موزیک جز و نوجوونا و جوونا اکثرا طرفدار موزیک جز بودن؛ چون یه چیز جدیدی بود. این قدرت رادیو توی گسترش و توسعۀ موسیقی تا همین قرن اخیر ادامه داشته و کم نشده ازش که حالا بهش میرسیم جلوتر.
به دهۀ 30 که رسیدیم یه مشکل بزرگ به وجود اومد. بحران بزرگ اقتصادی دهۀ 30، اکثر کشورهای غربی و مخصوصا آمریکا را فلج کرده بود و زندگی خیلیا، زیر و رو شده بود. داریم در مورد دورۀ رکود بزرگ، حرف میزنیم. ( د گریت دیپرشن).
تو این دوران رادیو یکی از معدود چیزهایی بود که رونق بیشتری گرفت چون که آدما انقدر حالشون بد بود و دلخوشی میخواستن که از همیشه بیشتر به یه چیزی مثل رادیو که تنها سرگرمیشون بود، احتیاج داشتن. جدای از اون، خیلیا بیکار شده بودند؛ در نتیجه زمان بیشتری رو توی خونه میگذروندن و باز دوباره مصرف رادیو میرفت بالاتر.
دهۀ 30، شروع یک جریان جالب توی برنامههای رادیویی هم بود. توی این دوره، معمولا مخاطبان رادیو توی ساعتهای روز، زنان خانهدار بودند. برنامهی مورد علاقهی این قشر چی بود؟ قصههای رمانتیک و جم تیوی طور.
این شد که توی ساعات روز، معمولا برنامۀ رادیو، سریالهای داستانی اینطوری بود. بعد تبلیغاتی که بین برنامهها پخش میشن هم اکثرا با توجه به اون برنامه و مخاطباش انتخاب میشن دیگه. از اونجایی که مخاطب این برنامهها، اکثرا زنان خانهدار بودن، بیشتر تبلیغات بین این برنامهها، تبلیغ مواد شوینده و صابون و این چیزا بود که مشتریش همین زنان خانهدار بودن.
واسه همین بعد از یه مدت، اصلا به این سریالای رمانتیک آبکی میگفتن سوپاپرا. یعنی اپرای صابونی. این اسم سوپاپرا هنوزم که هنوزه واسۀ سریالهای رادیویی و تلویزیونی این مدلی استفاده میشه. همۀ این سریالای جم تی وی و فارسی وان و اینا، سوپاپرا حساب میشدن.
نقش رادیو و اعتبارش، انقدر توی دهۀ 30 زیاد شده بود که خیلی از مردم هرچی رادیو میگفت و گوش میدادن و باور میکردن. یعنی عملا رادیو پتانسیل این داشت که تبدیل بشه به ابزار پروپاگاندای بعضی از حکومتا؛ مثلا حزب نازی آلمان، رسما فکر مردم رو با رادیو کنترل میکرد. یه مثال خیلی جالب از همین باور شدید مردم به رادیو رو بذارین بگم براتون.
معروفترین مثال تاثیر زیاد رادیو روی مردم، قائلۀ 1938 بود. سال 1938، (اورسن ولز) که ماشالله از هر انگشتش یه هنری میبارید یه برنامۀ رادیویی قرار بود اجرا کنه. موضوع برنامه چی بود حالا؟ یک اقتباس رادیویی، از یک رمان علمی تخیلی که موضوعش حملۀ مریخیها به زمین بود. بعد نمایشنامه خودش به شکل یک برنامۀ رادیویی بود. انگار که مثلا گزارشگر رادیو داره ماجرا رو تعریف میکنه. قشنگ اعلام وضعیت هوا داشت. موسیقی داشت. بعد وسطش یهو قطع میشد و خیلی واقعی میگفتن که آره خبر فوری رسیده و مریخیها اومدن و قصه علی هذا.
حالا این وسط، یک اتفاق خیلی عجیب افتاد. همون ساعت، روی یه موج دیگه یه برنامۀ خیلی خیلی پر طرفدار داشت پخش میشد. همۀ مردم داشتن اون رو گوش میدادن. پنج دقیقه که از اون برنامه گذشت، یه موزیک خیلی بدی شروع شد پخششدن و همین باعث شد که خیلیا پیچ رادیو رو بچرخونن و بر روی موج بعدی که همین نمایشنامۀ مریخ یا داشت اجرا میشد.
واسه همین هیچکس اون توضیحات اول نمایشنامه رو نشنیده که توش میگفتن این نمایشه. همه فکر میکردن واقعیه. انقدر واقعی درستش کرده بودن که اصلا قابل شک نبود. عین یه برنامۀ رادیویی بود. این شد که خیلیا فکر کردن همه چیز داره همون لحظه اتفاق میفته. حالا شما تصور کن نشستی تو خونهات در آرامش داری رادیو گوش میدی، یهو میشنوی که موزیک و قطع میکنن و به عنوان خبر فوری میگن که آره مریخیها اومدن دارن ساختمون نیوجرسی منفجر میکنند و خیلی هارم کشتن. کلی هم صدای جیغ و داد و فریاد و زجه میشنویم.
کلا مملکت ریخت بهم. خیلیها از خونشون ریختن بیرون. خیلیا شاتگانشون رو برداشتن رفتن زیرزمین. راهها بسته شد. کلی تصادف شد. خر تو خری شد خلاصه. این قضیه کاملا نشون میده که چقدر رادیو اعتبار داشته پیش مردم.
آخر دهۀ 30، جنگ جهانی دوم راه افتاد و این جنگ اولین جنگی بود که مردم میتونستن اخبارش رو بشنون و زنده و قدم به قدم، دنبالش کنن. تو همین دهۀ 30، یه اتفاق خیلی مهم دیگه هم افتاد. چه اتفاقی؟ (رادیوی اف ام) به وجود اومد. رادیویی که باعث شد سارناف و آرمسترانگ، با هم دشمن خونی بشن و در نهایت، سارناف، آرمسترانگ رو نابود کنه. تا اواسط دهۀ 30، همۀ رادیوها با (سیستم ای ام) کار میکردن. ای ام صداش بدک نبود. منتهی مشکلاتش خیلی زیاد بود.
اولا ضعیف بود و توی شهرهای بزرگی که ساختمانهای بلند داشتن؛ نمیتونست درست حسابی پخش بشه. دوما خیلی نسبت به جریانهای الکتریکی اطراف، حساس بوده و مدام روش نویز میافتاد و رسما فقط خشخش میشنیدی بعضیوقتا. آرمسترانگ که مهندس اصلی بود توی آر سی ای، نشست و چند سال وقت گذاشت تا بتونه یک سیستم کارآمد بسازه که بدبختیها و مشکلات ای ام رو نداشته باشه و بعد از چند سال بالاخره یک سیستمی طراحی کرد که با اف ام کار میکرد و عین آینه بود صداش.
اوایل دهۀ 30 میلادی، سارناف از 1930، شد مدیرعامل کل آر سی ای. در نتیجه وقتی آرمسترانگ سیستم افام درست حسابی ساخته بود، از همه بیشتر باید سارناف خوشحال میشد دیگه، ولی اینطوری نشد. مشکل سارناف چی بود؟ سارناف امپراطوری آر سی ای را بر اساس ای ام، ساخته بود و فقط از آرمسترانگ میخواست که همین سیستم رو بهبود بده. نه اینکه بیاد یه سیستم جدید بسازه. اگه قرار بود اف ام بیاد جایگزین ای ام بشه؛ آرسیای باید کل خط تولیدش و زیر و رو میکرد و اینطوری ممکن بود که سارناف ضرر کنه.
در نتیجه جوهر خودکار طرح افام خشک نشده، سارناف، آرمسترانگ رو با تیپا انداخت بیرون. بعدشم به همۀ مهندسان و محققان زیردستش دستور داد که بر علیه افام مقاله بنویسند و خودشم استفاده از اف ام توی آرسیای ممنوع کرد.
آرمسترانگ هم که از اون ور دید شرایط اینطوریه، هرچی دار و ندار داشت جمع کرد و سهام آرسیای فروخت و با این پولا، یه شرکت اف ام زد واسه خودش. 5 سال بعد سارناف فهمید که چه اشتباهی کرده اف ام رو رد کرده. این شد که رفت پیش آرمسترانگ. بهش گفت که بیا با همدیگه همکاری کنیم و حتی حاضر بود یک قرارداد اختصاصی غیرقابل فسخ یک میلیون دلاری بنویسه با آرمسترانگ، که آرمسترانگ بیاد سیستمش توی آرسیای پیاده کنه. یک میلیون دلار اون موقع رو داریم میگیما. برای اینکه درک کنید این و میگم که یک پزشک متخصص، ماهی 300 دلار درمیآورد. وسط اون دوران بحران اقتصادی.
اما آرمسترانگ دو سه تا فحش به سارناف داد و رد کرد پیشنهادشو. سارناف هم که دید اینطوریه خودشو واسۀ جنگ حاضر کرده و عزمش رو جزم کرد که داغ افام رو به دل آرمسترانگ بذاره. هر چی باشه سارناف دیگه رییس آرسیای شده بود.
کم کسی نبود این شد که از نفوذش استفاده کرد و کاری کرد که وزارت ارتباطات آمریکا، تمام فرکانسهای اف ام آمریکا رو عوض کنه و در نتیجه تمامی رادیوهایی که آرمسترانگ میساخت، دیگه دو هزار نمیارزیدن و اینطوری شرکت آرمسترانگ نابود شد. بعدشم سارناف شروع کرد استفاده بدون اجازه از اف ام، توی آرسی ای. یکم بعد، باقی شرکتهای رادیویی که دیدن آرسیای داره بدون اجازه از افام استفاده میکنه، گفتن حتما اوکی دیگه. شروع کردن اونا هم همون کارو کردن.
سال 1948، آرمسترانگ شکایتکرد. سارناف به وکلا گفت تا جایی که میتونن کش بدن پرونده رو. آرمسترانگ بدبخت و انقدر پیچوندن و پیچوندن و پیچوندن که خودشم رسما ناامید شده بود از بردن چیزی که حقش بود.
سال 1952، زمانی که رادیو به اوج خودش رسیده بود و ستارههایی مثل الویس پریسلی باهاش به پادشاهی رسیده بودن، آرمسترانگ که سازندش بود. هر چی داشت نداشت و خرج وکیل کرده بود و دیگه هیچ پولی واسش نمونده بود و مجبور شد برای هزینههای دادگاه وام بگیره.
1 سال بعد، بعد از نزدیک 20 سال، دادگاه رای نهایی رو داد. آرمسترانگ بازنده شده بود. بعد از یه مدت همسرشم به خاطر وضع بد مالی و بدرفتاری آرمسترانگ، ولش کرد. روز 31 ژانویۀ 1954، بعد از مدتها زجر و شکست و فشار دقیقا 40 سال بعد از اون روزی که با سارناف 13 ساعت نشستن و سیگنال با اختراعش چک کردن، آرمسترانگ یه نامۀ عذرخواهی به همسرش نوشت. کولر خونش رو از پنجرهی خونهش جدا کرد و از طبقۀ سیزدهم خودش و پرت کرد پایین و در جا کشته شد.
اواخر دهۀ 40، ترانزیستور اختراع شد و اواسط دهۀ 50، اولین رادیوی تمام ترانزیستوری تاریخ، اختراع شد و از اینجای داستان به بعد دیگه همه چی سرازیری بود. دنیای رادیو از لحاظ تکنولوژی روز به روز پیشرفت میکرد و بهتر و بهتر میشد. درسته که تلویزیون کمکم داشت جای رادیو رو توی پخش برنامههای سرگرمی و اخبار میگرفت؛ ولی رادیو همچنان، اصلیترین مدیوم پخش موسیقی بود.
موزیکهای روز دنیا، از رادیو پخش میشد و هر موزیسینی که میترکوند از رادیو پا میگرفت. تا قبل از شکلگیری اینترنت هم این سلطۀ رادیو توی دنیای موسیقی حفظ شده بود؛ ولی از وقتی اینترنت جون گرفت، دیگه کمکم رادیو محو و محوتر شد و استفاده از رادیو محدود شد و وقتی که تو ماشین موزیک نداری و مجبور رادیو گوش کنی.
از سال دو 2004 که شرکت اپل رسما وجود چیزی به اسم پادکست و اعلام کرد. کمکم اکثر اون چیزی که تا قبل از اون توی رادیو شنیده میشد منتقل شد به پادکستها و مخاطبا هم به سمت پادکست اومدن. البته نه که برنامههای رادیویی از بین برن یا دیگه وجود نداشته باشن. منتهی حیات رادیو توی دنیای اینترنتی امروز با پادکست ادامه پیدا کرد. تا چند سال خیلیا حتی به پادکست میگفتن (رادیوی اینترنتی). شاید بعضیا هنوزم همین بگن به پادکست.
انگار رادیو باید برای بقا، خودش رو با شرایط اینترنت وفق میداد و یه جوری تو یه قالب جدید به حیاتش ادامه میداد. ما همگی وامدار رادیو به حساب میاییم. شاید رادیو امروز نقش زیادی توی زندگی ما نداشته باشه؛ ولی این واقعیت رو نمیشه انکار کرد که همه چیز از رادیو شروع شد. رسانهی تبلیغات، پاپ کالچر، هر چیزی که به مالتی مدیا مربوط بشه، شروعش با رادیو بوده و رادیو بوده که دنیای پر از رسانهی امروزی رو ساخته.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۳۸ - فارنهایت چهل | تاریخ یخچال
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۹ چیزکست- عصای سفید
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۷ چیزکست- فست فود (بخش اول: همبرگر)