دلنوشته قسمت اول

سلام دوستان خوبم.داستان از آنجا شروع شد که من نتونستم وارد رشته ریاضی که استعدادش را داشتم بشوم و از همان جا مشکلات بزرگ و کوچک شروع شدند.

بعد از پایان دیپلم متوجه شدم که علاقع و استعداد زیادی در حوضه علوم کامپیوتر دارم اون زمان هنوز کامپیوتر پنتیوم نیامده بود و من برای رسیدن به علاقه ام به صورت رایگان در مدرسه ای با کامپیوتر ۴۸۶ کار می کردم تا از علمش دور نشم.

زمان کنکور با توجه به دخالتهای خانواده رشته زمین شناسی را انتخاب و قبول شدم و مشکل چندبرابر شد.زمان ورود به دانشگاه با خودم گفتم بهتره خودم را با شرایط وفق بدم و شروع کردم به کنار اومدن با رشته و شرایط و با تشکیل انجمن علمی و فعالیت های فوق برنامه خودم را مشغول کردم.

اما مشکل این بود که من استعاد ریاضیاتی داشتم و در حفظ کردن دروس بشدت مشکل داشتم.روز به روز افت تحصیلی بیشتری را تجربه کردم و ضربه بزرگی به اعتماد بنفسم خورد.انتهای کار به سختی مدرکم را گرفتم و فارغ التحصیل شدم.

حالا چکار باید می کردم؟؟!!!

رشته ام را که دوست نداشتم و خیلی هم چیزی بلد نبودم کامپیوتر هم که به طور حرفه ای دنبال نکرده بودم!البته دورادور سعم می کردم زیاد عقب نیفتم ولی سرعت پیشرفت علم کامپیوتر خیلی بالا بود!

اگر به خاطرات واقعیم علاقه مند هستید ادامه دلنوشته را دنبال کنید...