قسمت ۲۶ چیزکست- تاریخ قطار

لوکوموتیو یا قطار یک وسیله‌ایه که برای همه آشناست. همه می‌شناسن‌اش. کارکردش خب مشخصه دیگه. برای این که یک شخصی یا یک چیزی از نقطه‌ی آ با سرعت قابل قبولی بره به نقطه‌ی ب. منتها قطار جدا از وظیفه‌ی اصلی خودش یک نقش خیلی خیلی مهمی در طول تاریخ داشته و اون هم این بوده که باعث اختراع زمان به شکل امروزی شد.


سلام. به قسمت بیست و ششم چیزکست خوش اومدین. تو این پادکست، من، عرشیا عطاری، برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزهایی که زمانی استفاده نمی‌کردیم، امروز استفاده می‌کنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.


تو این قسمت می‌خوایم درباره‌ی تاریخ قطار حرف بزنیم. قطار یکی از مهم‌ترین اختراعات کل تاریخ بشره. زندگی بشر رو اصلا زیر و رو کرده. اهمیت قطار نه فقط توی جابه‌جایی آدم‌ها، بلکه توی تاثیریه که توی تاریخ گذاشته از ریزترین چیزهای زندگی امروزی تا بزرگترین‌شون، یه جوری به قطار وابسته بوده اختراع‌شون. شما الان دارید این پادکست رو به وسیله‌ی اینترنت گوش میدید. اینترنتی که اگه قطار نبود شاید اصلا وجود نداشت. اگه قطار نبود صنعتی وجود نداشت. اگه قطار نبود آمریکایی به وجود نمیومد. هالیوودی وجود نداشت. حتی اگه قطار نبود شاید اصلا شوروی وجود نداشت. جنگ سرد به وجود نمیومد. همه‌ی این‌ها به کنار، اگه قطار نبود اصلا شهریور بیستی وجود نداشت که توش متفقین بیان ایران رو اشغال کنن و رضا شاه رو تبعید کنن. تاریخ جهان، تاریخ ایران، همه‌ی این اتفاقات و کلی اتفاق دیگه به وجود قطار وابسته‌اند و ماجرای همه‌شون رو قراره توی این قسمت تعریف بکنیم.


قراره بیایم از اولین حمل و نقل ریلی شروع بکنیم. داستان اختراع قطار رو بگیم تا برسیم به اینکه قطار چجوری دنیای امروز ما رو ساخت. قبل از شروع اپیزود یک تشکر ویژه‌ای می‌کنیم از همه‌ی اون شنونده‌های عزیزانی که توی سایت حامی باش از ما حمایت مالی کردن و همه‌ی اون عزیزانی که ما رو به بقیه‌ی دوستانشون هم معرفی کردن. تولید کردن پادکست یه کار سخت و هزینه‌بره و شما با حمایت هاتون با معرفی چیز کست به دوستانتون خستگی این کار رو از تن ما بیرون می‌کنید. از همگی شما ممنونیم. دم همگی‌تون گرم. من، عرشیا عطاری هستم. تدوین این قسمت رو طنین خاکسار انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه. بریم دیگه سراغ تاریخ قطار که کلی ماجرای عجیب و غریب داره.


وقتی می‌خوایم درباره‌ی تاریخ قطار و راه آهن و این‌ها حرف بزنیم، اولین چیزی که به ذهنمون میاد انقلاب صنعتی و قرن هیجده و نوزدهه. درسته استفاده‌ی رسمی از قطار از همون دوران شروع شد. داستان‌های عجیب و غریب کم نداره که خب می‌رسیم بهشون منتها نقطه‌ی شروع قصه‌ی قطار خیلی قدیمی‌تر از این حرف‌هاست. چقدر قدیمی‌تر؟ حداقل دو هزار سال. داستان ما از حدود ششصد سال قبل از میلاد شروع میشه. این زمان، چرخ اختراع شده، اسب وسیله‌ی اصلی حمل و نقل و اگر قرار باشه که باری رو حمل بکنن، توی گاری میذارن‌اش و گاری رو به اسب می‌بندن.


تو این دوران بین مردم تمدن بابل یونان و ایران، بعضی از مردم برای اولین بار فهمیدن که اگه چرخ رو روی یک مسیر مشخص شده‌ای حرکت بدن، هم کنترلش راحت‌تر میشه و هم اینکه انرژی کمتری می‌خواد و به اسب کمتر فشار میاد. این شد که این مردم اومدن زمین رو کندن و یک شیارهایی درست کردن که این اندازه چرخ بودن و چرخ می‌رفت توشون و توی اون حرکت می‌کرد. از نقطه‌ی شروع تا مقصد، این شکلی خطی می‌کندن و مسیر گاری و اسب اینجوری از قبل مشخص می‌شد. هم کشاندن‌اش راحت‌تر می‌شد و هم کنترل‌اش. اینطوری شد که اولین راه‌های ریلی تاریخ درست شدن. فقط مختص اسب و گاری نبود. وقتی مثلا می‌خواستن کشتی‌های بزرگی که توی خشکی ساخته بودن بکشن سمت دریا از این شیارها درست می‌کردند و زیر کشتی یه سری تخته میذاشتن. این تخته‌ها بره توی شیارها و کشوندن‌شون راحت بشه.


این سیستم توی تمدن یونان خیلی جدی به کار گرفته می‌شد. اصلا یکی از دلایل اینکه یونانی‌ها تونستن معابدشون رو بسازن همین سیستم بود. چون که حمل و نقل و خیلی ساده‌تر می‌کرد و از اون طرف برای رفت و آمد به این معابد مقدس و بندرهای تجاری و این‌ها هم راه‌های شیاری مخصوص ساخته بودن. مثلا مسیر آتن به الوزیوس، یا الیس به المپ رو کامل دو شیار کنده بودن و مسیر ریلی درست کرده بودن واسه گاری‌ها. یونانی‌ها اومدن این سیستم رو دادن به رمی‌ها و توی امپراتوری رم باستان این سیستم جاافتاد کم کم. داشت می‌رفت که چهار تا نوآوری تو این روش به وجود بیاد که امپراتوری رم سقوط کرد و این روش کلا حمل و نقل ریلی لابه‌لای کشتار و هرج و مرج و خونریزی‌های بعد از سقوط رم گم‌شد.


قرن‌ها گذشت. جنگ‌ها شد و حکومت‌ها اومدن و کلیسا قدرت گرفت و عصر تاریکی قرون وسطی و هزارتا اتفاق دیگه ردشدن ولی هیچکس یادش نیفتاد که اون روش باستانی رو برگردونه. تا اینکه رسیدیم به قرن شونزدهم تو قرن شونزده که اوضاع داشت تغییر می‌کرد و رنسانس شروع شده بود، ارتباط تجاری بین شهرهای مختلف اروپا هم زیاد شده بود. روش اصلی فرستادن کالای تجاری هم خب توی خشکی اسب و گاری بود، توی آب هم کشتی مردم اون دوران واسه این که بتونن محصولات مختلف رو بین شهرهایی که به آب دسترسی ندارند جابه‌جا کنن، خب خیلی سختی می‌کشیدن. هم اسب‌ها خسته می‌شدن، هم کنترل اسبی که داره اون همه بار رو می‌کشه خب طبعا سخت بود.


مشکل‌ها آشنان دیگه این شد که یاد اون روش باستانی جابجایی افتادن و رفتن سراغ‌اش تا یکم بهترش کنن و ازش استفاده کنن. چیکار کردن؟ اومدن جای اون شیارهای روی زمین ریل‌های چوبی ساختن و بعد یه سری واگن چوبی هم درست کردن که روی چرخ‌هاش به اندازه‌ی این ریل‌ها خالی بود و جا می‌افتاد توی ریل‌ها چرخ‌ها. این شد که حمل و نقل ریلی امروزی شکل اولیه‌ی خودش رو گرفت. ریل‌های چوبی جایگزین شیارها شدن. این‌ها میومدن بار رو می‌ریختن توی اون واگن‌ها، بعد میذاشتن روی ریل به هم وصل‌شون می‌کردن و واگن جلوییه هم به اسب می‌بستن. اسبه حرکت می‌کرد و این واگن‌ها روی ریل حرکت می‌کردن. این واگن‌ها دوتا کاربرد اصلی داشت.


یکی جابجایی بار بین شهرها و یکی دیگه جابه‌جایی مواد معدنی و از همه مهمتر، زغال‌سنگ از معدن به سمت شهر. توی بریتانی‌ا برای معدن‌های مختلف راه‌های ریلی درست کرده بودن که کارگرها، سنگ‌ها و مواد معدنی و زغال سنگ و این‌ها رو بتونن باهاشون بفرستن بیرون معدن. تنها کاری که لازم بود بکنن این بود که بارها رو بریزن توی واگن و هول‌اش بدن تا بیرون معدن. کم کم این چوب رو هم گذاشتن کنار از ریل‌های آهنی استفاده کردن. آهن یک ویژگی مثبتی که داشت این بود که خب مقاوم‌تر بود و از طرف دیگه اصطکاک کمتری ایجاد می‌کرد نسبت به چوب. این سیستم داشت واسه خودش کار می‌کرد.


این رو بذاریم اینجا، بریم اواسط قرن هیجده توی اسکاتلند. یه دانشمند اسکاتلندی به اسم جیمز وات که خب بعیده تا حالا لامپ خریده باشید و اسمش رو نشنیده باشید. این اومد و یه چیزی اختراع کرد به اسم ماشین بخار. البته ماشین بخار اختراع وات نبود. از قرن قبلش اختراع شده بود، منتها بازدهش خیلی پایین بود و آدم‌های مختلف این نسخه‌های بهتر شده می‌ساختن ازش ولی خب تا اون موقع نتیجه‌ی خاصی نداده بود. جیمز وات اومد و یک ماشین بخاری ساخت که واقعا به درد می‌خورد و جواب میداد. حالا کارش چی بود این ماشین بخار؟ ماشین بخار میومد از نیروی بخار آب توی فشار بالا استفاده می‌کرد، یه سری چرخ‌دنده رو به حرکت در میاورد.


سیستم اینطوری بود که شما میومدی مخزن آب رو پر میکردی، بعد توی یه جای اجاق طوری زیر مخزن زغال سنگ می‌ریختی، آتیش راه مینداختی، و این زغال سنگ و آب رو داغ می‌کردن و بخار آب طی یک فرایندی با فشار بالا حرکت می‌کرد و میومد می‌رسید به یه سری پیستون و چرخ دنده و کاری می‌کرد که اون‌ها حرکت بکنن. کارکردش شاید الان به ذهن ما ساده بیاد دیگه. شاید اصلا شما با خودتون فکر کنید که چیز خاصی نبوده که. چرا داریم میگیم مهم بود این ماشین بخار؟ چون داریم درباره‌ی قرن هیجده صحبت می‌کنیم. تا همین چند وقت قبل قرن‌ها بوده که بشر یه جوری زندگی کرده، با کشاورزی و شکار و بعضا تجارت کلاسیک روزگارش رو گذرونده، غذاش روی هیزم پخته، آب رو از رودخانه گرفته، بعد یکم قبل از اختراع ماشین بخار، همه چیز شروع کرده عوض شدن.


چی شده؟ یه سری دستگاه مثل دستگاهای ریسندگی و تولید پارچه و اینا درست شده و اینطوری دیگه کارهایی مثل پارچه بافی و نخ ریسی و اینا دستی انجام نمیشن. اما این دستگاه‌ها همشون احتیاج به یک سیستمی داشتن که به حرکت درشون بیاره. بعضی‌هاشون با نیروی دست انسان کار می‌کردن. اکثرشون اما روی نیروی آب حساب می‌کردن. نیروی بخار آب نه ها. نیروی خود آب. جریان آب. واسه همین اولین کارخونه‌هایی که تاسیس شدن حتما باید نزدیک یک رودخونه‌ای جایی می‌بودند که این جریان آب توربین‌ها رو به حرکت بندازه تا دستگاه‌ها کارکنن. ولی خب این سیستم ناقص بود دیگه. هم کار خیلی کند جلو می‌رفت و از اون طرف هم اگه چند تا رودخونه وجود داشت که بشه کنارشون کارخونه تاسیس کرد؟ این بود که همه میدونستن یه جای کار می‌لنگه و یک چیزی باید باشه که انرژی لازم برای حرکت دادن دستگاه‌ها رو راحت‌تر تامین کنه.


حالا تو همین دوران ماشین بخار اختراع میشه. این میشه که عملا در و تخته باهم جور در میان و ماشین بخار میشه سیستم تامین انرژی حرکتی برای دستگاه‌های کارخونه‌ها که اون زمان اکثرا کارشون نساجی بود. کاری که ماشین بخار کرد این بود که اومد جایگزین نیروی انسانی و طبیعی کاری کرد که بشه دستگاه‌ها رو به شکل پربازده راه انداخت. کارخونه‌های زیاد تاسیس کرد، کارهای مختلف و مکانیزه کرد این شد که روند صنعتی شدن اروپا که یه کم قبل‌اش شروع شده بود شیب تندی گرفت و چیزی که به عنوان انقلاب صنعتی می‌شناسیم رسما شروع شد.


ماشین بخاری که جیمز وات ساخته بود، دنیای صنعت رو زیر و رو کرد. ولی فقط به درد کارخونه‌ها و حفاری معادن و این‌ها می‌خورد. از یه زاویه‌ی دیگه اگه بهش نگاه کنیم ماشین بخار جیمز وات یک دستگاه ایستا بود. یعنی یک جای معینی داشت سر جای خودش کار می‌کرد و خب انرژی می‌داد به دستگاه‌های دیگه. توی یک سیستم پویا مثل لوکوموتیو نمی‌تونست استفاده بشه. تا آخر قرن هیجده هم هیچکس نیومد از ماشین بخار توی اختراع جدید خودش استفاده بکنه. نه که نتونن یا مثلا عقلشون نرسه. جیمز وات نمی‌ذاشت. وات اومده بود پتنت ماشین بخار رو، حق مالکیت مادی و فکری و معنوی ماشین بخار رو به اسم خودش ثبت کرده بود و نمی‌ذاشت کس دیگه‌ای ازش توی اختراعش استفاده کنه. ماشین بخار توی دستگاه‌های مختلف صنعتی و کارخانه‌های مختلف استفاده می‌شد ولی همه‌شون همون ماشین بخاری بودش که با ساخته بود و پولش هم مسلما تو جیب جیمز وات می‌رفت.


اوایل قرن نوزده که رسیدیم، تاریخ اون پتنت جیمز وات تموم شد و استفاده از ماشین بخار توی طرح‌های بقیه آزاد شد. یه مخترع خوش‌ذوقی هم که این فرصت رو دید و سریع ازش استفاده کرد، یک شخصی بود به اسم ریچارد ترویتیک. این آقای ترویتیک یک مخترع بریتانیایی بود، طرح‌های مختلفی هم داشت، اسم و رسمی داشت به عنوان یک مخترع خلاصه. اوایل قرن نوزده صاحب یک کارخونه‌ی آهن‌آلات میاد ترویتیک رو استخدام می‌کنه و بهش میگه که یه دستگاهی بساز که من باهاش بتونم محصولات کارخونه‌ام رو بفرستم یک کانال آبی چند مایل اونورتر. ترویتیک هم میاد میشینه روی این دستگاه کار می‌کنه و ایده‌ی اصلی‌اش این بوده که بر اساس ماشین بخار بسازتش. بعد از کلی سعی و خطا بالاخره اون دستگاهی که می‌خواست رو طراحی می‌کنه و می‌سازه.


چه شکلی بود این دستگاه؟ یه اجاق طوری داشته که توش زغال سنگ می‌ریختند و با سوزاندن زغال سنگ‌ها یک گرمای خیلی زیادی به دست میومد. بعد این گرما با لوله می‌رسید به یک تانکر آب که کنار این اجاقه بود. تانکره آبش بخار می‌شد. بخار پرفشار می‌رفت سمت یک پیستون و پیستونه رو به حرکت در می‌آورد. این پیستون به یک چرخ دنده‌ای عظیمی وصل بود و اون هم به دوتا چرخ‌دنده‌ دیگه وصل بود که به چرخ‌های دستگاه وصل بودن. این چرخ دنده بزرگه که می‌چرخید، اون‌ها هم میچرخیدن و چرخ‌های دستگاه می‌چرخوندن و اینطوری دستگاه حرکت می‌کرد. یه دودکش بزرگ داشت که دود زغال‌سنگ‌ها ازش بیرون می‌رفت. ظاهر و باطن همین بود.


این آقای ترویتیک اول می‌خواست که این دستگاه رو روی یک جاده‌ی معمولی استفاده کنه. ولی اون مسیری که کارخونه داره ازش خواسته بود واسه‌اش دستگاه طراحی کنه خیلی جاده‌ی افتضاحی داشته و واسه همین ترویتیک تصمیم می‌گیره که از اون ریل‌های آهنی که گفتیم واگنر روش با اسب جابه‌جا می‌کردند استفاده کنه. این میشه که ماشین بخار و ریل و چرخ با هم آشنا میشن و اولین لوکوموتیو تاریخ اختراع میشه. اولین لوکوموتیو که اختراع شد، باقی مخترعان هم توجهشون بهش جلب شد و شروع کردن روش کار کردن و بهتر کردنش. تو همون اواسط قرن نوزده یک مخترعی به اسم استیونسون، میاد اولین کارخونه‌ی لوکوموتیو تاریخ رو تاسیس می‌کنه. پسر این آدم هم توی همون کارخونه یک لوکوموتیوی اختراع می‌کنه که نسخه‌ی شسته رفته‌ی اون اولیه به حساب میومد. از چرخ دنده و اینا خبری نبود توش. نیروی بخار می‌رسید به یک سری پیستون که به شکل اریب به چرخ‌ها و وصل بودن و اینا جلو عقب می‌شدن و اینطوری چرخ‌ها حرکت می‌کردن.


جدا از طراحی بهتر و تغییرات کلی، این لکوموتیو که اسمش راکت بود، سرعتش قابل مقایسه با رقباش نبود. رازش هم این بود که این‌ها اومده بودن از چندتا لوله‌ی مختلف موازی با منبع آب برای رسوندن گرما به آب استفاده کرده بودن و واسه همین قدرت بخار خیلی خیلی بیشتر شده بود. اون لوکوموتیو اولیه سرعتش حدودا پنج کیلومتر بر ساعت بود. این راکت سرعتش تا پنجاه کیلومتر بر ساعت می‌رفت. خیلی بود واسه اون زمان. داریم در مورد زمانی حرف می‌زنیم که با اسب اینور اونور می‌رفتن. اصلا ماشینی که پنجاه کیلومتر بر ساعت بره به چشم هم ندیده‌بودن. همین زمان‌ها یک مسابقه‌ای بین لوکوموتیوها برگزار میشه که راکت هم توش شرکت می‌کنه. حدودا ده تا مخترع با لوکوموتیوهای مختلفشون شرکت می‌کنن و همه‌شون به جز راکت وسط راه کم میارن و راکت برنده میشه.


حالا اون استیونسون که مخترع و صاحب راکت بود چی گیرش میاد از این برنده شدن؟ پونصد پوند پول نقد و یک قرارداد برای طراحی قطاری که توی راه‌آهن لیورپول به منچستر استفاده بشه. این راه آهن سال 1830 تاسیس شد و اولین راه آهن بین شهری بود که صرفا قرار بود لوکوموتیو توش حرکت کنه. اون لوکوموتیوی که استیونسون برای این راه طراحی کرد، اسکلت اولیه‌ی لوکوموتیو امروزی بود. از راکت خیلی بهتر بود این طرح جدید. اون پیستون‌ها که به چرخ چسبیده بودن و عقب جلو می‌رفتن دیگه اریب نبودن، افقی بودن. یه شاسی طور براش طراحی کرده بود. همه چی دیگه به مخزن آب وصل نبود. بعدش هم اون سیلندرهایی که نیرو رو می‌رسوندن به پیستون‌ها دیگه بیرون قطار نبودن. داخل شاسی کار گذاشته شده بودن. اینطوری از سرما و خطراتی که بیرون قطار وجود داشته در امان بودن و در نتیجه بهتر کار می‌کردن.


مجموع همه‌ی این‌ها باعث شد که هم سرعت این لوکوموتیو در مقایسه با نسخه‌های دیگه و حتی خود راکت خیلی زیادتر بشه و هم حرکت‌اش یک حرکت نرم و استانداردی بشه. توی بلند مدت کم نیاره. با تولید شدن این قطار جدید لوکوموتیو و راه‌آهن دیگه به یک وسیله‌ی جدی برای حمل و نقل تبدیل‌شدن. سال به سال ایده‌های جدید میومد و بر اساس همون طرح استیونسون قطارهای جدید با سرعت‌های بیشتر تولید می‌شدن اما همه‌ی این قطارها فقط برای جابجایی بار ازشون استفاده می‌شد. تا اینکه بالاخره تو همون انگلیس، شرکت‌های قطار و راه‌آهن به ذهنشون رسیده که آقا ما اصلا حواسمون از یه مارکت خیلی خیلی بزرگ دیگه پرته. قطارهای ما یک گزینه‌ی بهتر از اسب برای جابه‌جایی بار ان.


خب همین اسب آدم‌ها رو جابه‌جا می‌کنه دیگه. بیایم یه سری قطار بسازیم که باهاش مسافر جابه‌جا کنیم و آدم‌ها رو سریع اینور اونور ببریم. این میشه که کم‌کم قطارهای مسافربری هم اضافه میشن به این قطارها. به لطف همین قطارهای باری و مسافربری هم بود که انقلاب صنعتی تونست سرعت بگیره و خیلی از موفقیت‌هاش رو به دست بیاره. اصلا تاسیس شرکت‌های راه‌آهن خودش یک نمونه‌ی کامل از شکل‌گیری کسب و کارهای صنعتیه. شرکت‌های راه‌آهن کارگر داشتن، سرکارگر داشتن، مدیر داشتن، صاحب داشتن. سیستم انقلاب صنعتی هم اصلا یک بخشی‌اش همین بود. قبل از انقلاب صنعتی یک سری‌ها مالک بودن و یک سری رعیت. اما بعد از انقلاب صنعتی کم‌کم یک قشری به وجود اومد به اسم طبقه‌متوسط. این‌ها نه مالک بودن و نه کارگر. بینشون بودن.


سرکارگر و سرپرست و مدیر و مهندس و کلا هر کارمندی، جزو این دسته حساب می‌شد و یکی از اولین کسب و کارهایی که به شکل جدی این الگو رو پیاده کرد همین شرکت‌های راه‌آهن بودن. این نظم شرکت‌های قطار و سیستم اداری و دفتر دستک‌شون و مدل صنعت‌شون، یک چیز دیگه‌ای رو هم برای اولین بار تو چشم آورد. زمان. تا قبل از انقلاب صنعتی و تاسیس راه‌آهن زمان یک مسئله‌ی کیفی بود. آدم‌ها خیلی با این کاری نداشتند که الان ساعت چنده. ارتباطشون با زمان صرفا در این حد بود که الان مثلا صبحه یا ظهره یا شبه. خیلی براشون فرقی نمی‌کرد این که الان دقیقا چه زمانیه. اما از وقتی قطار وارد زندگی آدم‌ها شد، زمان اهمیت پیدا کرد. قطار جدولی زمانی داشتند و با توجه به ساعت میومدن. واسه همین مردم باید حواسشون به ساعت می‌بود و سر ساعت میومدن تو ایستگاه. به عبارت دیگه مردم باید زندگیشون رو بر اساس ساعت تنظیم می‌کردن. این شد که قطار و راه‌آهن عملا باعث شدند که زمان از یک مفهوم کیفی به یک مفهوم کمی تبدیل بشه.


خیلی دور نشیم از داستان. داستان ما همچنان توی انگلیس داره می‌گذره. از همون زمان کم کم توجه باقی ملت‌ها هم به قطار و راه‌آهن جلب شد و قطار پاش به باقی کشورها هم رسید. یکی از این کشورها هم یک کشوری بود که تازه از زیر استعمار انگلیس در اومده بود و یک استقلالی به دست آورده بود و کم‌کم داشت سری تو سرها در می‌آورد. کجا رو داریم میگیم؟ ایالات متحده‌ی آمریکا.


قاره‌ی آمریکا از وقتی که کریستف کلمب کشف‌اش کرده بود و به امپراتور اسپانیا گفته بود که بیان چترشون رو توش باز کنن، مقصد مهاجرت اروپایی‌ها بود. اسپانیایی‌ها اومده بودن جنوبش رو گرفته بودن، مکزیک و کلمبیا و آرژانتین و این‌ها رو، پرتغالی‌ها اومده بودن برزیل رو گرفته بودن، انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها هم شمال آمریکا رو گرفته بودند. با انگلیسی‌ها کار داریم الان. انگلیسی‌ها شمال شرقی دستشون بود. جاهایی مثل نیویورک و پنسیلوانیا و واشنگتن دیسی امروزی. کلا سیزده تا ایالت می‌شدن اینا که اون موقع بهشون می‌گفتن سیزده کلنی.


از اونجا که آمریکا مستعمره بریتانیا بود، این‌ها یه سری مامور و حاکم گذاشته بودن که توی این حکومت کنند از طرف انگلیس و هر کدوم از این حکم‌ها صاحب اختیار یکی از این کولونی‌ها بود. بعد از اینکه یک صد سالی گذشت و مردم این مناطق دیگه خودشون بریتانیایی نمی‌دونستن و عرق داشتن به اون منطقه‌ای که توش زندگی می‌کردن، یه سری از نظامیان و سیاسیون این مناطق شروع کردن شورش کردن و می‌گفتن که ما باید مستقل بشیم از بریتانیا. ما نمی‌خوایم به بریتانیا مالیات بدیم و زیر سلطه بریتانیا باشیم. بعد از یه مقدار درگیری و جنگ و بکش بکش، آخرش یازده تا از اون سیزده تا ایالت توی اواخر قرن هیجده مستقل شدن و کشوری رو تحت عنوان ایالات متحده‌ی آمریکا به وجود آوردن.


این کشوری که داریم میگیم کلا یازده تا ایالت داره و منطقه‌ش رو نقشه فقط یه گوشه‌ی شرقی آمریکای امروزی رو شامل میشه. واسه اینکه متوجه فرقش بشید، این رو میگم که آمریکا الان پنجاه تا ایالت داره. یعنی آمریکایی که تازه متولد شده بود شاید حدود یک پنجم آمریکای امروزی رو شامل می‌شده. از لحاظ وسعت البته خیلی خیلی کمتر از اینه. خلاصه که این یازده تا ایالت اومدن شدن کشور مستقل. بعد از این جریان‌ها آمریکا شروع کرد پیشروی کردن به سمت غرب و ایالت‌های بیشتری رو از دست بریتانیا درآورد و جز خودش کرد. اوایل قرن نوزده وقتی که جفرسون رییس جمهور آمریکا بود، منطقه‌ی لوییزیانا که حدود پونزده تا از ایالات امروزی آمریکا توش بود رو از فرانسه به قیمت پونزده میلیون دلار خرید و قلمرو آمریکا عملا دوبرابرشد.


الان تازه قلمرو آمریکا تقریبا به نصف اندازه‌ی امروزش رسیده. اما همچنان غرب آمریکا یعنی ایالت‌هایی مثل تگزاس و کالیفرنیا، که امروز اینقدر مهم‌ان، جز آمریکا نشدن. این‌ها جز مکزیک بودن. بعد از جنگ آمریکا و مکزیک این ایالت‌ها هم به قلمرو آمریکا اضافه شدن و آمریکا روی نقشه تبدیل شد به چیزی که الان هست. البته به جز یه سری ایالت‌های کوچیکی مثل آلاسکا و هاوایی و این‌ها که اینا خب بعدا اضافه شدن خیلی توی داستان ما تاثیری ندارن. آمریکا روی نقشه ی قلمرو خیلی بزرگ داشت ولی در عمل ساکنین‌اش توی همون ایالت‌های شرقی داشتن زندگی می‌کردن. پایتختش تو شرق بود، مراکز تجاری مهم توی شرق بودن، همه‌ی اتفاقای مهم داشت توی شرق می‌افتاد. غرب آمریکا، یعنی ایالت‌هایی مثل کالیفرنیا و تگزاس و آریزونا، این‌ها اون زمان عملا بی‌استفاده مونده بودن. حالا دلیل این قضیه چی بود؟ عدم وجود راه ارتباطی. آمریکایی‌ها مثل بقیه‌ی مردم جهان قرن‌ها بود که داشتن با همون روش‌های سنتی جابه‌جا می‌شدند دیگه.


وسیله نقلیه شون یا اسب بود یا کشتی. اسب که نمی‌کشید اون همه راه از شرق آمریکا بره به غرب‌اش. کشتی هم راه چندانی نداشت به غرب چون بندر درست حسابی نداشت که غرب همش خشک و خالی بود. بیابون بود. توی شرق مثلا همین نیویورک و نیوجرسی و این‌ها چون به دریا وصل بودن مرکز تجاری شده بودن و رونق پیدا کرده بودن. ولی خب این امکانات توی غرب نبود دیگه. غرب آمریکا یک منطقه‌ی دورافتاده‌ای بود که عملا کسی کاری به کارش نداشت. یه بیابون خیلی بزرگ پر از کاکتوس و گون. تو همین سال‌های هزار و هشتصد و سی، هزار و هشتصد و چهل، ثروتمندهای شرق آمریکا متوجه میشن که توی ایالت‌هایی مثل جورجیا که اینم توی شرق بود، کلی زمین هست که اینا برای کاشتن پنبه خیلی مناسب‌ان. اما یه مشکلی وجود داشت. این زمین‌ها مال سرخ‌پوست‌ها بود. سرخپوست‌هایی که از همون موقعی که بریتانیا و باقی کشورها وارد آمریکا شده بودن، یه روز خوش تو زندگیشون نداشتن. یا داشتن کشته می‌شدن، یا داشتن می‌جنگیدن.


این میشه که ثروتمندها و سیاستمدارها اون زمان آمریکا که می‌بینن این زمین‌ها ارزش دارن، سرخ‌پوست‌ها رو به زور از زمین‌هاشون اخراج می‌کنند و مجبورشون می‌کنن که به زور کوچ کنن به غرب آمریکا. یعنی همون زمین‌های بکری که هیچکس کاری به کارشون نداشت. یه تراژدی عجیب غریبیه این ماجرای کوچ اجباری. اینجا جاش نیست باز کنم خیلی ولی در همین حد بگم که حداقل سه هزارتا سرخپوست کشته شدن توی جریان این قضیه. حالا چه حین مقاومت، چه به خاطر شرایط سخت کوچ کردن و سختی راه و این چیزها. سرخ‌پوست‌ها که کوچ داده شده بودند غرب آمریکا با خودشون گفتن که دیگه اینجا که بیابون به دردشون میخوره. خدا بخواد کاری به کارمون ندارن. میذارن زندگی‌مون رو بکنیم دیگه. ولی خب این آرامش زیاد دوم نیاورد.


از یکم بعد از این جریان، یه سری از مردم شرقی که می‌خواستن زمین‌های بی‌صاحب رو تصاحب کنن و توش کشاورزی کنن. شروع کردن اومدن به سمت غرب و بعد از درگیری با سرخ‌پوست‌ها تو این زمین‌ها ساکن شدن. از یه طرف دیگه هم مهاجرهای چینی و مکزیکی همه‌شون اومده بودن توی غرب و غرب آمریکا یک جمعیت ریزی علاوه بر سرخ‌پوست‌ها پیدا کرده بود. اما همچنان کسی همچین توجهی بهش نداشت.


تا اینکه سال 1848، یه بنده خدایی که توی کالیفرنیا داشت ساخت و ساز می‌کرد که با شرکاش کشاورزی کنن، وسط کارهای حفاری یه تیکه طلا پیدا کرد و یک بعد این قضیه دهن به دهن چرخیده و به چشم بهم زدنی همه فهمیدن که توی کالیفرنیا طلا وجود داره. این شد که یک جمعیت عجیب و غریبی دیوانه‌وار مهاجرت کردند غرب آمریکا که طلا پیداکنن. این اتفاق اصلا اسمش شد تب طلای کالیفرنیا. این دوتا موردی که گفتیم، یعنی وجود زمین‌های بکر و بی صاحب و پیدا شدن طلا توی غرب آمریکا باعث شد یک جمعیت زیادی بخوان از شرق مهاجرت کنند به غرب و شروع کنن ساختن شهرها و مزارع و این چیزها. اما از اونجایی که فاصله‌ی غرب به شرق آمریکا خیلی خیلی زیاده، این کار خیلی هم عملی نبود.


اگه یه نفر می‌خواست از نیویورک که تو شرق آمریکا بود بیاد کالیفرنیا که توی غرب بود باید حدود پنج هزار کیلومتر مسافت رو طی می‌کرد. حالا اصلا فرض کنیم که قبول می‌کرد این مسیر رو بره. با چی بره؟ با اسب که چندین و چند ماه طول می‌کشید. راه دریایی که از وسط آمریکا نمی‌رفت که بخواد با کشتی بره. پیاده هم که قطعا نمی‌شد پنج هزار کیلومتر رو رفت. واسه همین این قضیه‌ی مهاجرت مردم به غرب مشکلاتش خیلی زیاد بود. هر کسی نمیتونست از پسش بربیاد. سفر به غرب برای پیدا کردن طلا یک سفر تقریبا بی بازگشتی بود. آدم‌ها اگه می‌رفتن معلوم نبود که کی برگردن، یا اصلا برگردن، توی راه نمیرن، به مقصد برسن. خیلی ریسک داشت این قضیه. این مشکلات همون موقع توجه یک تاجری رو جلب کرد. این هم یکم مشکل و بررسی کرد و دید بهترین راه اینه که از شرق آمریکا به غرب آمریکا یک خط راه‌آهن بکشن.


تو این زمان قطار و راه‌آهن یه بیست سالی هست وارد آمریکا شده، منتها فقط توی شرق آمریکا و توی همون شهرهای متمدن و پر زرق و برقش وجود داره فقط. اولین بار اصلا یک تاجری توی پنسیلوانیا میاد قطار از انگلیس وارد آمریکا می‌کنه که بتونه باهاش زغال‌سنگ‌های معدنش رو ببره توی نیویورک بفروشه. رشد و توسعه‌ی راه‌آهن و قطارهای باربری و مسافربری هم تو همون شرق آمریکا اتفاق افتاده بود. البته تک و توک بودن دیگه. تکنولوژی راه‌آهن و قطار کلا چیز جدیدی بود. توی آمریکا هم کم‌کم شروع شده بود به زیادشدن. حالا تو همین دهه‌ی هزار و هشتصد و پنجاه، که مردم از شرق می‌خوان برن غرب و این ماجراهایی که گفتیم به وجود اومده. شرق پر از خط‌های راه‌آهنه، منتها غرب رسما برهوته.


اون تاجری که گفتیم به ذهنش رسید بیاد از شرق به غرب آهن بکشه، میاد طرح‌اش رو میده به کنگره‌ی آمریکا. کنگره هم شروع میکنه بررسی کردنش. منتها تصویب ساختن این راه آهنه خیلی طول میکشه و خیلی لفتش میدن. انقدر لفتش میدن که میخوره به یه بحران بزرگ کشوری. چه بحرانی؟ جنگ داخلی آمریکا. توی سال 1861جنگ داخلی آمریکا به شکل رسمی شروع میشه. ماجرای شروع شدن این جنگ رو مفصل توی قسمت دهم که تاریخ مرغ‌سوخاری بود، توضیح دادم خیلی واردش نمیشم. در این حد بگیم که ایالت‌های شمالی آمریکا که مدرن شده بودن و صنعت داشتن، کارخونه داشتن، دیگه احتیاجی به کشاورزی نداشتن، منتها ایالت‌های جنوبی همچنان کشاورز بودن. زمین دارهای ایالت‌های جنوبی هم به شدت وابسته به برده‌های سیاه‌پوست بودن و قرن‌ها بود که برده‌ها داشتن بی جیره و مواجب تحت یک شرایط وحشتناکی توی زمین‌های این‌ها کار می‌کردن.


سال 1861 روی آمریکا انتخابات برگزار میشه و آبراهام لینکلن رییس جمهور آمریکا میشه. لینکلن حالا یه آدمی که با برده‌داری مخالفه و باقی ایالت‌های شمالی هم از این ایده‌اش حمایت می‌کنن. منتها ایالت‌های جنوبی که می‌بینن با اومدن لینکولن ممکن برده‌داری غیرقانونی اعلام بشه، بر علیه دولت لینکلن و ایالت‌های شمالی شورش می‌کنن و میگن آقا ما اصلا می‌خوام جدا شیم از آمریکا و کشور خودمون رو بسازیم. این میشه که جنگ داخلی مریکا تا بین ایالت‌های شمالی و جنوبی تو سال 1861 شروع میشه. تو جریان این جنگ قطار و راه‌آهن خیلی اهمیت پیدا می‌کنن و تازه ارزششون درک میشه. مثلا تو یکی از این درگیری‌ها به اسم نبرد. چیکاموگا نیروهای جنوبی برنده میشن و شمالی‌ها به شدت تلفات میدن.


توی همچین شرایطی آبراهام لینکلن لیدر شمالی‌ها، به کمک راه‌آهن حدود بیست هزار تا نیروی تازه‌نفس رو فقط توی یازده روز از واشنگتن می‌فرسته جورجیا که نیروهای شمالی تقویت بشن. این انتقال یازده روزه شاید به چشم ما عجیب نیاد ولی عملا سریعترین انتقال نیروی نظامی توی کل قرن نوزده به حساب میاد. همین انتقال و امثالش هم باعث میشه که نیروهای شمالی بتونن دوباره جون بگیرن و با جنوبی بجنگن و نتیجه رو به نفع خودشون برگردونن. تقریبا همزمان با این ماجرا لینکلن که متوجه اهمیت راه‌آهن شده بود از بین بردن راه‌آهن‌های دشمن رو به استراتژی‌اش اضافه می‌کنه و همین قضایا هم باعث میشه که در پایان شمالی یا برنده‌ی جنگ بشن و قانون برده‌داری لغو بشه.


جنگ داخلی آمریکا سال هزار و هشتصد و شصت و پنج تموم میشه. قطار و راه‌آهن که توی جنگ داخلی خوب خودشون رو نشون داده بودن، چشم دولت مردان رو گرفتن و پروژه‌ی احداث راه‌آهن بیشتر از قبل اهمیت پیدا کرد. تو همین دوران یه مخترعی به اسم پولمن زندگی می‌کرده که این آقا کارش طراحی و ساخت قطار بوده. این یه بار تو نیویورک سوار یه قطاری میشه و خیلی تجربه‌ی بدی میشه براش. این نشستن طولانی مدت اذیتش کرده بوده. حواسمون هست دیگه، قطارها تو این زمان فقط میشه توشون نشست. آدم‌ها روبروی هم می‌نشستند تا به مقصد برسن. بعد از این تجربه‌ی بدی که این آقای پولمن داشته، به ذهنش می‌رسه که بیاد یه قطاری بسازه که اتاق اتاق باشه و آدم‌ها بتونن در طی سفر روی تخت دراز بکشن و بخوابن و مثل یک هتل سیاری باشه. یعنی مثل همین قطارهای بین شهری امروزی.


این ایده برای اولین بار به ذهن این آقای پولمن رسیده‌بود. این هم میاد طراحی می‌کنه و می‌سازه همچین قطاری رو. منتها از اونجایی که قیمتش گرون در میومده، شرکت‌های مسافربری ترجیح نمی‌دادند که قطارهای پولمن رو اجاره کنن. واسه همین ایده‌ی پولمن و قطارش داشتن یه گوشه خاک می‌خوردن. یکم بعد از تمام شدن جنگ داخلی آمریکا، آبراهام لینکلن ترور میشه. ترور شدن لینکلن برای مردم آمریکا و مخصوصا مردم ایالت‌های شمالی خیلی ناراحت کننده بود.


مردم همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و ناراحت بودن از این بابت. قرار شد تابوت لینکلن رو توی یک واگن قطاری بذارن و طی یک مراسمی با تشریفات توی ایالت‌های شمالی بگردونن‌اش و بعد ببرنش زادگاهش که اونجا دفن بشه. حالا جالبی قضیه چیه؟ اینکه قطاری که این مراسم باهاش انجام شد رو پولمن ساخته بود و تمام روزنامه‌هایی که عکس مراسم تشییع جنازه لینکلن رو چاپ کردن، عملا عکس قطار پول من رو هم چاپ کردن و یک تبلیغ عظیمی شد برای قطارهای پولمن.


بعد پول من اومد یه زرنگی دیگه‌ای هم کرد یکی از این قطارهای تخت دارش رو در اختیار همسر داغدار آبراهام لینکلن گذاشت که تو این مراسم راحت باشه و بتونه راحت همراهی کنه تابوت شوهرش رو. این قضیه هم توی روزنامه‌های اون زمان منعکس شد و اسم پول من سر زبون‌ها انداخت. دو سال بعد از این قضایا هم پول من اومد و یک کمپانی قطار و راه‌آهن به اسم پولمن راه انداخت و همین کمپانی هم بود که قطار تخت دار رو جا انداخت و فرمت امروزی قطار مسافربری رو شکل داد. بعد از جنگ و ترور لینکلن، مسئله‌ی راه‌آهن دیگه خیلی مهم شده بود. جدا از خط های مختلفی که قبل از جنگ و توی دوران جنگ توی شرق آمریکا تاسیس شده بودن و استفاده می‌شدن حالا موضوع ساختن راه آهن به سمت غرب که گفتیم قبل از جنگ مطرح شده بود هم داشت جدی پیگیری می‌شد.


ساخت این راه آهن شرق به غرب که اسمش شده بود راه آهن بین قاره‌ای، از اواسط جنگ داخلی شروع شده بود. منتها بعد از تمام شدن جنگ خیلی جدی‌تر پیش گرفتن و سرعت گرفت ساخت و سازش. تا اینکه بالاخره توی سال هزار و هشتصد و شصت و نه، ساختن این راه آهن شرق به غرب تموم شد و اولین راه‌آهن بین قاره‌ای تاسیس شد. تاسیس این راه‌آهن یکی از مهم‌ترین اتفاقات کل تاریخ آمریکا و شاید تاریخ دنیا باشه. چرا؟ چون به کمک این خط راه‌آهن آدم‌ها می‌تونستن از شرق آمریکا که شهرهای بزرگ و متمدن توش به وجود اومده بود، خودشون رو برسونن به غرب آمریکا و زمین‌های غرب رو صاحب بشن و غرب رو بسازن.غربی که تمدن خاصی نداشت، سرخ‌پوست‌ها توش بودن، بیابون بود، بکر بود، کسی کاری به کارش نداشت و قانون خاصی توش وجود نداشت. غربی که امنیت هرکس توش به عهده‌ی خودش بود و کلانتر توش کارش فقط مست کردن و چرت زدن روی صندلی کج‌بود. جایی که به واسطه‌ی تاسیس این خط آهن داشت جمعیت‌اش زیاد می‌شد و اسمش شده بود غرب وحشی.


غرب وحشی در اصل مناطق غربی آمریکا بودند که توشون سرخ‌پوست‌ها با باقی آمریکایی‌ها زندگی می‌کردند و یک سیستم بی‌قانونی داشت. البته نه اگه هر کی هر کی باشه. بی‌قانون منظورم اینه که مردم خودشون باید قانون رو اجرا می‌کردن. یک سیستم جنگل طوری داشت. همونطور که گفتیم، این مناطق تا قبل از جنگ داخلی پر از سرخ‌پوست و چینی و مکزیکی بود. یه سری از آمریکایی‌ها هم اومده بودن توش به امید طلا پیدا کردن و صاحب شدن زمین‌ها ساکن شده بودن.


دولت مرکزی خیلی از این مناطق دور بود واسه همین خیلی کاری به کارش نداشت. فقط هر از چندگاهی آدم می‌فرستاد که سرخ‌پوست‌ها رو بکشن. مردم اینجا خودشون قانون می‌ساختن، خودشون اجراش می‌کردن و خودشون سعی می‌کردن که از خودشون مراقبت کنن. از وقتی که اون راه آهن شرق به غرب تاسیس شد، آدم‌های بیشتری تونستن بیان غرب و از طرفی هم محصولات مختلف و مواد معدنی و چوب و مصالح ساختمانی و همه‌ی این چیزها رو می‌شد وارد غرب کرد.


این شد که بعد از جنگ داخلی آمریکا این مناطق کم‌کم یک سری ساخت و ساز توشون انجام شده و یک فرمت نیمه متمدنی گرفتن. آدم‌های آمریکایی توی اینجا چند دسته بودن. یا کارگر راه آهن و معدن بودن، یا زمین‌دار و کشاورز بودن، یا دزد و راهزن. این وسط یه سری‌ها هم بودن به اسم کابوی یا گاوچران، که اینا کارشون محافظت از زمین‌ها و گاوهای زمین‌دارها بود. گفتیم دیگه پلیس و این‌ها نداشتن و اجرای قانون به عهده‌ی خود مردم بود عملا. این کابوی‌ها در واقعیت با اون چیزی که توی هالیوود می‌بینیم معمولا فرق داشتن. کارشون صرفا مواظبت از گاوها و زمین‌های زمین دارها بود. توی این غرب وحشی همه اسلحه داشتند و با اسلحه اینور اونور می‌رفتن چون خب هر کس مسئول امنیت خودش بود. هم حیوان وحشی زیاد بود تو این مناطق، هم آدم وحشی.


این وسط یه سری دزد و تبهکار هم بودن که کارشون یا بانک زدن بود، یا حمله به قطارها. دولت مرکزی هم معمولا خیلی کاری به کار این‌ها نداشت این‌ها رو واگذار می‌کرد به بخش خصوصی. بخش خصوصی کیا بودن؟ جایزه بگیرها. یه سری آدم که کارشون گرفتن یا کشتن مجرم‌هایی بود که واسشون جایزه تعیین کرده بودن. از وقتی خط راه آهن راه افتاد و جمعیت کم‌کم زیاد شد، یک مکان‌هایی هم تاسیس شدند به اسم سالون. سالون‌ها در اصل بارهایی بودند که مردم و اکثرا مردها می‌رفتن توش مشروب میخوردن و قمار می‌کردن و دور هم بودن خلاصه. بعضی‌هاشون یه سری اتاق هم واسه‌ی کرایه داشتن. سرخ‌پوست‌ها هم خب تو این مناطق ساکن بودن دیگه .هر از چندگاهی مامورای دولتی میومدن و به خدمتشون می‌رسیدن. در کل زندگی توی این منطقه در جریان بود ولی تا حد خیلی زیادی ادامه‌ی زندگی هر کس به خودش و میزان پر بودن اسلحه‌اش بستگی داشت.


از تاسیس اولین راه آهن شرق به غرب آمریکا به بعد، جمعیت این منطقه شروع کرد بیشتر و بیشتر شدن. یواش یواش تعداد خط‌های راه‌آهن توی غرب آمریکا بیشتر شدن و غرب کم کم داشت ساخته می‌شد. این مناطق غربی هم خب هم زمین توشون زیاد بود، هم طلا توشون زیاد بود. جا واسه پیشرفت زیاد داشتن. واسه همین از وقتی راه آهن راه افتاد کم‌کم توجه ثروتمندان بهشون جلب شد. دهه‌ی 1870 که شروع شد، یک جنون عجیبی راه افتاد واسه‌ی ساختن و تاسیس راه‌آهن. شرق آمریکا که تا اون موقع پر از خط های راه آهن شده‌بود. غرب هم داشت کم‌کم از لحاظ تعداد راه‌آهن به شرق می‌رسید. دیگه هر جا رو که نگاه میکردی یه خط آهن می‌دیدی. عملا شرکت‌های بزرگ و ثروتمندهای آمریکا دیده بودن راه‌آهن چیز به درد بخور و جوابیه، گفته بودن بذار ما هم یه پولی بریزیم توش. انقدر سرمایه‌گذاری توی راه آهن زیاد شده بود که دیگه اصلا کسی فکر نمی‌کرد که این همه راه آهن رو می‌خوان چیکار. فقط می‌ساختن. از هر توانی که داشتن استفاده می‌کردن.


توی غرب وحشی تقریبا همه یه جوری به راه‌آهن مرتبط شده بودن. یا کارگر راه‌آهن بودن، یا کارمند راه‌آهن بودن، یا راهزنانی بودند که به قطارها حمله می‌کردن. اگه هیچ کدوم از این‌ها هم نبودن، یه کاری می‌کردن که میفتادن زندان، بعد به عنوان زندانی باید کار اجباری می‌کردن که‌ اون هم ساختن راه‌آهن بود. خلاصه که دنیای غرب وحشی داشت از راه آهن و قطار می‌ترکید. انقدر سرمایه‌گذاری اضافی توی راه‌آهن زیاد و زیادتر شد که اون بلایی که سر همه‌ی این حباب‌های اقتصادی میاد، سر آمریکا اومد. سال 1873، یک رکود اقتصادی بزرگ جهانی اتفاق افتاد که همه‌ی کشورهای اروپایی و آمریکا رو شدیدا بدبخت کرد و یکی از کسب و کارهایی که خیلی به خاک سیاه نشست‌ان، همین شرکت‌های راه‌آهن بودن.


این‌ها همینجوری با اون همه سرمایه‌گذاری افراطی وسط حباب اقتصادی بودن. رکود جهانی هم از اونور اومد کلا زد کاسه کوزه‌شون رو ریخت بهم. راه‌آهن تا گردن رفتن تو قرض و بدهی. این شرایط یک فرصت استثنایی درست‌کرد تا غول‌های بازارهای مالی مثل جی‌پی مورگان و جاندی راکفلر بیان و این کمپانی‌ها رو به قیمت خیلی پایین بخرن و صنعت راه آهن آمریکا رو ببرن زیر سلطه‌ی خودشون. راکفلر رو که بعید نشناسید، جی‌پی ‌مورگان یک سرمایه‌گذار دیگه‌ی آمریکایی بود که انقدر پول داشت که تقریبا آمریکا رو اون رفقاش می‌چرخوندن. کلا شیش هفتا آدم به شدت ثروتمند توی اون دوران وجود داشتن که توی همه‌ی صنایع یک دستی داشتن و همه چیز زیر دستشون بود. جی‌پی‌ مورگان و راکفلر دوتاشون بودن.


این‌ها اومدن شرکت‌های راه‌آهن آمریکا رو خریدن و یک مونوپولی اقتصادی درست کردن. دیگه شرکت راه‌آهن خصوصی معنی خاصی نداشت. همه چی مال این‌ها بود .مونوپولی اقتصادی هم قبلا درباره‌اش گفتیم دیگه. منظور اینه که یک نفر یا یک شرکتی بیاد کل چیزهایی که مربوط به یک صنعت میشه رو بخره و عملا باعث بشه که دیگه رقابتی وجود نداشته باشه. کل بازار مال خودش باشه. این‌ها اومدن راه‌آهن رو مونوپولی کردن. از این دوره به بعد تقریبا کل سیستم راه‌آهن آمریکا توسط هفت تا گروه اصلی کنترل می‌شد. مونوپولی خیلی وحشتناک بود. خیلی هم مشکلات بزرگی ساخته بود. خیلی‌ها رو بیکار کرده بود، بدبخت کرده بود، فقیر کرده بود، کشته بود. اما با تمام این اوصاف باعث شده بود سیستم راه آهن گسترش پیدا کنه و درست اداره بشه.


با پول زیادی که تو این صنعت تزریق می‌شد، راه‌آهن آمریکا شکل خیلی درستی به خودش گرفت و همین هم باعث شد که غرب آمریکا بتونه خودش رو به شرق برسونه. اجناس و نیروی کار و مواد معدنی و هر چی فکر بکنی دیگه راحت به غرب می‌رسید و پای سرمایه‌گذاری بزرگ و سیستم‌های اقتصادی هم داشت به غرب باز می‌شد. تحت تاثیر این قضایا و کلی فاکتور دیگه، یواش یواش اون سیستم غرب وحشی کنار زده شد و غرب آمریکا هم به پای شرق رسید. حالا یکی از چیزهایی که توی اواخر قرن نوزده به واسطه‌ی همین راه‌آهن تونست درست بشه و کاری کنه که غرب آمریکا و مخصوصا کالیفرنیا این همه ثروتمند بشه چی بود؟ هالیوود.


هالیوود جاییه که الان پایتخت صنعت سرگرمی جهان به حساب میاد. این منطقه نزدیک لس آنجلس توی کالیفرنیاست و تقریبا هر چیزی که توی یک قرن گذشته از دنیای فیلم و سریال موسیقی دیدیم و شنیدیم، از هالیوود اومده. حالا این هالیوود چرا تو اواخر قرن نوزده تو کالیفرنیا به وجود اومده؟ کالیفرنیا مگه تو غرب وحشی نبود؟ فیلمسازهای آمریکایی مگه مرض داشتن شرق آمریکا به اون زرق و برق رو ول کنن پاشن بیان تو غرب وحشی ساکن بشن؟ دلیلش می‌دونین چی بود؟ نسل اول فیلمسازهای هالیوود در اصل داشتن از دست یه نفر فرار می‌کردند. می‌خواستن برن یه جا که دست اون طرف بهشون نرسه و نتونه بلایی سرشون بیاره. حالا از دست کی داشتن فرار می‌کردن؟ آقای توماس آلوا ادیسون. یه جای سالم تو تاریخ نذاشته این بنده‌خدا.


ادیسون آدم عجیبی بود. خودش درسته که باهوش بود، خلاق بود ولی خب الان می‌دونیم که کلی از اختراعاتی که به اسم خودش زده در اصل اختراعی بقیه بودن. این با پول و رابطه اعتبارشون رو به اسم خودش زده. کلا این آقای ادیسون عاشق پتنت بود. پتنت همون حق مالکیت معنویه. یعنی هر چی که می‌ساخت یا با پول می‌خرید رو پتنت‌اش رو به اسم خودش می‌زد و هر کسی که می‌خواست ازش استفاده کنه، باید یه پولی به آقا میداد. این میشد که عملا هر اختراعی که از زیر دست ادیسون بیرون میومد، واسه پیشرفت بشر نبود. واسه پول کشیدن از بشربود. یکی از این اختراع هم دوربین فیلمبرداری بود. این رو در اصل یکی از کارکنان ادیسون اختراع می‌کنه و ادیسون هم طبق معمول میزنه به اسم خودش.


فیلمسازهای آمریکایی هم می‌دونستن اگه قرار باشه این‌ها بیان فیلم بسازن ادیسون میاد سر وقتشون که یه پولی ازشون بگیره و به خاک سیاه بشونتشون. این شد که تصمیم گرفتن برن به یه جایی که ادیسون دستش بهشون نرسه. گفتن کجا بریم، کجا نریم، تصمیم گرفتن بیان کالیفرنیایی که غربی‌ترین ایالت آمریکاست که دیگه تا حد ممکن دور باشن از ادیسون. این شد که این‌ها اومدن کالیفرنیا و شروع کردن ساختن زیرساخت‌های صنعت فیلمسازی آمریکا و کم‌کم که وارد قرن بیستم شدیم، هالیوود اولین فیلمش رو تولید کرد و رسما وارد بازی شد. این ورود فیلم‌سازها به کالیفرنیا و ساختن هالیوود هم جدا از اینکه تقصیر ادیسون بود، به واسطه‌ی صنعت راه آهن بود که اتفاق افتاد. اومدن شون به کالیفرنیا که با قطار بود اون هیچی، اصل قضیه این بود که کالیفرنیا یه رونق ریزی داشت، یک بستری داشت که توش بشه هالیوود رو ساخت و این رو هم مدیون صنعت راه آهن و قطار بود که رونق آورده بود به غرب آمریکا.


گذشت و گذشت تا اینکه رسیدیم به جنگ جهانی اول. یعنی سال 1914. توی جنگ جهانی اول قطار خیلی نقش مهمی داشت. راه‌آهن تبدیل شده بود به یکی از فاکتورهای خیلی خیلی خیلی مهم جنگ. از جابجایی سرباز، تا مهمات و وسایل مختلف، همه‌اش با قطار انجام می‌شد. ابرقدرت‌های مثل انگلیس و روسیه خیلی روی سیستم راه‌آهن و قطار حساب کردن و استراتژی جنگی‌شون رو سر اون می‌چیدن. آمریکا که هنوز قدرتش اندازه‌ی اون‌ها نشده بود، صرفا با قطار شبیه این قدرت‌های بزرگ کمک می‌کرد.


قطار دیگه رسما یه وسیله‌ی نقلیه مهم شده بود و چه توی جنگ و چه توی شرق همه ازش استفاده می‌کردن. آخرای جنگ جهانی اول یک اتفاق خیلی مهم افتاد که دنیای بعد از جنگ رو به طور کلی عوض کرد. اتفاقی که اگر نمی‌افتاد، شاید سرنوشت تمام جهان عوض میشد، تکنولوژی انقدر پیشرفت نمی‌کرد، انقلاب‌های دهه‌ی شصت و هفتاد اتفاق نمی‌افتاد و شاید بشر اصلا به ماه نمی‌رفت. حالا اگه قطار نبود همین اتفاق به این مهمی هم شاید اصلا نمی‌افتاد. چه اتفاقی رو داریم میگیم؟ انقلاب اکتبر روسیه.


وقتی که جنگ جهانی اول شروع شد، روسیه که یک امپراتوری بود و تزار نیکلای رومانف اداره‌اش می‌کرد، با انگلیس و فرانسه متحد شد و وارد جنگ شد. اوضاع روسیه همینطوری هم افتضاح بود. وضعیت اقتصادی بد، سیستم دیکتاتوری تزار، اوضاع اجتماعی بد، هرچی بدبختی فکر کنید سر مردم روسیه هوار شده بود. حالا تو این هیری ویری، با نصف اروپا هم در افتاده بودن. باید با شکم گرسنه می‌رفتن جنگ. جنگ جهانی و درگیری با آلمان پدر روسیه رو درآورده‌بود. مجموع این نارضایتی‌ها منجر به این شد که چند تا اعتراض بزرگ شکل بگیره و یه انقلاب ابتدایی توی فوریه‌ی سال 1917 اتفاق بیفته که به این می‌گفتند انقلاب فوریه.


اینطوری شد که تزار نیکلای رومانف برکنارشد. کنترل کشور افتاد دست یک دولت موقت از لیبرال‌های روسیه. این وسط کمونیست‌های روسیه که تقسیم می‌شدند به دو بخش منشویک، یعنی اقلیت و بلشویک یعنی اکثریت، یه بخش‌هایی از کار رو گرفتن دستشون و شوراهای جدا جدا تشکیل دادن. بیشتر قدرت توی این شوراها البته دست منشویک‌ها بود. دست اقلیت بود. این قدرت دوگانه‌ی دولت موقت از یک طرف، و شوراهای کمونیست از یه طرف دیگه، شرایط روسیه رو خیلی عجیب غریب کرده بود.


بلشویک‌ها هم این وسط تقریبا سرشون بی‌کلاه مونده بود. دیگه. منشویک‌ها از یه طرف قدرت دستشون گرفته بودند، دولت موقت از یه طرف دیگه. رهبر بلشویک‌ها، ولادیمیر لنین این زمان توی سوییس بود. خبر این انقلاب‌ها که بهش میرسه می‌بینه سر این‌ها بی‌کلاه مونده. بلشویک‌ها هم هیچ کاری نتونستن از پیش ببرن. یه جوری این باید خودش رو برسونه روسیه. اما از اونجایی که روسیه وسط این درگیری‌های داخلی داشت با آلمان هم می‌جنگید، راه‌ها همه بسته بودن این نمی‌تونست خودش رو برسونه روسیه.


این میشه که شروع می‌کنه مذاکره کردن با آلمان‌ها که یه طوری بفرستن‌اش روسیه. آلمان دیدن که لنین کلا آدم دردسرسازیه، پاش برسه روسیه هم شر به پا می‌کنه، دولت موقت رو میندازه تو هچل، این میشه که قبول می‌کنن که لنین و همسرش باقی بلشویک‌هایی که همراهش بودن رو برسونن روسیه که خب دولت موقت بیوفته تو دردسر و این‌ها تو جنگ دست پیش رو بگیرن. حالا لنین رو با چی فرستادن روسیه؟ قطار. قرار شد که این‌ها رو بذارن تو یه قطار مهر و موم شده و بفرستن‌شون سن‌پترزبورگ که دیگه اسمش شده بود پتروگراد. اینطوری میشه که لنین می‌تونه خودش رو در زمان مناسب برسونه پایتخت روسیه. در اصل تا قبل از رسیدن لنین به پتروگراد اصلا کسی فکر نمی‌کرد روسیه قراره یک کشور کمونیستی شورایی بشه. انقلابی که مردم کرده بودن یه انقلاب واسه سیر کردن شکمشون بود. نون نداشتن که انقلاب کردن. کشاورز و عمله و بنا کمونیست نبودن، گشنه بودن فقط.


دولت موقتی که اومده بود روی کار، برنامه‌اش این بود که یک سیستم جمهوری راه بندازه. ایده‌ی نظام کمونیستی بین شوراها فقط مطرح بود. هدف انقلاب مردم روسیه کمونیستی نبود اصلا. اما همه‌ی این قضایا با ورود لنین به پتروگراد تغییر کرد. لنین با قطار خودش رو رسوند پتروگراد، شروع کرد محکوم کردن دولت موقت و منشویک‌ها. بعدش هم بلشویک‌ها رو بر علیه دولت موقت شوروند. این شد که بلشویک‌ها به رهبری لنین با دولت موقت و منشویک‌ها درگیر شدن. روز به روز هم تعداد بلشویک‌ها بیشتر میشد. حالا چرا؟ چون لنین اومد به مردم قول سه تا چیز داد. صلح، زمین و نان. مردم گرسنه و خسته از جنگ هم که دیده بودند دولت موقت نتونسته کاری کنه براشون، شیفته‌ی حرفای لنین شدن و بدون اینکه بدونن، مارکس کیه کومون چیه، شدن بلشویک.


از نوامبر 1917 بلشویک‌ها شروع کردن اشغال کردن ساختمان‌های دولتی و قبضه کردن قدرت. مجموعه اتفاقاتی که به اسم انقلاب اکتبر معروف شدند. خیلی من البته خلاصه گفتم ماجرا رو. کلی درگیری مختلف و این‌ها هم این وسط بوده که من رد شدم ازشون. بعد از این قضایا روسیه وارد جنگ داخلی شد. در نهایت بعد از چند سال جنایت و بکش بکش، بلشویک‌ها به زور اسلحه باقی مخالف‌ها رو سر جاشون نشوندن و روسیه تبدیل شد به اتحاد جماهیر شوروی که رهبرش لنین بود. اینجوری شد که لنینی که تونسته بود به کمک قطار خودش رو سر بزنگاه برسونه پتروگراد، انقلابی که از سر گرسنگی بود رو تبدیل کرد به انقلاب کمونیستی و روسیه رو تبدیل کرد به شوروی، قطب اصلی نظام کمونیستی قرن بیستم.


شوروی ای که توی سال‌های بعد استالین توش روی کار اومد و جنایت‌هایی مثل هولودومو رو رقم زد. شوروی که اگر نبود، شاید آلمان تو جنگ جهانی دوم شکست نمی‌خورد. همون شوروی که با آمریکا جنگ سرد رو شروع کرد، که باعث شد جنگ ویتنام راه بیفته، تحقیقات فضایی جدی گرفته بشن، بشر به ماه بره، حتی اینترنت اختراع بشه. همه‌ی این‌ها اگه شوروی به وجود نمیومد، شاید اتفاق نمی‌افتادن. به عبارت دیگه اگه قطار وجود نداشت و لنین نمی‌تونست خودش رو به موقع برسونه پتروگراد، شاید هیچکدوم از این اتفاقات نمی‌افتادن. اینه که میگیم قطار زندگی بشر رو از هزار جنبه‌ی مختلف تغییر داده. بعد از جنگ جهانی اول، دیگه قطار کاملا یک وسیله‌ی نقلیه‌ی عادی و استاندارد شده بود. راه آهن هم تبدیل شده بود به یکی از امکانات بدیهی خیلی از کشورها.


یه کم بعد از این جریانات، توی ایران هم ایده‌ی راه‌آهن سراسری مطرح شد. از اینجا به بعد من تاریخ شمسی میگم. از وقتی که برای اولین بار راه آهن به ایران رسید، تا وقتی که راه‌آهن سراسری ایران تاسیس شد، نزدیک یک قرن طول کشید. راه‌آهن و قطار در اصل اواسط دوره‌ی قاجاریه یعنی سال 1227 رسید به ایران. ماجرا مال زمانیه که ناصرالدین شاه تازه شاه شده بود و امیرکبیر شده بود صدراعظم.


این موقع حدود بیست سال که استیونسون اون قطار معروفش رو تولید کرده و کم‌کم کشورهای مختلف دارن قطار دار میشن. ایده‌ی راه‌آهن ایران از وقتی امیرکبیر صدراعظم شد مطرح شد. امیرکبیر که شنیده بود تو دنیا چه خبره و راه‌آهن چجوری داره وارد کشورهای مختلف میشه، به تکاپو افتاده بود که راه‌آهن رو بیاره ایران ولی تا دلتون بخواد مانع سر راهش بود. اولا که تاسیس راه‌آهن پول زیاد می‌خواست، که دولت ایران به واسطه‌ی ولخرجی‌های درباریان نداشت، دوما اینکه دولت‌های روسیه و انگلیس سنگ‌اندازی می‌کردن.


روس‌‌ها که تو شمال بودن می‌ترسیدن انگلیسی ها از جنوب با قطار بیان شمال به مرز روسیه برسونن خودشون رو. انگلیسی‌ها هم میترسیدن روس‌ها از شمال بیان خلیج فارس و از اونجا به هند که مستعمره انگلیس بود برسن. خلاصه که به خاطر رقابت این دو تا ابرقدرت راه‌آهن سراسری تاسیس نشد تو ایران. فقط تونستن یه خط راه‌آهن خیلی کوچیک از رشت به بندر انزلی و پیر بازار تاسیس کنن و یه قطار هم بذارن توش. کل این مسیر شاید ده کیلومتر نمی‌شد.


در نتیجه این خط آهن یه مسیر خیلی کوتاهی بود. استفاده‌ی خاصی نداشت. بود واسه خودش. تا آخر سلطنت ناصرالدین شاه یعنی حدود پنجاه سال، همچنان تنها خط آهن همون رشت به پیربازار و چند تا راه‌آهن خصوصی دیگه بودن و خبری از راه‌آهن سراسری نشد تو این مملکت. نه که نخوان، نمی‌شد. روسیه و انگلیس هر کدوم می‌خواستن راه‌آهن ایران طبق منافع خودشون تاسیس بشه و از اونجا که این‌ها با هم تو رقابت بودن این قضیه‌ی راه‌آهن هرچی جلو می‌رفت بیشتر گره می‌خورد.


کل اون دورانی که راه‌آهن به کشورهای مختلف دنیا رسید و توی جنگ داخلی آمریکا نقش داشت و این همه ماجرا درست کرد، ایران همچنان راه آهن نداشت و مردم واسه‌ی رفتن از این شهر به اون شهر با اسب و قاطر باید می‌رفتن. البته یه اشاره‌ای کردیم دیگه راه آهن‌های کوچولو کوچولو تاسیس شده بودن تو ایران. مثلا اواخر دوران ناصرالدین شاه از تهران به شاه‌عبدالعظیم یک خط آهن کشیده بودند. خیلی‌ها از تهران می‌خواستن برن شاه‌عبدالعظیم واسه زیارت ولی خب با اسب و قاطر یه روز کامل تقریبا طول می‌کشید. این شد که یک شرکت بلژیکی اومد یه خط راه آهن از تهران کشید به شاه‌عبدالعظیم. مردم اون زمان که تا حالا قطار ندیده بودند، تا مدت‌ها میومدن با کنجکاوی و ذوق و ایستگاه‌های قطار جمع می‌شدند ولی جرات نمی‌کردن سوار قطار بشن. می‌ترسیدن از قطار.


تا اینکه یه روز خود ناصرالدین شاه اومد و سوار قطار شد و از تهران رفت شاه‌عبدالعظیم. اینطوری شد که ترس مردم از قطار، که بهش می‌گفتن ماشین دودی، ریخت. از اون به بعد یه سری از مردم برای اینکه برن شابدالعظیم سوار این ماشین دودی می‌شدن. این اصطلاح تعارف شاه‌عبدالعظیمی هم از همین دوران با میشه. ماجراش این بوده که مردمی که از تهران می‌خواستند با قطار بیان شابدالعظیم، باید بلیط دو طرفه می‌گرفتند. یعنی رفت و برگشت با هم می‌گرفتن. بعد خب وقتی این‌ها می‌رفتن زیارت می‌کردند و کارشون تموم میشد، چون بلیط داشتن مجبور بودن برگردن دیگه. مردم محلی شاه‌عبدالعظیم خب می‌دونستن اینا بلیط دارن نمی‌تونن بمونن ولی خب اصرار اصرار تعارف پشت تعارف که آقا تو رو خدا شب بمونید و پیش ما باشید و از این حرف‌ها. این شد که این اصطلاح تعارف عبدالعظیمی باب شد و واسه‌ی کسایی که تعارف به یک چیزی می‌کنن که امکانش نیست به کار میره.


این ماشین دودی تهران به شاه‌عبدالعظیم البته دشمن هم کم نداشت. اون زمان یه شغلی بود به اسم چارواداری. چاروادارا کسانی بودن که به مردمی که مسافر بودن اسب و قاطر کرایه می‌دادن و اصل کار این‌ها هم همین مسیر تهران تا شاه‌عبدالعظیم بود. این ماشین دودی هم که اومده بود خب کار و کاسبی این‌ها رو کساد کرده بود دیگه. این‌ها صبح تا شب در حال اعتراض کردن بودن و به هر بهانه‌ای می‌خواستن یه انگی به این ماشین دودی ببندن. این که این ماشین جادو جنبله و توطئه‌ی اجنبی‌هاست، هرکی سوارش بشه زیارتش قبول نیست و از این حرف‌ها. از یه طرف دیگه هم یه سری‌ها می‌گفتن که این سوت ماشین دودی مرده‌ها رو از قبر میکشه بیرون و از اینجور خرافات. خیلی از مردم ایران که توی اون دوران غرق بودن توی این خرافات، این حرف‌ها رو باور کرده بودن و خیلی‌هاشون ترجیح می‌دادند که جای سفر راحت با قطار سوار اسب و قاطر بشن و پدرشون تو راه در بیاد تا یه وقت خدای نکرده سوار اختراع کفار نشن.


این قضایا و ماجراهای دیگه باعث شدن که این ماشین دودی خیلی هم با استقبال روبرو نشه. غیر از این دو تا مورد، یعنی رشت به پیربازار و ماشین دودی چندتا خط آهن دیگه‌ هم توی جنوب و شمال تاسیس شده بود. منتها اون‌ها هم اولا ربطی به دولت مرکزی نداشتن و شرکت‌های خصوصی انگلیسی و روس واسه‌ی استفاده‌ی خودشون ساخته بودنشون، دوما که خیلی کوتاه بودن. اصلا استفاده‌ی عمومی و سراسری نمی‌شد کرد ازشون. کل این راه‌آهن‌های کوچولو کوچولویی که گفتیم رو هم شاید مثلا دویست کیلومتر می‌شد طولشون. به درد کسی جز خود روس‌ها و انگلیس‌ها نمی‌خوردن در کل. بحث راه‌آهن سراسری توی زمان مظفرالدین شاه هم باز مطرح شده بود. یه نماینده‌ی خارجی حتی به امین السلطان صدراعظم مظفرالدین‌شاه میگه که آقا الان همه جای دنیا دیگه راه آهن دارن، قطار دارن، همین عثمانی بیخ گوشتون بیخ تا بیخ‌اش رو راه آهن کشیده. شما فازتون چیه هنوز با اسب و قاطر اینور اونور میرین؟


امین السلطان می‌دونین چی گفت؟ من عین حرف‌های خودش رو میگما. گفتش که: «مردم ایران چندان اهل مسافرت نیستند. اگر هم راه آهن احداث کنیم چاروادارها ما بیکار شده و علیه ما شورش می‌کنند. غیر از این هم سفر با قاطر باعث طولانی شدن سفرها می‌شود چون اگر مردم زود به مقصد برسند، باقی اوقاتشان را چه خواهند کرد؟ از طرفی اگر این خط کشیده شود، مردم ایران مرده‌هایشان را به کربلا خواهند فرستاد و در این صورت دولت عراق جلوی کار را می‌گیرد. چون خواهند گفت خاک ما پر از مردگان ایرانی می‌شود. برای همین ما نمی‌توانیم از راه‌آهن استفاده کنیم.»


خلاصه که به لطف همچین دولت مردهایی بحث تاسیس راه‌آهن سراسری برای مردم ایران کلا تا چندین و چند سال جدی گرفته نشد. گذشت و گذشت تا کودتای سوم اسفند. سوم اسفند 1299 شمسی، حدود سه سال بعد از تمام شدن جنگ جهانی اول، رضاخان فرماندهی قوای قزاق و سید ضیا طباطبایی، مدیر روزنامه‌ی رعد، یک کودتای نظامی انجام دادند و در نتیجه‌اش سید ضیا نخست وزیر احمد شاه شد و رضاخان شد وزیرجنگ.


سید ضیا البته خیلی دوام نیاورد و قوام‌السلطنه جاش رو توی صندلی صدارت گرفت. ولی رضاخان توی پست وزیر جنگ موند تا سال 1302 هم وزیر جنگ بود و به اوضاع نظامی می‌رسید. سال 1302 هم بعد از اینکه هی هر نخست‌وزیری میومد چایی مراسم‌اش سرد نشده عوض می‌شد، احمدشاه رضاخان رو نخست وزیر کرد و خودش هم کوله بارش رو بست و رفت فرانسه. از سال 1302 تا 1304، رضاخان نخست وزیر بود و اواخر دوران نخست‌وزیری‌اش بود که توجهش به راه‌آهن جلب شد.


بعد از تجربه‌ی جنگ جهانی اول و ماجرای کودتای اسفند، اهمیت راه‌آهن برای رضاخان و آدم‌های اطرافش مثل تیمورتاش و داور خیلی بالا رفته بود. اواخر دوران نخست وزیری رضاخان، یعنی سال 1304، اولین قدم‌های جدی برای راه‌آهن سراسری ایران برداشته‌شد. توی این دوران ایده‌ی راه‌آهن سراسری مطرح شد. دولت ایران دو تا شرکت آمریکایی رو دعوت کرد که باهاشون مذاکره کنه برای ساختن راه‌آهن. ولی دولت بریتانیا گفتش که امتیاز تاسیس راه‌آهن ایران دست کمپانی انگلیسی پی‌آراسه و ایران نمی‌تونه به جای دیگه قرارداد ببنده. انحصاری راه‌آهن ایران دست پی‌آراس انگلیسیه.


بعد از یک بررسی ولی معلوم شد که اصلا همچین چیزی نیست و ایران هم می‌تونه با هر جایی که خواست قرارداد ببنده. نقطه‌ی شروع راه‌آهن سراسری ایران اینجا بود. تیمورتاش که وزیر فواید عامه دولت رضاخان بود. یکی از کسانی بود که روی این بحث راه‌آهن خیلی تمرکز داشت و با نظارت رضاخان روی این موضوع کار می‌کرد. اواخر دوران نخست وزیری رضاخان هم بود که تیمورتاش اومد لایحه‌ی تاسیس راه‌آهن سراسری ایران رو تدوین کرد و فرستاد مجلس. اما این لایحه اون موقع بررسی نشد چون که یه کم بعد از این جریان مجلس موسسان اومد انقراض قاجاریه رو اعلام کرد و رضاخان تاج‌گذاری کرد و شد رضاشاه. این پروسه‌ی انتقال قدرت باعث شد که بررسی لایحه‌ی راه‌آهن به تعویق بیفته.


بعد از اینکه رضا شاه قدرت کامل دست گرفته و تکلیف نخست‌وزیر و کابینه و مجلس و این‌ها مشخص شد، دوباره توجه شاه و دولت به راه‌آهن جلب شد. اما انجام یه پروژه‌ای به بزرگی راه آهن سراسری پول خیلی زیادی می‌خواست. رضاشاه هم نمی‌خواست که مثل شاه قاجار بیاد از دولت‌های خارجی وام بگیره، این شد که اومدن روی قند و شکر و چای یک مالیات خیلی جزئی در حد دو سه ریال بستن و از همین مالیات‌ها هزینه‌ی تاسیس راه‌آهن سراسری از داخل ایران تامین شد. این شد که لایحه‌ی راه‌آهن که تیمورتاش تدوین کرده بود، توی مجلس بررسی شد و چهار اسفند 1305 تصویب‌شد. قرار شد که مسیر راه آهن از جنوب به شمال ایران باشه. یعنی در اصل یه راه‌آهن تو شمال داشته باشیم، یه راه‌آهن توی جنوب داشته‌باشیم، و این‌ها توی یک ایستگاه به همدیگه متصل بشن.


چند تا ویژگی داشتیم مسیر. اولا اصلا بیایم بگیم چرا شمالی جنوبی شد، شرقی غربی نشد؟ این مسیر از قبل از جنگ جهانی اول یک سری‌ها ایده‌ی این رو داده بودن که ما بیایم از بغداد که غرب ایران بود، به هند که شرق ایران بود،. یه خط آهنی بکشیم. هند که میگیم البته پاکستان امروزی منظورمونه که اون زمان جزئی از هند بود. هند هم یادمون باشه دیگه مستعمره‌ی انگلیسه. انگلیس هم شدیدا مخالف بود با این خط راه‌آهن. چون بغداد مال عثمانی بود، عثمانی هم هم‌پیمان آلمان بود توی جنگ جهانی اول و انگلیس که داشت حاضر می‌شد بره به آلمان بجنگه، نمی‌خواست از عثمانی راه مستقیم باشه به هندی که تحت سلطه بود. بعد از جنگ اول این مخالفت انگلیس با تاسیس راه آهن شرق به غرب ایران همچنان باقی مونده بود.


یادمون هم هست دیگه. انگلیس با راه آهن جنوب به شمال ایران مخالف بود به خاطر بحث درگیری‌اش با روسیه. ولی زمان رضا شاه که این لایه داشت تصویب می‌شد انگلیس مشکلی با راه‌آهن جنوب به شمال نداشت چون روسیه‌ای وجود نداشت. شوروی تازه تاسیس شده بود و استالین هم توی شوروی انقدر درگیر مسائل داخلی بود که با انگلیس خیلی کاری نداشت. انگلیس هم اصلا اون رو تهدید حسابش نمی‌کرد. واسه همین انگلیس اصلا نگران این نبود که راه آهن جنوب به شمال بخواد دردسری براش درست کنه. این شد که کلا سنگ اندازی خاصی نکرد. ولی یه چیز دیگه که انگلیس حواسش بهش نبود، این بود که این راه‌آهن منافع‌اش رو توی جنوب ایران به خطر مینداخت.


ماجرا این بود که از وقتی که توی جنوب ایران نفت پیدا شده بود، انگلیس براش کلی برنامه چیده‌بود. می‌خواست جنوب ایران مثل باقی کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس شیخ‌نشین بشه و اینطوری نفت‌ش مستقیم بره توی جیب انگلیس. ولی همین که راه‌آهن سراسری ایران از جنوب ایران می‌گذشت، عملا شهرها و بندرهای جنوب ایران جزئی از ایران به حساب میومدن و تمامیت ارضی ایران به شکل غیر مستقیم حفظ می‌شد. این آخر کار چقدر دایی جان ناپلیونی شد. خلاصه که با همه این اوصاف لایحه‌ی تاسیس راه‌آهن سراسری ایران سال هزار و سیصد و پنج تصویب‌شد و این پروژه‌ی بزرگ استارت خورد. از سال 1305 تا 1317 طول کشید این پروژه‌. راه آهن شمال راه‌آهن جنوب البته زودتر از سال هیفده تموم شد کارشون منتها سال 1317 خط آهن شمال جنوب به هم وصل شدن و راه‌آهن سراسری سال 1317 بود که کامل افتتاح شد.


یه نکته‌ی جالبی هم که این وسط وجود داره اینه که تیمورتاشی که لایحه‌ی تاسیس راه‌آهن سراسری رو تدوین کرد و تحویل مجلس داد، سال 1311 مورد غضب رضاشاه قرار گرفت و سال دوازده هم توی زندان قصر با آمپول هوا کشته شد و اصلا افتتاح راه‌آهن سراسری ایران رو عمرش قد نداد که ببینه. بعد از افتتاح راه آهن سراسری، کم‌کم فرایند بومی‌سازی شرکت راه‌آهن شروع شد و یه تعدادی دانشجو برای یاد گرفتن علوم راه‌آهن یعنی راهسازی و لوکوموتیورانی و تعمیرات فرستاده شدن آلمان. جعفر شریف‌امامی که بعدها زمان محمدرضا شاه نخست وزیر شد، اون هم جزو همین دانشجوهایی بود که فرستاده شدن آلمان تا فن راه‌آهن رو یاد بگیرن. بعدش هم اصلا برگشت و کارمند راه‌آهن بود تا مدت‌ها. بعد اصلا ورودش به سیاست توی کابینه‌ی رزم‌آرا توی پست وزارت راه بود و دیگه بعدش هم که می‌دونیم چه اتفاقاتی افتاد.


خلاصه بعد از اینکه این دانشجوها برگشتن، کم‌کم نیروهای داخلی اداره راه‌آهن ایران رو دستشون گرفتن و لوکوموتیوها ایرانی شدن. تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع شد و راه آهن سراسری شد بلای جون ایران. سال 1320 انگلیس و آمریکا که می‌خواستند به شوروی که متحدشون بود مهمات و آذوقه بفرستند، دیدن ایران بهترین گزینه‌است و این‌ها می‌تونن به کمک راه‌آهن سراسری ایران، از جنوب ایران که خودشون بودن، به شوروی که شمال ایران بود محموله‌ی سلاح و آذوقه بفرستن. این شد که به بهونه‌ی اینکه توی ایران کارشناس‌های آلمانی وجود دارن و ایران دستش با آلمان تو یه کاسه‌ست، از شمال و جنوب به ایران حمله شد و چیزی طول نکشید که انگلیس جنوب رو گرفت و شوروی شمال رو.


بعد از اشغال انگلیس از راه‌آهن سراسری برای رساندن مهمات به شوروی که داشت به آلمان می‌جنگید استفاده کرد و همین قضیه تا حد زیادی کمک کرد که شوروی بتونه نتیجه‌ی جنگ رو به نفع خودش برگردونه و آلمان عقب بزنه و هیتلر رو کم‌کم شکست بخوره. واسه همین اصلا تو یه سری از مطبوعات و کتاب‌های انگلیسی و آمریکایی به ایران می‌گفتن راه نجات. ولی این نجاتی که ازش حرف می‌زدند به قیمت جان کلی از مردم ایران و اشغال کشور تمام شده بود. بعد از تمام شدن جنگ جهانی و خروج نیروهای متفقین از ایران، راه آهن ایران دوباره به کار افتاد و توسعه پیدا کرد. اما این قطارهایی که از این به بعد استفاده شدن دیگه با نیروی بخار کار نمی‌کردن. از یکم قبل از جنگ جهانی دوم کشورهای پیشرفته شروع کرده بودم به جایگزین کردن قطارهای بخار با قطارهای دیزلی و برقی. سوخت دیزل کم‌کم جایگزین بخار شد و شد سوخت اصلی قطار.


توی دنیا. قطار از بعد از جنگ جهانی دوم همچنان وسیله‌ی نقلیه‌ی مهمی بود ولی اهمیتش مثل دوران قبل نبود. چرا؟ چون هم هواپیما اختراع شده بود هم اتومبیل. تو کشورای پیشرفته آدم‌ها دیگه برای سفر مجبور نبودند از قطار استفاده کنن و قطار دیگه اون فرشته‌ی نجاتی که قبلا بود، نبود. تو دهه‌ی پنجاه میلادی، آیزن هاور رییس جمهور آمریکا، اومد یه طرحی رو اجرا کرد که این‌ها بیان بین ایالت‌های مختلف اتوبان‌های استاندارد بسازن و جاده‌های مناسب برای رفت و آمد اتومبیل بسازن. اینطوری شد که دیگه آدم راحت می‌تونستن با ماشین خودشون از یه شهر برن یه شهر دیگه و مجبور هم نبودن قطار سوار شن. این سیستم یواش یواش به کشورهای دیگه هم رسید و این شد که محبوبیت قطار توی کشورهایی مثل آمریکا و کشورهای اروپایی کم شده و جایگزین‌های دیگه‌ای پیدا کرد.


کم‌کم قطارهای درون شهری که همون مترو باشه، محبوبیتشون از قطارهای بین شهری بیشتر شده و مردم دنیای مدرن خودشون رو با اون‌ها به صنعت قطار و راه‌آهن وصل‌کردن. امروزه با وجود این کاهش محبوبیت قطار همچنان یکی از مهم‌ترین وسایل نقلیه به حساب میاد. شاید مثل قدیم تاریخ‌ساز نباشه ولی هنوز هم داره استفاده میشه و روز به روز پیشرفته‌تر میشه. ولی اگر همین الان دیگه هیچکس از قطار استفاده نکنه، قطار همچنان روی زندگی ما تاثیرگذار باقی می‌مونه. چون یه جورهایی هر چیز مدرنی که داریم رو به واسطه‌ی وجود قطار داریم.



بقیه قسمت‌های پادکست چیزکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/بیست-و-شش---لوکوموتیو-|-تاریخ-قطار-id3627404-id448506042?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D8%B4%D8%B4%20-%20%D9%84%D9%88%DA%A9%D9%88%D9%85%D9%88%D8%AA%DB%8C%D9%88%20%7C%20%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%20%D9%82%D8%B7%D8%A7%D8%B1-CastBox_FM