چرت و پرت نامه | شش فصل تا پیروزی

ساعت ۱:۲۰ دقیقه صبحه. تقریبا از آخر شب باد میزد و یه ساعتی میشه که همراهش بارون میباره. هواشناسی این یکیو پیش بینی نکرده بود.

تونستم علوم رو تا یه جایی بخونم. حالا ۶ تا فصل مونده که اگه خدا بخواد موقع نماز صبح بیدار میشم و میخونمشون. جالب اینه که بعد این که کتابمو گذاشتم کنار متوجه شدم که شکمم درد میکنه و به تقویم که نگاه کردم دیدم بابا بببببله! آخه دقیقا شب امتحان؟ زمان بندیم عالیه!

درسای آخر علوم که مربوط به زیست میشد سخت تر بود. بعدشم فیزیک بود که مشکلی باهاش نداشتم. ولی قسمت سوخت هاش رو زیاد دوست نداشتم. همینطور حس میکنم قسمت انتقال گرما نرفت تو مخم ولی خب... به استعدادم اعتماد میکنم. همین که‌ پاس بشم کافیه:*)

کاش مثل اون گربه هه میخوابیدم و یکی دیگه درسامو برام میخوند:*))))
کاش مثل اون گربه هه میخوابیدم و یکی دیگه درسامو برام میخوند:*))))


از امروز صبح تاحالا، جلد سوم مجموعه کتاب های همیش روی میزمه و نمیدونم چجوری هربار که با التماس میگفت "منو بخون" بهش نه گفتم. مواقعی که تمرکز روی درس ندارم، دستم به کاری نمیره. شایدم از قصد کاری نمیکنم که بگم واقعا حالم بده و نمیتونم درس بخونم. ولی عقیده خودم اینه که همه ی اینا از تنبلی سرچشمه میگیره.

دوست دارم هرچه زودتر امتحانات تموم بشه. دلیلش تنفر از امتحانات نیست. دلم میخواد زودتر برنامه نویسی رو شروع کنم. امسال چند بار از پژوهشسرا زنگ زدن و هربار مامانم گوشیو برداشت. آخه خودم یکم خجالت میکشم که با خانم انجیدنی حرف بزنم. مامانمم هربار چون هیچی از سوالات عجیب و غریب خانم انجیدنی سر در نمیاورد فقط میگفت "خب اینا چیزایین که خودشم باید باشه تا بهش بگین، ایشالا تعطیلات تابستون دوباره میاد پژوهشسرا"

چقدر دلم برای استاد و شوخیاش تنگ شده. حیف دیگه تو کلاسش نیستم. استاد جدیدمون جوون‌تره ولی خب نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم. نمیدونم چرا. حتی حس میکنم خوب نمیتونه آموزش بده نسبت به آقای بابکی. به هرحال اونقدرا هم مهم نیست.

میخوام به خودم یه چیزی بگم: "ببین دختر، میدونم یکم سخت شده شرایطت، میدونم هم ذهنت درگیره هم باید بشینی برای امتحاناتت بخونی هم از طرفی باید مسائل خانوادگی رو راست و ریستش کنی؛ ولی با وجود همه اینا بازم میدونم که قوی میمونی. نمیذارم کسی بهت بگه که روحیه ضعیفی داری. اگه مامانت گهگاهی بهت میگه، برای اینه که از خیلی از جهات تورو نمیشناسه. مگه مامانت میدید چجوری داری با ماجراهای فاطره کنار میای؟ مگه میدید چجوری و با چه زجری داشتی سعی میکردی همه چیرو سر جاش نگه داری؟ فقط میگفتن مقصری... کسی ندید که چجوری برای نجات یکی خودت تو دام افتادی... کسی اینارو ندید پس حق ندارن بهت بگن ضعیف. تو قوی موندی و میمونی. درسته الان یکم تعادلت رو از دست دادی ولی هنورم ایستادی! هنوز کلی مونده بابا! اولشه. فکر کن همون گیمیه که تو یه روز تموم کردی. حالا باید ۶ تا درس رو که از قبل هم خوندی و حفظی رو مرور کنی. برای این چیزای کوچیک روحیه‌تو نباز بچه:/"

خب حرفم با خودم تموم شد.

باید بخوابم.

فعلا:)


پ.ن: شما تاحالا میدونستین بارگیری پیوند و بارگیری تصویر هیچ فرقی با هم ندارن و به من نمیگفتین؟؟؟ شت...