قسمت ۳۵ چیزکست -کاسا نوسترا | تاریخ مافیا (بخش دوم)

یه ضرب‌المثلی هست که میگه هر‌چی تو وگاس اتفاق میفته، توی وگاس می‌مونه.

لاس‌وگاس رو همه به کازینوهای پر زرق و برقش و دنیای بی‌محدودیتش می‌شناسند؛ و این ضرب‌المثل هم بیشتر واسۀ همین چیزها گفته میشه ولی لاس‌وگاس یه روی تاریک‌تری هم داره.

لاس‌وگاسی که امروز یکی از مهم‌ترین شهرهای آمریکاست؛ تا صد سال پیش وجود نداشته، تمام و کمال ساختۀ دست مافیاست و کاری کرده که فرانک سیناترا(Frank Sinatra) بشه آدم مافیا.


سلام؛ به قسمت ۳۵ چیز‌کست خوش‌ اومدین. تو این پادکست، من ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزهایی که زمانی استفاده نمی‌کردیم، امروز استفاده می‌کنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.

تو این قسمت می‌خوایم دوباره بریم سراغ تاریخ مافیا. اگه یادتون باشه ما قبلا توی سیزن قبلی یه مینی اپیزود دربارۀ مافیا داشتیم و خیلی کوتاه و خلاصه تعریف کردیم که اصلا مافیای ایتالیا چجوری به وجود اومده و چطوری به قدرت رسید.

ماجرای اون قسمت هم توی دهۀ سی میلادی تموم شد و جلوتر نرفت چون که صرفا می‌خواستیم چطوری قدرت گرفتن مافیا رو تعریف کنیم. خیلی از کسایی که اون اپیزود رو شنیده بودن، توی نظرها نوشته بودن که راجع به سرنوشت مافیا بعد از دهۀ سی و اتفاقات بعد سقوط مافیا و اینا هم اپیزود بسازیم.
این ایده موند و موند تا اینکه الان فرصتش پیش اومد که ما بیایم قشنگ و مفصل این قصۀ مافیا رو جراحی کنیم و داستان مافیا رو بعد از دهۀ سی میلادی که قانون ممنوعیت الکل تو آمریکا برداشته شد، تعریف کنیم. و این هم حتما باید بگم که این اپیزود به خاطر خشونت زیاد، مناسب بچه‌ها نیست.

این قسمت، قسمت آخر فصل دوم چیز‌کسته. بعد از این قسمت، ما یک مدتی مرخص میشیم از خدمتتون و بعدش با فصل بعدی و ماجرای چیزای دیگه برمیگردیم.

یه تشکر ویژه می‌کنم از همۀ شمایی که این فصل چیزکست رو شنیدید، به بقیه معرفیش کردید و تو سایت حامی باش از ما حمایت مالی کردید. این فصل واقعا بدون شنونده‌هایی مثل شما تا به اینجا نمی‌رسید. دم همگیتون گرم؛ بریم دیگه سراغ اپیزود و ماجرای مافیای ایتالیایی آمریکا.

ماجرای اصلی ما از دهۀ سی میلادی شروع میشه. از زمانی که مافیا دیگه به قدرت رسیده و شکل گرفته و به صورت فرمت اصلی خودش داره کارش رو ادامه میده. اگر که اون مینی اپیزود مافیای چیزکست رو که توش ماجرا رو ما تا اینجای قصه تعریف کردیم رو نشنیدید، اصلا نگران نباشید من یه خلاصۀ کوچیکی الان می‌گم از اتفاقات مهم و بعد کم‌کم میرسیم به دهۀ سی و ماجراهایی که می‌خوایم تو این اپیزود تعریف کنیم.

مافیا در اصل یک گروهی بودند که یک پولی از زمین دارای سیسیل تو ایتالیا می‌گرفتن و از زمیناشون محافظت می‌کردن. دولت ایتالیا از زمینها محافظت نمی‌کرد، امنیت نبود؛ واسۀ همین زمین دارا کم‌کم به یه عده بزن‌بهادر پول دادن که محافظت کنند از زمیناشون.

بعد از یه مدت هم خود این محافظا شدن دردسر و عملا داشتن باج می‌گرفتند از زمین‌دارا و اگه کسی باج نمی‌داد بهشون، خونش پای خودش بود. این سیستم همینطوری بود، مافیا داشت توی سیسیل حکمرانی می‌کرد؛ تا اینکه اواخر قرن نوزده یک موج عظیمی از مهاجران ایتالیایی اومدن آمریکا.

تعداد ایتالیایی‌ها توی نیویورک زیاد و زیادتر شد و به خاطر بدرفتاری که آمریکایی‌ها باهاشون میکردن، اینام بین خودشون شروع کردن اجتماع تشکیل دادن و کم‌کم محله‌های ایتالیایی‌نشین به وجود اومدن. تو همین ایتالیایی‌هایی که اومده بودن نیویورک اعضای مافیای سیسیل هم بودن. این شد که کم‌کم گروه‌های تبهکاری ریز و درشت ایتالیایی درست شد و نیویورک شد صحنۀ دعوای گنگ‌های ایتالیایی.

بین خودشون که بکش بکش بود هیچی، از اون‌ور گنگ‌های ایرلندی هم برو بیا داشتن تو نیویورک و چون رقیب اصلی ایتالیایی‌ها بودن با اونا هم کلی درگیری داشتن. الان نزدیک دهۀ بیست میلادی هستیم. تا اینجای کار گروه‌های مافیایی فقط دله دزدی و خلفای ریز می‌کنن، قدرت خاصی هم به اون شکل ندارن. منتها تو دهۀ بیست میلادی وقتی که قانون ممنوعیت مشروبات الکلی تصویب میشه، یه بازار عظیمی درست میشه برای تولید و قاچاق مشروب که باعث میشه گنگ‌های ایتالیایی به یک نون و نوا و قدرتی برسن، خیلی پول‌دار بشن، شیک پوش و کت‌شلواری بشن، ماشین‌های کلاسیک خوشگل بخرن و و و ؛ خلاصه وضعشون خیلی‌خیلی خوب بشه.

به اوایل دهۀ سی میلادی که رسیدیم، بعد از کلی بکش بکش و جنگ قدرت، میشه گفتش که قدرت مافیا بین چند تا خانوادۀ اصلی تقسیم شده بود.

ایتالیایی‌ها کلا به شکل سنتی خیلی به خانواده و اصل و نسب و این داستان‌ها اهمیت میدن و توی آمریکا هم مجبور شده بودند که توی جامعۀ خودشون زندگی کنن. واسۀ همین عملا مافیا هم شده بود یک بیزنس خانوادگی و خانوادگی اداره میشد.

این خانواده‌ها توی مناطق مختلف آمریکا قدرت دستشون بوده و عملیات‌های قاچاق مشروب رو می‌بردن جلو، ولی با همدیگه هم به شدت رقابت داشتن و مدام بکش بکش بود بینشون. اما سال ۱۹۳۰ یک اتفاق خیلی مهمی افتاد. توی اوایل سال ۱۹۳۰ یه جنگی توی نیویورک شکل گرفته بود، بین دو تا پدرخواندۀ اصلی نیویورک ماساریا(Masseria) و مارانزانو(Maranzano). اینا یه جورایی دو قطب اصلی مافیای نیویورک بودن و تولید و قاچاق الکل تو دستشون بود. جفتشون هم از اون ایتالیایی‌های سنتی بودن که توی سن بزرگسالی اومده بودن آمریکا.

تو این زمان که داریم حرفشو می‌زنیم، ایتالیایی‌ها دیگه یه نیم قرنی میشه که اومدن آمریکا و همینم باعث شده که توی جامعۀ مافیای نیویورک آدما دو گروه بشن؛ گروه اول اونایی بودن که تو سن بزرگسالی اومده بودن آمریکا، آدمای خیلی سنتی که معتقد بودند حتی کفش پاشون هم باید ایتالیایی باشه، هیچ غیر ایتالیایی رو راه نمی‌دادند به تشکیلاتشون و گروه دوم که سن کمتری داشتند و نسل دوم مهاجران ایتالیایی بودن؛ اینا پدر مادرشون ایتالیایی بودن منتهی خودشون تو آمریکا به دنیا اومده بودن. اینا یه کم مدرن‌تر فکر می‌کردن یه کم بازتر بود فکرشون. منتها خب این گروه دوم هنوز سنی نداشتن واسه همین نتونسته بودن به قدرت اصلی برسن. پدرخوانده‌ها همه از اون گروه اول سنتی بودن هنوز. این ماساریا و مارانزانو که دو طرف دعوا بودن، جفتشون از همین گروه سنتیه بودن. گروه دوم یعنی همون نسل دومیا، پادوهای اینا بودن.

توی زمان درگیری بین این دو تا خانواده، یکی از همون جوونای گروه دوم یک پسری بود به اسم لوچیانو(Lucania)؛ بهش می‌گفتن لاکی لوچیانو. این آقای لوچیانو دست راست ماساریا بود. مدام هم به ماساریا می‌گفت که آقا این جنگ و درگیری فایده‌ای نداره. ما نه تنها باید با مارانزانو صلح کنیم بلکه باید با باقی گنگ‌های نیویورک یعنی گنگای ایرلندی و یهودی و اینام به یه توافقی برسیم. سود چندین برابر میشه اینطوری. نمیشه که صبح تا شب همش همدیگه رو بکشید که. به کسب و کار فکر کنید؛ چرا همش دنبال پاره‌پوره کردن همدیگه‌اید؟

اما ماساریا می‌گفت من حاضرم با یه سگ ایتالیایی توافق کنم، منتها با یه آدم غیر ایتالیایی توافق نکنم.

این شد که بعد از یه مدت این جوون جویای نام، لوچیانو کم‌کم به فکر افتاد که یک توطئه‌ای بچینه و ماساریا رو حذف کنه. این میشه که میره به مارانزانو یعنی اون یکی رئیسه، میگه که آقا من ترتیب کشتن ماساریا رو میدم، شما هم به من تضمین بدید که با مرگ ماساریا جنگ تموم میشه، منم تو دستگاه شما یک پست و مقامی می‌گیرم.

مارانزانو هم گفت حله آقا شما بکش ماساریا رو؛ من میارمت تو دستگاه خودم، معاون خودم بشی. لوچیانو هم میگه حله؛ شما اونو مرده بدون. این میشه که لوچیانو میاد با رئیسش ماساریا یک قرار ناهاری میذاره تو یه رستوران. غذا رو که میارن، لوچیانو پا می‌شه می‌ره دستشویی، همین زمان چهار نفر که از قبل با لوچیانو هماهنگ شده بودند، میان و چهار‌تا خشاب پر تامی‌گان رو توی شکم ماساریا خالی می‌کنن.

بعد از ترور ماساریا، جنگ گنگای ایتالیایی تموم میشه و مارانزانو میاد لوچیانو رو می‌کنه معاون خودش. اسما یه کم ممکنه تو این اپیزود زیاد باشه، برا همین من هی سعی می‌کنم که تکرار کنم. لوچیانو همون جوونس که زد رئیس خودشو کشت، اومد شد معاون اون یکی رئیسه.

بعد از چند وقت مارانزانو میاد و سران اون خونواده‌های مهم رو جمع می‌کنه؛ پنج تا خونوادۀ مهم بودن تو نیویورک و اینا رو جمع می‌کنه تو یه هتل؛ میگه که خب خیلی هم عالی خدا رو شکر جنگ تموم شد؛ من برندۀ این جنگ شدم، از این به بعدم صلح خواهیم داشت. ولی دیگه سیستم داره کار ما. هر خانواده‌ یه رئیس داره، هر رئیس دو تا معاون داره، هر معاونم دوتا زیردست دیگه، همینطوری میره پایین. بالای این پنج تا خانواده‌ هم منم.

من رئیس همۀ رئیسام. همه به من گزارش میدن، به من درصد میدن، دستورات منو اجرا می‌کنن. همتون رسما نوکرهای منید. بعدشم شما دیگه زیادی آمریکایی شدید اصل و نسبتون یادتون رفته. باید رسوم سنتی مافیای سیسیل، از این به بعد توی مافیای آمریکا هم اجرا بشه و در ضمن هیچ غیر سیسیلی حق نداره عضو مافیا بشه. اعضای مافیا باید صددرصد سیسیلی باشن. دورگه‌ها هم جایی ندارن تو مافیا. ختم جلسه.

این شد که مارانزانو عملا خودش رو رئیس همه معرفی کرد و مافیا را به شکل یک سازمان درآورد. سازمانی که خیلی‌خیلی بسته بود، کسی جز سیسیلیا نمی‌تونست عضوش بشه، به شدت دیکتاتوری بود، حرف مارانزانو رو باید اجرا می‌کردن همه و قانون‌های خاص سنتی ایتالیا مثل اومرتا یا همون سوگند سکوت ایتالیایی و پیمان خونی و اینجور چیزا توش اجرا میشد.

این تشکیلاتی که مارانزانو راه انداخت، اسمش شد لاکاسا‌نوسترا(La Coka Nostra) و این تازه شروع ماجرای مافیا بود.

کاسانوسترایی که مارانزانو راه انداخت، سیستم ابتدایی مافیا بود. یه پدرخواندۀ اصلی تو راًسش بود، بعد زیرشاخۀ پدرخوانده پنج‌تا رئیس بودن که هر‌کدوم رئیس یه خانواده بودن، هر رئیس دو تا معاون داشت و هر معاون دو‌تا سردسته. هر سردسته هم تیم خودشو داشت که کارهای عملیاتی مثل باج‌گیری و قتل و دزدی و کارهای اینطوری رو انجام می‌دادن.

یه سیستم هرمی کوچولویی داشتن برای خودشون. یه مدت کوتاهی این سیستم رفت جلو ولی کم‌کم نارضایتی‌ها شروع شد. اولا که مارانزانو به شدت دیکتاتور بود دوماً خانواده‌های مختلف همچنان امنیت نداشتن، همچنان درگیری بود بین خانواده‌ها. عملا انگار تنها نتیجۀ این اتحاد این بود که مارانزانو رئیس بشه وگرنه بقیه همچنان تو ضرر بودن. یکی از کسایی که خیلی شاکی بود هم خود لوچیانو بود. لوچیانو از دست یه رئیس نژادپرست سنتی فرار کرده بود، گیر یه رئیس نژادپرست سنتی‌تر افتاده‌بود. رئیس قبلیش حداقل می‌گفت همۀ ایتالیایی‌ها می‌تونن با مافیا کار کنن؛ مارانزانو همونم محدود کرده بود می‌گفت فقط سیسیلیا می‌تونن عضو مافیا بشن. صلح کردن با ایرلندی‌ها هم که با این وضعیت اصلا نمیشد حرفش رو زد. بعدشم الان لوچیانو شده بود رئیس یکی از اون پنج تا خانواده. حالا خودشم ذی‌نفع بود و یک دنده بودن مارانزانو داشت ضرر می‌زد بهش.

همۀ اینا بود تا اینکه بهش خبر رسوندن مارانزانو نقشۀ کشتنش رو کشیده. این شد که لوچیانو دیگه تصمیمشو گرفت. مارانزانو هم باید حذف میشد. لوچیانو به گوشش رسیده بود که مارانزانو مشکل مالیاتی داره؛ واسه همین نمی‌تونه خیلی با اداره مالیات درگیر بشه. این شد که نقشۀ قتل مارانزانو رو اینطوری کشید که چهار تا قاتل با لباس مامور اداره مالیات برن دفتر مارانزانو و بکشنش و از اونجایی که مارانزانو نمی‌خواست آتو دست اداره مالیات بده مامورای قلابی رو راحت و بدون پرس و جو را داد و اونا هم به چشم بهم زدنی تیر بارونش کردن.

بعد از ترور مارانزانو لوچیانو شد همه‌کارۀ تشکیلات. رئیس کل پنج‌تا خانواده مافیایی نیویورک رئیس کاسانوسترا. این شد که یک جلسۀ فوری برگزار کرد که اولا رئیس شدنش رو اعلام کنه و بعدشم بگه که میخواد چه تغییراتی به وجود بیاره. لوچیانو بالاخره می‌تونست ایده‌هاش رو عملی کنه، مافیا رو مدرن کنه. حالا دیگه می‌تونست برای مافیا سیستم تعریف کنه، بدون اینکه یه رئیس سنتی کله‌شق مدام با تعصب گند بزنه به نقشه‌هاش.

لوچیانو می‌دونست که سیستم کاسانوسترا، سیستم خوبیه. اینکه مافیا سازمان یافته باشه و مرتبه‌های سازمانی داشته باشه خوبه، میشه مثل یه کمپانی اداره کرد مافیا رو اما یه تغییراتی باید توش می‌داد و رد پای تعصبای رئیسای قبلی رو پاک می‌کرد.

کاسانوسترای مارانزانو خوب بود ولی کر و کثیف بود. هرج و مرج داشت، خر تو خری داشت، هر لحظه ممکن بود جنگ به وجود بیاد توش، همه ناراضی بودن. لوچیانو می‌خواست یه دست به سر و گوش قوانین بکشه و سیستم مافیا رو غیرقابل فروپاشی کنه. یه کاری بکنه که سیستم مافیا بره رو اتوپایلوت؛ احتیاج نباشه یه نفر وایسه همش بگردونتش.

این شد که ایدۀ اصلی رو نگه داشت، رسوم ایتالیایی رو نگه داشت، منتها یکم دموکراتیک‌تر کرد سیستمو. اومد گفت اوکی فقط ایتالیایی‌ها میتونن عضو کاسانوسترا بشن. منتها اینکه چقدر سفت و سخت گرفته بشه این قانون به تصمیم رئیس هر خانواده بستگی داره. یکی دوست داره فقط با سیسیلیا کار کنه، بکنه. یکی روشنفکرتره با کل ایتالیایی‌ها اوکیه، اونم می‌تونه اون کارو کنه. هیچ خانواده‌ای حق نداره به منطقۀ باقی خانواده‌ها دست درازی کنه و تو کارشون دخالت کنه. لازمم نکرده دارو ندارتون رو بدین به من. فقط یه کمیسیون عادی و منصفانه، میرسه به سازمان بقیش مال خودتونه. هر خانواده سهم خودش رو برمی‌داره، درصد خودش می‌گیره از کمیسیون‌ها. سود جمعی هم به سود فردی وابسته است. پس صلح بین خانواده‌ها به نفع همه‌ست. اتحادیه وقتی وجود داشته باشه نه بین ما جنگی میشه نه توی جنگی شکست می‌خوریم. در ضمن هر خانواده یک تعداد محدودی عضو اصلی درجه‌دار می‌تونه داشته باشه. اگه قرار باشه یه نفر به رده بالا‌ها اضافه بشه، باید یه رده بالا بمیره تا این بیاد جاش. اینطوری هیچ خانواده‌ای بیش از حد بزرگ و قدرتمند نمیشه که برای بقیه دردسر ایجاد کنه. در ضمن عضویت توی مافیا یه تعهد مادام‌العمره. با پای خودتون میاید ولی با تابوت میرید بیرون. یه کار خیلی هوشمندانه‌ای هم که لوچیانو کرد، این بود که گفت درسته که مافیا یه پدرخواندۀ اصلی داره، یه رئیس بزرگ داره منتها اینطوری نیستش که هرچی رئیسه بگه همه بگن چشم. یه کمیسیون باید داشته باشیم، یه هیئت مدیره باید داشته باشیم، که رئیسای تمام خانواده‌های مافیایی کل آمریکا عضوش باشن و هر رئیس یه راًی داشته‌ باشه. هر تصمیمی گرفته میشه از ترور بگیر تا تغییرات کسب و کار و سازمانی و قانون و همۀ اینها باید به تصویب کمیسیون برسه.

این ایدۀ کمیسیون مافیا چیزی بود که ساختار سازمانی مافیا رو محکم کرد. دموکراتیک کرد مافیا رو. کاری کرد که طبق نظر یه آدم همۀ کارا جلو نره صلح بین خانواده‌ها بیشتر می‌شد، تصمیمای عاقلانه‌تری گرفته می‌شد، تعصبات بین خانواده‌ها باعث نمیشد که تصمیمات عجیب غریب بیزنس رو به خطر بندازه، همه چیز منظم می‌رفت جلو و مافیا عین یک هلدینگ بزرگ کارش رو جلو می‌برد. لوچیانو می‌دونست که همه میدونن اونه که رئیسه ولی انقدر شعور و هوش داشت که نیاد مثل قبلیا تو بوق و کرنا بکنه که من رئیسم. با تاسیس کمیسیون کاری کرد که سیستم خودش، خودشو ببره جلو و حتی اگر آخرشم حرف نهایی رو خود لوچیانو می‌زد، باز وجود کمیسیون باعث می‌شد که همه احساس امنیت و دموکراسی بکنن.

قرار شد هر پنج سال یکبار کمیسیون یک جلسه بزارن که قوانین و ساختار سازمانی مافیا رو با توجه به شرایط یک تغییراتی بدن و تصمیمات جدید بگیرن. یه پرانتز هم باز بکنم کاسانوسترا مافیای نیویورک بود که پنج‌تا خانوادۀ اصلی داشت، باقی شهرهای آمریکا مثل شیکاگو هم مافیاهای خودشونو داشتن، رئیسای خودشونو داشتن. کمیسیون بین تمام خانواده‌های مافیایی بود کاسانوسترا فقط مافیای نیویورک بود که در اصل نمایندۀ مافیای سیسیل بود در آمریکا. بعدا در طول سالهای آینده مافیای نیویورک بود که به نون و نوا رسید و اتفاقاتی که براش تعریف می‌کنیم افتاد و ماجرایی که ما داریم تعریف می‌کنیم رو داریم از دید همین کاسانوسترا میریم جلو. پرانتز بسته.

تمام این مهره‌ها و سیستم‌هایی که طراحی شده بود، برای بهره‌وری و سود بیشتر بود و از اون مهمتر سیستمی که لوچیانو ساخت دیگه فقط وابسته به تولید و قاچاق مشروب نبود. سال ۱۹۳۳ اون قانون ممنوعیت مشروبات الکلی برداشته شد تو آمریکا. یعنی دیگه قاچاق کسی نمی‌کرد مشروب رو. ولی مافیا ورشکست شد؟ نه.

چون لوچیانو سیستم رو انقدر انعطاف پذیر طراحی کرده بود که مافیایی که از قاچاق مشروب کلی پول دستش اومده بود و تجربۀ کار عملیاتی هم پیدا کرده بودن تو دوران ممنوعیت الکل، حالا می‌تونست بیاد دست بزاره روی باقی کارهای خلاف و سیستمش رو توی اونا هم پیاده کنه. فحشا، باج‌گیری، مواد مخدر، دزدی، نزول خوری هرکاری که فکرشو بکنید مافیاست برد توش. همۀ این خلافا توی نیویورک سازمان یافته شدن و رفتن تحت کنترل مافیا. مافیا با کلی پلیس و مقام قضایی دستش رفت تو یه کاسه و با رشوه‌های کلون دیگه قانونم دنبالشون نبود. تو دهۀ سی نیویورک و مافیا می‌گردوند و لوچیانو هم شده بود دشمن درجه یک ملت.

اما لوچیانو برعکس لقبش که لاکی یعنی خوش شانس بود، اواخر کارش خیلی هم شانس نیاورد. یه ماًمور پلیس که مافیا هیچ جوره نتونست بخرتش و تونست جون سالم به در ببره، همۀ هم و غمش رو گذاشت برای اینکه لوچیانو رو دستگیر کنه. توی دفترش که می‌رفتی عین این فیلما پر از عکسهای لوچیانو بود که با پونز به دیوار وصل شده بودن و روشون پر از یادداشتهای با خط خرچنگ قورباغه بود. این پلیسه بالاخره بعد از کلی بالا و پایین و عرق ریختن، تونست یه سری از فاحشه‌هایی که مافیا کنترلشون می‌کرد رو راضی کنه که بیان و بر علیه لوچیانو شهادت بدن و همین شهادت‌ها هم باعث شد که لوچیانو دستگیر بشه و بیفته زندان. اما نکتۀ مهمی که وجود داشت این بود که با سیستمی که لوچیانو طراحی کرده بود دیگه مهم نبود که رئیس تو زندان باشه یا بیرون. مثل قدیم نبود که اگه رئیس مافیا رو بگیری کل سیستم بریزه به هم و همه بیفتن به جون هم تا چند وقت کلاً بیزینس از کار بیفته. آب از آب تکون نخورد. مافیا رسما رو اتوپایلوت بود. تجارت جلو می‌رفت، هر کس کار خودشو می‌کرد، چرخ سازمان می‌چرخید و لوچیانو هم از توی زندان راحت به همه چی نظارت می‌کرد. البته زندانش یه جای خیلی سفت و سختی بودا، ولی یه نماینده تعیین کرد برای خودش که از طرفش میرفت تو جلسه‌ها و دستوراتش رو به گوش بقیه می‌رسوند و اگر کسی کمکی می‌خواست یا درخواستی داشت به گوش لوچیانو می‌رسوندش. همینطوری اوضاع پیش رفت و پیش رفت تا اینکه سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دوم شروع شد .

دو سال بعد از شروع شدن جنگ جهانی دوم یعنی سال ۱۹۴۱ آمریکا رسما وارد جنگ شد. هنوز حرف از دهن رئیس‌جمهور آمریکا در نیومده بود، که آلمان شروع کرد به زدن کشتی‌های آمریکایی. زیردریایی‌های آلمانی ماهی هشتاد‌تا کشتی آمریکایی غرق می‌کردن. ژنرال‌های آمریکایی مستاًصل شده بودند که آقا این همه اطلاعات دربارۀ کشتی‌ها و مسیراشون رو کی به این آلمانیا میده آخه. حتما اینا جاسوسی چیزی دارن تو آمریکا دیگه. این شد که یه دو دو‌تا چهار‌تایی کردن، گفتن که ایتالیا یه دولت فاشیست توشه و متحد آلمانه. بندر نیویورک هم مهمترین بندر ماست و کلی کشتی نظامی ازش میره اینور اونور. اکثر کارمندای بندر هم ایتالیایین. پس این وسط یه سری ایتالیایی دارن اطلاعات کشتی‌های آمریکایی رو به آلمانا میدن دیگه. یه سری جاسوس توی اون بندر وجود داره، یا اگر نباشه همین کارمندای ایتالیایی بنده رو ازش خبر دارن. این شد که ارتش آمریکا نیرو فرستاد سمت بندر نیویورک تا ته توی قضیه رو دربیاره و ببینه آلمانا از کجا اطلاعات می‌گیرن و جاسوساشون کیان.

اما اینا یه نکتۀ مهم رو از قلم انداخته بودن. بندر نیویورکی که کارگران و کارمنداش ایتالیایی بودن رو مافیا میچرخوند. درست‌تر بگم لوچیانوی تو زندان می‌چرخوند. کارگرای بندر حقوق بگیر مافیا بودن. تو مافیا هم یک رسمی هست به اسم اومرتا(Omertà). سوگند سکوت می‌خوری که هیچی لو ندی، حتی اگر خودت محکوم بشی. اگر اومرتا رو بشکنی، جدا از اینکه خیلی بی‌حیثیت و بی‌آبرو میشی، مافیا کاری می‌کنه که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی. به همین دلیل وقتی که ارتش آمریکا رفت بندر نیویورک هیچکس لام تا کام حرف نزد و هیچ اطلاعاتی بهشون ندادن. آمریکا تو شرایط بدی افتاده‌بود. این قضایا به گوش لوچیانو رسید و لوچیانو هم که بچه زرنگ بود، این قضیه رو رسماً یه مقدمه‌ای دید برای بلیط آزادیش. منتها خودش اقدامی نکرد. وایساد تا دولت آمریکا انقدر احساس خطر بکنه و ببینه که چقدر به لوچیانو نیاز داره که خودشون بیان سراغش. یکم بعدش یه کشتی نظامی آمریکایی آتیش می‌گیره و غرق میشه. مقامات اعلام می‌کنن که اتفاقی بوده و یه کارگری یه اشتباهی کرده و این داستانا. ولی همه میدونستن که آتش گرفتن کشتی عمدی بوده. هیچ‌وقت هم معلوم نشد که آتش‌سوزی این کشتی کار آلمانا بوده یا اینکه اعضای مافیا آتیشش زدن ولی لوچیانو این قضیه رو به عنوان یک فرصت دید. اومد و ادعا کرد که بله آدمای من بودن که کشتی رو آتیش زدن. انقدر این ادعا سنگین و ترسناک بود که مقامات آمریکایی رو کارد می‌زدی، خونشون در نمیومد. باورشون نمی‌شد که مافیا انقدر قوی شده که کشتی نظامی آمریکایی رو هم آتیش میزنه. لوچیانو یا باید خیلی دیوونه باشه یا خیلی قدرتمند.

تو همین شرایط که ارتش آمریکا مونده بود چطوری جاسوس‌های آلمانی رو بگیره و از اونورم از قدرت لوچیانو ترس برش داشته بود، یه تیم جاسوسی مخفی آلمانی فرستاده شدن آمریکا. ماموریتشون چی بود؟ اینکه تا می‌تونستن زیرساخت‌های نظامی و صنعتی آمریکا را نابود کنن و اختلال بندازن توشون. اینا اومدن آمریکا مشغول به کار شدن، ولی خیلی زود خیلیاشون دستگیر شدن. اما دستگیر شدن اینا باعث شد که مقامات آمریکایی بیشتر نگران بشن. اینا ۳۳‌تا جاسوس رو دستگیر کرده بودن. همراهشون کلی اطلاعات و نقشه و اینا از مناطق صنعتی و نظامی آمریکا بود و از اونا مهمتر، اطلاعات خیلی محرمانه دربارۀ بمب اتمی که آمریکا داشت می‌ساخت. حواسمون باشه بمب اتمی هنوز وجود نداره، هیچ‌کسی هم ازش خبر نداره. آمریکا تازه داره می‌سازتش. توی خود آمریکا هم یه تعداد محدودی خبر دارن از قضیه. در نتیجه اینکه این جاسوسا دربارش می‌دونستن خیلی چیز مهمی بود.

مقامات آمریکایی با خودشون فکر کردن گفتن که اگر این سی و سه نفر این همه اطلاعات دارن، از کجا معلوم که تعداد جاسوسای آلمانی خیلی‌خیلی بیشتر از اینها نباشه و خیلی اطلاعات مهمتری نداشته‌باشن. این اتفاق رو جمع بکنیم با قضیۀ کشتی و ماجرای بندر نیویورک. نتیجۀ این اتفاقا این شد که مقامات آمریکایی دیدن هیچ راهی ندارن، جز اینکه با شیطان بزرگ لاکی لوچیانو، معامله‌کنن.

پلیس و ارتش آمریکا به لوچیانو گفتن از همین اول کار اینو بدون که قرار نیست ته این معامله هیچی گیرت بیاد. تو فقط داری وظیفۀ ملی خودتو انجام می‌دی. داری به مملکتت خدمت می‌کنی. در مقابلش چیزی نمی‌تونی بخوای. لوچیانو هم اوکی داد. می‌دونست الان لازم نیست چیزی بخواد ولی همین که دولت آمریکا را وسط همچین جنگ بزرگی نمک‌گیر کنه کافیه.

این شد که لوچیانو دستور داد که مافیا دیگه با ارتش درگیر نشه، کشتی‌ها رو آتیش نزنه و از همه مهمتر کارگرای بندر نیویورک هرچی می‌دونن راجع به جاسوسای آلمانی و اطلاعاتی که بهشون داده شده، بدن به ارتش آمریکا. به لب تر کردنی همش عملی‌شد. لوچیانو هم‌چنان چیزی نخواست از دولت آمریکا. صبور بود فقط می‌خواست که این در دوستی باز شه، یکم مذاکره شکل بگیره بینشون، نمک گیرشون کنه، کم‌کم خواسته‌هاشو بگه و بگیره ازشون.

یه مدتم که گذشت اولین خواستش رو مطرح کرد و بهش هم رسید. از اون زندان سفت و سختی که توش بود، منتقلش کردن به یک زندانی که رسما هتل بود. عشق و حال می‌کرد توش. یکم بعد از این ماجرا آمریکا که تو جنگ داشت جلو می‌افتاد، برنامه ریخت که وارد سیسیل بشه سیسیل تو ایتالیاست و از راه سیسیل حمله بکنه به ایتالیا. اما نه زمان زیادی داشت نه اطلاعاتی. این شد که ارتش رفت سراغ سیسیلیای مهاجر آمریکا که ازشون اطلاعات بگیره و اگر بشه به واسطشون متحد پیدا بکنه توی سیسیل. اما عین قضیۀ بندر، سیسیلیای آمریکا هم همه گوش به فرمان لوچیانو بودن و اومرتا رو هم نمی‌شکستن. این شد که باز دولت آمریکا، محتاج لوچیانو شد. باز با خدم و حشم رفتن سراغش و گفتن که به این سیسیلیا بگو لطفاً که اطلاعات بدن بهمون و بعدشم بگو که آدمات توی سیسیل با ارتش آمریکا همکاری کنن. یادت هم باشه که تو این معامله باز چیزی گیرت نمیاد. لوچیانو هم یه لبخندی زد و تو دلش گفت که شما چیزی نمیدی ولی من می‌گیرم ازتون نگران نباش.

یه نکته‌ای که این وسط وجود داشت و دولت آمریکا ازش خبر نداشت، این بود که لوچیانو به نفعش بود که ارتش آمریکا سیسیل رو بگیره. چرا؟ چون همونطور که قبلا گفتیم سیسیل پایگاه اصلی مافیا بود و کل جزیره توسط مافیا اداره می‌شد. ولی از وقتی که موسولینی(Mussolini) توی ایتالیا اومده بود سر کار، شرایط برای مافیا سخت شده بود. موسولینی نمی‌تونست وجود یک قدرت دیگه رو توی ایتالیا تحمل کنه. واسه همین خیلی جدی مافیا رو قلع و قمع کرده‌بود و اعضای مافیا رو یا کشته بود یا سر به نیست کرده‌بود، یا شکنجه کرده‌بود، یا زندانی کرده‌بود، اینطوری شده‌بود که مافیا قدرتش رو توی سیسیل از دست داده بود. اعضاش همه مخفی شده بودن. اگر که آمریکا میومد و سیسیل را می‌گرفت و بعدا موسولینی رو از قدرت مینداخت، مافیا دوباره کنترل سیسیل رو دستش می‌گرفت و برمی‌گشت به قدرتش. واسه همین حتی اگر دولت آمریکا چیزی به لوچیانو نمی‌داد هم لوچیانو برد کرده‌بود. ولی اینو فقط خود لوچیانو می‌دونست. این شد که اوکی داد و قرار شد که سیسیلیای توی آمریکا به ارتش آمریکا هر اطلاعاتی که میخوان بدن. از نقشه گرفته تا موقعیت استراتژیک و مناطق حساس نظامی و این داستانا و بعدشم کلی از همین سیسیلیا با ارتش آمریکا بیان سیسیل و همراه ارتش بجنگن.

از اونور توی سیسیل هم اعضای مافیای سیسیلی بیان کمک ارتش آمریکا، نیرو و اسلحه و امکانات بدن بهشون و کلاً آمریکا رو کمک کنن که سیسیل رو بگیره. این شد که آمریکا تونست به چشم بهم زدنی سیسیل رو به کمک اعضای مافیا بگیره دستش و همین اشغال سیسیل هم شد یکی از مهمترین اتفاقاتی که باعث شد آمریکا و متفقین جنگ جهانی دوم رو برنده بشن. یعنی اگر مافیا نبود، ممکن بود که هیتلر برنده بشه جنگ جهانی دوم رو. چون کلاً دست بالا رو داشتن نسبت به متفقین تو اون دوره. همین برنده شدن جنگ هم باعث شد که آمریکا بعد از جنگ بشه ابرقدرت بزرگ جهان. همۀ این اتفاقات یه‌جورایی بدون کمک لوچیانو و مافیا اتفاق نمی‌افتاد دیگه. البته که تا سال‌ها هیچ‌کس خبر نداشت از این ماجرا و لوچیانو هم هیچ کردیتی نگرفت واسۀ نقشش توی برنده شدن آمریکا تو جنگ. منتها جنگ که تموم شد سال ۱۹۴۵ دولت آمریکا برای اینکه کمک لوچیانو رو جبران کنه، از زندان آزاد کرد. ولی گفتش که لوچیانو باید خاک آمریکا رو ترک کنه. این شد که لاکی لوچیانو بعد از تمام شدن جنگ جهانی، دیپورت شد به ایتالیا و باقی زندگیشو توی سیسیل موند و قدرتش را هم البته توی سیسیل حفظ کرد. مافیای آمریکا هم با سیستمی که لوچیانو طراحی کرده بود، داشت به کارش ادامه می‌داد. اونور تو خاک آمریکا هم مافیا با سیستمی که لوچیانو طراحی کرده بود داشت به کارش ادامه می‌داد.

اما قاعدتا وقتی این همه داری پول از راه خلاف درمیاری کلی توجه جلب می‌کنی. واسه همین مافیا لازم داشت که یه سری کسب و کار قانونی راه بندازه که پولایی که از راه خلاف درمی‌آورد رو با اونا تمیز کنه. بگه این پولایی که داریم ما درآمد اون کسب و کارهای قانونیه. دهۀ چهل میلادی یکی از کسب و کارهای اصلی مافیا، پاش به صحنه باز شد. چیو داریم میگیم؟ کازینوهای لاس‌وگاس. یه‌جورایی اصلاً شکل‌گیری لاس‌وگاس به شکلی که امروز می‌شناسیمش، کلا زیر سر مافیا بوده و مافیا بود که لاس‌وگاس رو لاس‌وگاس کرد. حالا چطوری؟ عرض می‌کنم خدمتتون.

لاس‌وگاس یه شهر تقریبا جدیده. عمرش به صد سال هم نمیرسه. تا اواخر دهه بیست میلادی یه دهکورۀ بی‌آب و علفی بود وسط ایالت نوادای آمریکا. اواخر دهۀ بیست، قرار میشه که یه سد بزرگی ساخته بشه توی نوادا(Nevada) و همین باعث میشه که یه تعداد زیادی کارگر و مهندس و کارمند مختلف برن سمت لاس‌وگاس که سد رو بسازن. اینا داخل هفته رو کار می‌کردند و آخر هفته می‌رفتن توی شهر لاس‌وگاس که تفریح کنن. می‌رفتن توی یکی دو‌تا بار و کافه‌ای که تو لاس‌وگاس بود، دور هم میشستن و ورق بازی می‌کردن. کم‌کم این عادته با رفتن و قمار کردن طرفداراش بیشتر و بیشتر شد و این شد که مغازه دارای محلی، به این فکر افتادن که یک فضایی رو برای این آدما بسازن. اومدن یه سری بار و سالنهای تئاتر و جاهای تفریحی کوچیک درست کردن اولش. بعد یه نکتۀ مهمی که وجود داشت این بود که ایالت نوادا جز معدود ایالت‌هایی بود که قانون ممنوعیت مشروب توش اجرا نمیشد. در نتیجه کارگرا می‌تونستن بیان و مست کنن و قمار کنن و هرچی پول درآوردن بدن به باد فنا.

اولین گروهی هم که توجهش جلب شد به این پتانسیل لاس‌وگاس کی بود؟ مافیا. مافیا خیلی زود فهمید که میشه از کارگرهایی که زندگیشون رو توی قمار می‌بازن کلی پول درآورد.

کم‌کم مافیا اومد تو جاهایی که به شکل غیرقانونی قمار می‌شد نفوذ کرد و یه پولای خورده خورده‌ای درآورد. ولی سال ۱۹۳۱ مُهر نهایی این داستان خورده‌شد. ایالت نوادا اومد کازینوها و قمار رو قانونی اعلام کرد و این شروع شکل گیری لاس‌وگاس امروزی بود. از همون اول که کازینوهای رسمی شروع کردن به تأسیس شدن، مافیا یه نقشی توشون داشت. ولی خورد‌خورد بود چون مشتری زیادی هنوز نداشتن. همون کارگرایی بودن که اونجا بودن. جنگ جهانی دوم که شروع شد، کلی سرباز فرستاده شدن توی اردوگاه‌های نظامی نوادا. این سربازها هم آخر هفته‌ها تنها تفریحشون این بود که برن به این شهر اسرارآمیز تازه تأسیس لاس‌وگاس و ببینن چیه اونجا چه خبره و یکم تفریح کنن.

این شد که کم‌کم سودآوری کازینوها شروع کرد بیشتر و بیشتر شدن و گوش مافیا هم شروع کرد تیزتر و تیزتر شدن. خیلی یواش و خزنده مافیا اومد کوچولو کوچولو خودش جا داد توی کازینوها ولی حرکت درشتی نزد تا اواسط دهه چهل. دهۀ چهل یه کازینویی راه میفته توی وگاس به اسم فلامینگو. فلامینگو اولین کازینوی شیک و پیک وگاس بود. اصلا اگر کت شلوار و پاپیون نداشتی، راهت نمی‌دادن تو. البته که اولش کارش کساد بود چون که کارگرهای سدسازی و سربازای بدبخت که پول کت شلوار خریدن نداشتن ولی یه کم که گذشت مافیا اومد سر صاحب فلامینگو رو زیر آب کرد و کازینوشو کشید بالا.

از اینجا به بعد دیگه مافیا رسما وارد بیزینس قمار لاس‌وگاس شد و کلی کازینو مثل همین فلامینگو راه انداخت و کنترل کازینوهای لاس‌وگاسو گرفت دستش. سیستم درامدیشونم اینطوری بود که دو سه تا آدم گذاشته بودن تو کازینوها که کارشون پول شمردن بود. دستگاه و اینا نبود اون موقع دیگه؛ بعد هر وقت پولا میومد که شمرده بشه و بره تو گاوصندوق کازینو این پول شمارا، ده بیست تا اسکناسو می‌پیچوندن یه‌جا دیگه قایمش می‌کردن. این پولا جمع می‌شد جمع می‌شد، آخر هر هفته توی کیفای چرمی فرستاده می‌شد برای مسئولان مافیا و اونام می‌فرستادن نیویورک و هر کدوم از رئیس‌های خانواده‌ها به اندازۀ سرمایه‌گذاریش روی کازینو از پوله سهم برمی‌داشت. چندین میلیون دلار در سال از همین قاپ‌زنی پولای کازینو در میاورد مافیا. این البته جدا از اون درآمد خود کازینو و مرکزهای تفریحی و این ماجراهای اونجا بود. اوضاع وگاس خیلی خوب بود و جز معدود شهرهایی هم بود که تا سال‌ها بعد از لاکی لوچیانو هم توش صلح بود بین خانواده‌های مافیاما و درگیری خاصی وجود نداشت. چون یه جای توریستی بود دیگه خشونت و درگیری باعث ترسیدن مردم می‌شد و سود کازینوها میومد پایین. در نتیجه یک قانون نانوشته‌ای وجود داشت که توی وگاس خبری از درگیری بین خانواده‌ها نباشه. صلح مطلق باشه. لاس‌وگاس هم داشت برای مافیا پول می‌ساخت هم داشت پولایی که از کارهای خلاف در می‌آوردن رو براشون تمیز می‌کرد. تا چند سال وضعیت به همین منوال پیش می‌رفت و هر کازینویی که توی وگاس تأسیس می‌شد، مافیا سریع می‌خریدش.

تا این زمان اف‌بی‌‌آی(FBI) کلاً کاری با مافیا نداشت.

حتی رئیس اف‌بی‌آی، جی ادگار هوور(John Edgar Hoover) کلاً رد می‌کرد وجود مافیا رو. می‌گفت ما اصلا مافیا نداریم تو آمریکا. تا این که سال ۱۹۵۱ یک سناتوری شروع کرد افشاگری کردن که آقا چی‌چی اصلا ما مافیا نداریم کورین مگه، مملکتو مافیا داره می‌چرخونه.

این کمپینی که این سناتوره راه انداخت باعث شد که توجه‌ها بیشتر جلب بشه به مافیا.

یه مدت گذشت و اف‌بی‌آی همچنان هیچ کاری نکرد تا اینکه سال ۱۹۵۷ وقتی که شصت‌تا مقام بلند پایۀ مافیا توی یک جلسه‌ای دور هم جمع شده بودن، پلیسا مشکوک میشن و میریزن اونجا و همشونو میگیرن.

اینجا تازه وجود یک سازمان مخفی به اسم مافیا تایید میشه و جی ادگار هوور هم زیپ دهنش بسته میشه. بعد از این کم‌کم اف‌بی‌آی شروع کرد پیگیری کردن. یکی از نقاط ضعف مافیا این بود که کلی پول نقد هر بار بین نیویورک و لاس‌وگاس داشت جابه‌جا می‌شد خیلی تابلو بود.

هر بار که اینا می‌خواستن یک کازینو رو بخرن باید کامیون کامیون پول نقد می‌فرستادن وگاس. و خب تو چشم بود، قابل پیگیری بود، اینام زیر ذره‌بین بودن دیگه. این شد که یه مدت چراغ‌خاموش رفتن جلو تا اینکه فرشتۀ نجات مافیا پیداش شد. جیمی هوفا(Jimmy Hoffa). فیلم آیریش من رو اگه دیده باشید، هوفا همونیه که آل‌پاچینو نقشش رو بازی می‌کنه. جیمی هوفا، رئیس اتحادیۀ کارگری تیمز‌ترز(teamsters) بود. این اتحادیه تیمزترز، چهارصد پونصد‌هزار تا عضو داشت و اعضاش کارگرای صنایع مختلف و راننده‌های کامیون بودن. این اتحادیه‌ها توی آمریکا قدرت خیلی عجیب غریبی داشتن اون زمان. ماجراشونم از قرن هجده شروع می‌شد. اصل قضیه هم این بود که کارفرماها و سرمایه‌دارا مدام به کارگرا زور می‌گفتن، حقوقشونو کم میکردن یا اصلا حقوق نمی‌دادن بهشون، توی شرایط سخت میذاشتنشون، ایمنیشونو تأمین نمی‌کردن و و و هزارتا بلای دیگه سرشون میاوردن، کارگرا هم دور هم جمع شدن و اتحادیه ساختن و شروع کردن اعتصاب کردن.

تو قرن بیستم این اعتصاب‌ها خیلی زیادتر و زیادتر شدن و کارگرها بیشتر دنبال حقوقشون افتادن. کارفرماها هم که می‌دونستن دولت آمریکا و پلیس حق رو به اینا میده به خود کارفرماها میده، با خشونت خیلی‌خیلی زیاد این اعتصابا رو سرکوب می‌کردن. در حدی که میومدن رهبرای اعتصابا رو می‌دزدیدن، میبردن شکنجه می‌کردن، به بدترین وضعیت می‌کشتن و کارگرای بدبختم که کاری از دستشون برنمیومد. پیش پلیس و قاضی هم که نمی‌تونستن برن.

پس تنها راهشون برای گرفتن حقشون چی بود؟ اینکه برن پیش مافیا و از مافیا بخوان که ازشون محافظت کنه. این شد که مافیا اومد و اتحادیه‌های کارگری رو گرفت دستش.

کارگرا هر کدوم ماهیانه یه حق عضویتی می‌دادن که روی هم رفته یه مبلغ خیلی‌خیلی درشتی می‌شد و این می‌رفت توی جیب مافیا. مافیا هم با قدرتی که داشت، کارفرماها را مجبور می‌کرد که حقوق کارگرا رو به موقع بدن، اذیتشون نکنن، اخراجشون نکنن و از این داستانا. البته که خیلی خشونت‌آمیز می‌کرد این کار رو. با بکش‌بکش و شکنجه زهر چشم می‌گرفت از کارفرماها. اینطوری شد که تو اون دوره‌ای که کارفرماها زور داشتن میگفتن به کارگرا و اتحادیه‌های کارگری رو سرکوب می‌کردن، مافیا اومد و اتحادیه‌ها رو نجات داد. بعد از یه مدت که اوضاع آروم شد و کارگرا به حقوقشون رسیدن، رفتن گفتن که خب دست شما درد نکنه دیگه ما احتیاج دیگه نداریم به خدمات شما. رئیسای مافیا هم که دیده بودن چقدر پول میشه از این حق عضویتا درآورد، گفتن شما غلط کردین احتیاج ندارین ما به زور هم که شده ازتون محافظت می‌کنیم. اگه نمی‌خواین هم همون بلایی که سر کارفرماها آوردیم رو سرتون میاریم. کارگرای بدبختم که از چاله دراومده‌ بودن افتاده بودن تو چاه، گفتن نه آقا غلط کردیم. شما اداره کن اتحادیه رو.

این شد که مافیا اومد و لنگرشو انداخت توی اتحادیه‌های کارگری. نه تنها پول زیاد درمیومد ازش، بلکه کلی هم قدرت پیدا می‌کردن باهاش. شما مثلا فکر کن کل راننده کامیونای مملکت گوش به فرمان شما باشن. دستور اعتصاب میدی کل تجارت کشور می‌خوابه، فلج میشه آمریکا. اینجوری مافیا انگار یه اهرم فشاری داشت که باعث می‌شد دولت نتونه کاری به کارشون داشته باشه. در نتیجه قدرت مافیا بیشتر از قبل هم شده بود. حالا بین این اتحادیه‌های کارگری اون اتحادیه‌ای تیمزترز از همه مافیایی‌تر بود. کلا از زمان تأسیسش تو سال ۱۹۰۳ درگیر فساد و کلاهبرداری و کلی کثافت‌کاری دیگه هم بود این اتحادیه، منتها تو دهۀ پنجاه وقتی که هوفا رئیسش شد، دیگه به اوج رسید. هوفا با مافیا اینطوری بست که مافیا کاری کنه که هوفا تو قدرت بمونه، هوفا هم پولای صندوق بازنشستگی کارگرا رو برداره، بیاد تو وگاس کازینو بخره واسه مافیا.

اینطوری دیگه جابه‌جایی پول واسۀ خرید کازینو تابلو نبود. هوفا انگار یه پوششی بود برای کازینو خریدن مافیا و از اونور جابه‌جایی پولای کازینو از وگاس به نیویورک. دوران طلایی سلطۀ مافیا روی لاس‌وگاس، از اینجا بود که شروع شد.

رئیسای مافیا هر کدوم به شکل غیر مستقیم صاحب چند تا کازینو بودن، پول خیلی‌خیلی زیادی از اون ماجرای قاپ‌زنی پولا درمیاوردن و چون همه جا آدم داشتن یک قدرت غیر قابل نفوذی به دست آورده بودن.

حتی خواننده‌هایی مثل فرانک سیناترا(Frank Sinatra) و دین مارتین(Dean Martin) عملا داشتن واسه مافیا کار می‌کردن. تو کازینوهاشون اجرا می‌کردن، تو مراسماشون می‌رفتن، دست تو گردن رئیسای مافیا عکس مینداختن، بهشون اعتبار می‌دادن، رسما بهشت هر پدر‌خوانده‌ای بوده دهۀ شصت میلادی. اما تو دهۀ شصت بیخ گوش مافیا خبرهای دیگه‌ای هم بود.

سال ۱۹۶۰ جان اف کندی(John F. Kennedy) شده‌بود رئیس جمهور آمریکا. کندی که رئیس‌جمهور شد، برادرش رابرت کندی(Robert Francis "Bobby" Kennedy) رو کرد دادستان کل کشور. رابرت کندی هم که خیلی وقت بود هوفا و ارتباطش با مافیا رو زیر ذره‌بین گذاشته بود، شروع کرد مدرک جمع کردن واسه اینکه هوفا رو دستگیر کنن. یه چند سالی دعوای حقوقی و درگیری بود تا اینکه سال ۱۹۶۷ هوفا رو گرفتن و فرستادنش زندان.

سیزده سال حکم داده بودن بهش، منتهی سال ۱۹۷۱ یعنی حدود پنج سال بعد از حکم گرفتنش آزاد شد. چرا آزاد شد؟ اینجاش جالبه. نیکسون(Nixon) رئیس جمهور آمریکا، دستور داد که آزاد بشه.

یه صحبت‌هایی هستش که اینا گاوبندی کرده بودن که نیکسون هوفا رو آزاد کنه، از اونور اتحادیه کارگریشون از نیکسون تو انتخابات حمایت کنه. خلاصه ماجرا هر چی بود هوفا آزاد شد سال ۷۱. اما شرایط خیلی عوض شده بود تو این چند سال. آمریکا دیگه اون آمریکایی نبود که هوفا سال ۶۷ که می‌رفت زندان توش زندگی می‌کرد. اوضاع برای مافیا خیلی بد شده بود. چرا؟ چون یه سال قبل از آزاد شدن هوفا سال ۱۹۷۱ یک قانونی تصویب شد تو آمریکا، به اسم قانون ریکو(Riico Rules).

یادتونه گفتم دهۀ پنجاه یه سناتوری شروع کرده بود افشاگری علیه مافیا؟ این سناتور یه کمیته‌ای تشکیل داده بود که به شکل قانونی بیان مافیا رو بزنن زمین. ولی از دهۀ پنجاه تا اواسط دهۀ شصت اینا هر کاری کردن به نتیجه نرسیدن. دلیلشم این بود که قانون کیفری آمریکا مشکل داشت تو این زمینه. باگ داشت یه‌جورایی. چون که طبق قانون هر شخص فقط برای کارهایی که شخصاً انجام داده‌بود، محکوم می‌شد و این که غیر مستقیم یا تحت دستورش چیکار کردن به اون ربطی نداشت. یعنی اون رئیس مافیا چون خودش شخصاً ماشه را نکشیده‌بود، هیچ حکمی نمی‌گرفت واسۀ قتل و فقط اونی که عملاً قتل رو انجام داده‌بود، محکوم می‌شد. بعد حالا از اون طرف همۀ اینایی که دستگیر می‌شدند، به خاطر کارهای شخص خودشون محکوم می‌شدن. در نتیجه حکماشون هم کوتاه مدت بود. تازه مافیا زودتر هم می‌کشیدشون بیرون. یارو رو می‌گرفتن ده سال بهش زندان می‌دادن، بعد از دو سال چراغ‌خاموش آزاد می‌شد. این بود که اون اومرتا همون سوگند سکوت، کار خودشو می‌کرد.

وقتی یکیو می‌گرفتن لام تا کام حرف نمی‌زد، می‌رفت حبسشو می‌کشید، زودم آزاد میشد.

در نتیجه این کمیتۀ حقوقی هر‌کاری کردن نتونستن کله‌گنده‌های مافیا رو محکوم کنن. واسه همین کمر بستن به تغییر دادن قانون. چند سال شب و روز کار کردن با عالم و آدم بحث کردن و مبارزۀ حقوقی کردن تا اینکه سال ۱۹۷۰ قانون ریکو تصویب شد. ریکو چیکار می‌کرد؟ هر کسی که دستگیر می‌شد و وابستگیش به یک سازمان تبهکاری ثابت می‌شد، تو بد دردسری می‌افتاد. اولا هر کسی که مستقیم و غیرمستقیم توی جرماش دخیل بود رو می‌تونستن محاکمه کنند و از اون مهمتر، دیگه حکمی که به طرف میدادن واسه چهارتا جرم ساده نبود. اگه شما رو مثلا واسه قتل می‌گرفتن، تو حالت عادی مثلا ده سال پونزده سال حبس می‌دادن بهت. اما اگر معلوم می‌شد که با یک سازمان تبهکاری که توی کیس ما همون مافیا باشه کار می‌کنی و جزوی از اونایی حکمت میشه صد، صد‌و‌پنجاه سال حبس. عملا حبس ابد می‌گرفتی.

حالا ریکو اینجاش جالب می‌شد که اگر می‌گرفتنت، حکم سنگین می‌خوردی و میومدی همکاری می‌کردی، لو می‌دادی سردسته‌هاتو حکمت یهو می‌خورد تو سرش، می‌شد چهار پنج سال. حتی اگه خیلی بچۀ خوبی بودی آزادت می‌کردن یه روزم زندان نمی‌رفتی. ریکو کارو برای مافیا سخت‌کرد. به شدت هم سخت کرد. اعضای مافیای دهۀ هفتاد که دیگه مافیایی‌های زمان لوچیانو نبودن، نسل سوم مافیا بودن. پاشونو هم ایتالیا نذاشته‌بودن. در نتیجه اون تعصب و جدیتی که پدراشون روی رسم و رسوم سنتی مافیا داشتنو نداشتن و از همه مهم‌تر چی بود تو این رسم و رسوما؟ همون اومرتا. پدرای اینا حاضر بودن تیکه تیکه بشن، ولی سوگند اومرتا رو نشکنن، کسی رو لو ندن. حیثیتی بود براشون اصلا. اما خب اینایی که چهل پنجاه سال بعد از اونا داشتن مافیا رو می‌گردوندن، وقتی یهو بهشون می‌گفتن صد سال باید بری زندان دیگه سوگند و حیثیت و شرف و اینا یادشون می‌رفت. باباشونم می‌فروختند تا حکم‌کمتری بگیرن. این اون آمریکایی بود که هوفا توش از زندان آزاد شد. البته که هوفا دیگه نتونست برگرده و رئیس اتحادیه بشه. یه تلاشهایی هم کرد ولی خود مافیایی‌ها سرشو زیر آب کردن چند وقت بعد.

تو دهۀ هفتاد با این شرایطی که گفتیم، اوضاع داشت خطرناک می‌شد. میگم داشت خطرناک می‌شد چون ریکو فقط تصویب شده بود هنوز عملی نشده بود. چند سالی طول کشید تا عملی تستش کنن. ولی خب مافیا به گوشش رسیده بود که چه‌خبره.

اوایل دهۀ هشتاد میلادی، اف‌بی‌آی شروع کرد به عملی کردن ریکو. خورد خورد شروع کرد رئیسای دون پایه مافیا رو گرفتن. ولی خب واسه گرفتن رئیسای اصلی پنج تا خانواده خیلی مدارک بیشتری لازم بود. همزمان با تحقیقات اف‌بی‌آی، خود مافیا هم از داخل داشت ضربه می‌خورد.

اتحادیه‌های کارگری که صحبتشونو کردیم، بعد از ماجرای هوفا کم‌کم اعتبارشونو از دست داده بودن و دولت آمریکا رسماً جلوشون وایساده‌بود. در نتیجه دیگه قدرتی نداشتند. خیلی از کارگرها اصلا ازشون اومده بودن بیرون، پراکنده شده بودن، زوری نداشتن دیگه. از اونور تو لاس‌وگاس هم اوضاع خراب بود. مافیا یه نفرو توی وگاس به عنوان رئیس گذاشته بود، به اسم آنتونی اسپیلوترو(Anthony Spilotro). این دقیقا همون کسی بود که هیچ جوره نباید توی وگاس مسئول می‌شد. یه آدم خشن کله‌شق به شدت فاسد. یه عمر تو مافیا بود، ولی به جای خاصی نرسیده‌بود. واسه همین یه کم‌ کمبود اعتماد به نفس داشت. وقتی رسید لاس‌وگاس می‌خواست به همه ثابت کنه که اون رئیسه، اون قدرت دستشه. در نتیجه شروع کرد زهر چشم گرفتن و آدم کشتن. به کثیف‌ترین و تابلوترین شکل ممکن هم کاراشو انجام میداد. همچین رفتاری شاید تو کوچه پس کوچه‌های نیویورک جواب می‌داد ولی لاس‌وگاس که جای این کارا نبود. تو وگاس باید امنیت کامل برقرار می‌بود وگرنه کسی نمیومد اونجا قمار کنه که.

ولی این اسپیلوترو کله‌شق‌تر از این حرفا بود. با اون همه بکش‌بکش تابلویی که راه انداخته بود کلی مدارک داده بود به اف‌بی‌آی رسما. این کاراش به کنار، واسه اینکه ثابت کنه رئیس باجربزه‌ایه، همش زنگ میزد به نیویورک با جزئیات و پیاز داغ زیاد تعریف می‌کرد که آقا فلانی رو اینطوری کردیم، اون یکیو اونجوری کشتیم، فلان‌جا رو اینجوری بهش حمله کردیم و این حرفا و مسلماً اف‌بی‌آی که داره مدرک جمع می‌کنه، توی تلفن مافیاییای نیویورک شنود گذاشته دیگه. در نتیجه این اسپیلوترو، یه نفره با کله‌شقیش کلی مدرک داد دست اف‌بی‌آی. همۀ این اتفاقا باعث شد که از اواخر دهۀ هشتاد اف‌بی‌آی که حالا دیگه کلی مدرک داشت، بریزه و رئیسای بزرگ رو بگیره. البته که خود اسپیلوترو اونقدری زنده نمود که ببینه چه گندی زده. رئیسای نیویورکیش که فهمیده بودن چه دسته گلایی به آب داده، قبل همۀ این ماجراها آدم فرستادن وگاس انقدر زدنش تا مرد. ولی دیگه مرده زندۀ اسپیلوترو نداشت. اف‌بی‌آی به چشم بهم زدنی ریخت توی لاس‌وگاس و یکی از رئیسهای کازینوها به اسم آلن گلیک(Allen Glick) رو گرفت. گلیک صاحب چند تا از کازینو‌ها بود ولی خودش کاره‌ای نبود. فقط روی کاغذ صاحب کازینو بود که رئیسای مافیا به دردسر نیفتن. مهره بود در اصل. ولی خب وقتی گرفتنش عین بلبل شروع کرد تک به تک اعضای مافیا رو فروختن و کلی مدرک داد دست اف‌بی‌آی.

این شد که اف‌بی‌آی ریخت و همه رو تو وگاس گرفت و مالکیت همۀ کازینو‌ها رو از دست مافیا درآورد. بعدشم مزایده برگزار کردن و شرکتهای بزرگ اومدن و این کازینوها رو خریدن.

بعد از وگاس که دم مار بود، نوبت سر مار رسیده‌بود. پدرخوانده‌های پنج تا خانواده. از اواخر دهه هشتاد اف‌بی‌آی دونه دونه رئیسا رو گرفت و مافیا را فلج کرد. قدرت بی اندازۀ مافیا دیگه تو دهۀ نود هیچ اثری ازش نمونده‌بود. کازینوها از دستشون دراومده بود، خانواده‌ها از هم پاشیده شده‌بودن، جرم و جنایت دیگه سازمانی نبود خورده خورده شده‌بود، هر کسی یه گوشه‌ای داشت واسه خودش خلافشو می‌کرد، دیگه حرف پدر‌خوانده‌ها برو نداشت، اعتباری اصلا نمونده‌بود واسه مافیا. بین کارایی که اینا می‌کردند، تنها صنعتی که مافیا هنوز تونسته بود توش قدرتشو نگه داره، مدیریت ضایعات بود.

از دهۀ پنجاه مافیا کلاً مدیریت ضایعات نیویورک و نیوجرسی رو دستش گرفته بود و یه کارتل زباله را انداخته‌بود. احتمالاً براتون سواله که خب مدیریت ضایعات مگه کار شهرداری نیست؟ که باید بگم نه. تو نیویورک نیست.

از اوایل قرن بیستم زباله‌های نیویورک یه مشکل جدی بود. هیچ‌کس نمی‌دونست با اون‌همه زباله باید چیکار کنه. تا اون موقع هم کارش دست دولت بود. دست شهرداری و این داستانا بود. مقامات دولتی که مسئول جمع‌آوری زباله بودن، تصمیم گرفتن که زباله‌ها رو بریزن توی اقیانوس. یه تصویری اگه بخوام بهتون بدم نیویورک دورش آبه و با نیوجرسی هم مرز آبی داره یعنی بین نیویورک و نیوجرسی یک خط باریکی از اقیانوسه.

این شد که از اونور صدای مقامات نیوجرسی دراومد که آقا ما گناه نکردیم همسایۀ نیویورک شدیم که. اون اقیانوسی که توش زباله‌هاتونو می‌ریزید، بیخ گوش ماست. آشغالدونی می‌خواین بکنین زندگی ما رو؟ بعدشم تو دهۀ سی میلادی نیوجرسی رسما از نیویورک شکایت کرد و ریختن زباله تو اقیانوس کنسل‌ شد. روزی چند تن زباله تو نیویورک تولید می‌شد و هیچ کس نمی‌دونست چیکارش کنه.

بعدشم که قحطی بزرگ اومد و جنگ جهانی دوم راه افتاد و همچنان هیچ سیستمی برای مدیریت زباله عملی نشد.

نیویورک رسماً داشت تبدیل می‌شد به یه آشغالدونی بزرگ. دولت نیویورک هم به جای اینکه دنبال راه چاره باشه، اومد سال ۱۹۵۷ یه قانونی گذاشت که جمع‌آوری و مدیریت زباله‌ها بره دست شرکت‌های خصوصی. یعنی عملاً واگذارش کرد به بخش خصوصی که اگه قرار باشه کسی مقصر شناخته بشه، این شرکت‌ها باشن نه دولت و بخش خصوصی نیویورک تو دهۀ پنجاه رسماً یعنی مافیا.

مافیا اومد و دست گذاشت روی مدیریت ضایعات و کلی شرکت تأسیس کرد که کار جمع‌آوری زباله انجام می‌دادن و خوب پولی هم توش بود. چون همه باید به این شرکتها پول می‌دادن و اگرم نمی‌دادن، زندگیشونو آشغال برمی‌داشت و وقتی مافیا کنترل بکنه یک بیزنسی رو، اونطوری که دلش بخواد می‌برتش جلو. قیمت خدماتش رو یهو دو سه برابر می‌کنه، از اونور میاد باقی رقیباش رو با تهدید و بکش‌بکش، مجبور می‌کنه که قیمتاشونو خیلی بالاتر ببرن که مشتری دیگه راهی نداشته باشه. بین گرون گرون‌تر، گرون رو انتخاب کنه.

این شد که مافیا شد سلطان بی رقیب زبالۀ نیویورک و حومه. چیکار می‌کردن این زباله‌ها رو حالا؟ یه مشت زمین خریده بودن می‌رفتن همه رو می‌ریختن اونجا. هیچ‌کسم نمی‌تونست هیچی بگه بهشون. اوضاع تو سالهای بعد بدترم شد شرکت‌هایی که مواد شیمیایی تولید می‌کردن، طبق قانون مجبور بودن زباله‌های شیمیاییشون رو جمع کنن تا صدمه نزنه به محیط. حالا مافیا باید جمع می‌کرد این زباله‌ها رو دیگه، پول جمع‌آوری زباله شیمیایی چندین برابر پول زبالۀ معمولی بود؛ چون باید یه سری فرایند شیمیایی با دقت و حساسیت روشون انجام می‌شد تا ضررشان گرفته بشه. واسه همین شرکت‌های بزرگ مجبور بودند که یک پول قلمبه‌ای بدن به مافیا تا زباله‌هاشون رو جمع کنه. مافیا چیکار می‌کرد؟ پول درشت رو می‌گرفت ولی زباله‌های شیمیایی رو قاطی زباله‌های معمولی می‌کرد، می‌ریخت تو همون زمینا.

این ضرری که این قضیه به محیط زیست و جون آدما می‌زد رو حتی تصورم نمی‌تونید بکنید.

یا مثلا اینا کمپین را مینداختن که آره حتما بازیافت کنید، مواد بازیافت شدنی رو جدا بزارید و این حرفا؛ بعد واسه مواد بازیافتی پول اضافه‌تر می‌گرفتن. مردمم که می‌خواستن شهروندای خوبی باشن، پول بازیافت رو می‌دادن. ولی خب مافیایی که زباله شیمیایی رو قاطی زبالۀ عادی کرده بود، مسلما نمیومد هزینۀ اضافی بازیافتم بده.

در نتیجه زبالۀ قابل بازیافت رو هم می‌ریخت تو همون جای باقی زباله‌ها. به معنی کلمه کثافت‌کاری می‌کردن. از دهۀ هفتاد که ریکو تصویب شد و اف‌بی‌آی افتاد دنبال مافیا، قدرت مافیا کمتر و کمتر شد؛ ولی مدیریت زباله همچنان موند تو دستشون.

چیزی که مشت نهایی رو به مافیا زد و زباله رو هم از چنگشان درآورد، نه اف‌بی‌آی بود نه درگیری‌های خودشون. رقابت اقتصادی مافیا رو زمین زد.

از اواسط دهۀ نود که مافیا ضعیف شده‌بود، شرکت‌های بزرگ از سر قضیه‌های لاس‌وگاس دیده بودن که چطوری میشه قدرت بیزینس‌های پرسود رو از مافیا گرفت؛ دندون تیز کردن برای مدیریت ضایعات. این شد که شرکتهایی که سرمایه‌های کلون میلیارد دلاری و تریلیون دلاری داشتن، اومدن وارد این کار شدن.

مافیا نمی‌تونست با این شرکتها رقابت کنه. پول خیلی زیادی داشتن، همه کار می‌تونستن بکنن، بازار کنترل می‌کردن، حتی زمینایی که مافیاتوش زباله‌ها رو می‌ریخت رو ازشون با قیمتهای خیلی‌خیلی زیاد می‌خریدن. مافیا هم که داشت ورشکست می‌شد به پولا احتیاج داشت دیگه؛ می‌فروخت.

آخرین میخ به تابوت مافیا اواخر دهۀ نود زده‌شد. دولت نیویورک که قانون جدیدی گذاشت که شرکت‌هایی که می‌خوان کار مدیریت ضایعات انجام بدن، باید بیان یه سری مجوز خاص بگیرن. شرکت‌های مافیایی هم هیچکدوم نتونستن به شکل قانونی از اون مجوزا بگیرن. مجوز ندادن بهشون و دیگه قدرتی هم نداشتن که بخوان بیان با پول و زور مجوز بگیرن.

این شد که زباله هم کاملا از دست مافیا در اومد و به قرن بیست و یک که رسیدیم، دیگه مافیا داشت نفس‌های آخرشو می‌کشید. از اون قدرت بی‌اندازه و دولت خود مختاری که مافیا از دوران لوچیانو تو دهۀ شصت داشت، فقط یه سری خلافکار خرده پای ایتالیایی مونده بودن که اونم توی رودربایستی فامیلشون داشتن واسه مافیا کار میکردن. سازمان‌های تبهکاری باقی کشورها مثل مافیای روسیه و یاکوزای ژاپن و کارتل کلمبیا و مکزیک دنیای خلاف رو دستشون گرفته‌بودن و مافیا دیگه حرفی برای گفتن نداشت. حتی دیگه اونقدری آدم نداشتن که عملیات‌های خودشون رو انجام بدن. مجبور بودن برن به این گنگ‌های موتورسوار پول بدن که واسشون شرخری کنن. سقوطی که از دهۀ هفتاد یواش‌یواش شروع شده بود، به سطح زمین رسیده بود و دیگه چیزی از مافیا باقی نمونده‌بود.




چیزی که شنیدید قسمت سی و پنج چیزکست بود و فصل دوم چیزی که هست با این قسمت تموم میشه.



بقیه قسمت‌های پادکست چیزکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://virgool.io/p/jaikwq0i82iv/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%BE%D8%A7%D8%AFhttps://castbox.fm/episode/%D8%B3%DB%8C-%D9%88%D9%BE%D9%86%D8%AC---%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%A7-%D9%86%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D8%A7-%7C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%A7-(%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D9%85)-id3627404-id510315830?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%D9%BE%D9%86%D8%AC%20-%20%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%A7%20%D9%86%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D8%A7%20%7C%20%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%20%D9%85%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%A7%20(%D8%A8%D8%AE%D8%B4%20%D8%AF%D9%88%D9%85)-CastBox_FM