هُما از سایه ام کسب سعادت می کند، صائب / نه بی مغزم که دولت از پر و بال هُما جویم!... هُما پارسافر هستم، انسانی که با همه ی خِبط و خطایش، تا دم ِمرگ در پی اصلاح ِخود خواهدرفت، با دلی امیدوار به خدا.
به یاد آرزو هایی که می میرند، سکوتی می کنم به سنگینی ِ فریاد!!!
مثل همه ی عصرهای جمعه، دلتنگی بیداد می کند! کاریش هم نمیشه کرد جز تحمل و کمی هم نوشتن، تا یادت نرود که باید مقاومت کنی، طاقت بیاوری و طلبکاری هایت را از دنیا و روزگار و شاید هم زندگی، بگیری! تا دستانت نوشتن را از یاد نبرند! مگر چقدر می شود به موسیقی و لیوان چای و قهوه پناه برد؟!
گفتم می نویسم تا دستانم عادت ِ نوشتن را از یاد نبرند...اما این نوشته ها شاید برای خودم، برای تو، برای اوی خودم...اوی تو ....و اوی هزاران قلب پر تب و تاب اما خاموش دیگر.... ، به کار بیایند ... . پس بخوان ...شاید این نوشته ها گوشه ای از خاطرات خاک خورده اما پررنگ تو هم باشند...شاید این نوشته های توست که فقط با قلم من در یاد آنها که ارزش نوشتن را می دانند نگاشته می شوند...از یاد مبر که ...تاریخ پر است از خاطره...اما نوشته ها بازگو کننده ی همه ی خاطرات نیستند، چرا که بعضی از خاطرات آنقدر غبار گرفته اند که موقع نوشتن از آنها، گرد و خاکش حسابی آزارت می دهد و به سرفه ات می اندازد... و تو ترجیح می دهی که از خیر ِ تکاندنشان بگذری و بگذاری همچنان مدفون بمانند ...!
امروز ذهنم خسته تر از آنست که دنبال کلمات، آنهم از جنس ِ جورش بگردم و چیزی بنویسم در خور ِ خوانش! به ناچار عباراتی را از وبلاگ یکی از دوستان قرض می گیرم که زیاد قافیه را نباخته باشم و یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاروم!
«گاهی شعر سراغم را می گیرد..و گاهی تو...
چه فرقی می کند؟!
هردو به دلتنگی ختم می شوید...
زندگی کردن خیلی سخت است...در این تداخل ناچار روز مرگی و من!
راست می گویی عزیزم...که...من ...(عزیزم) را خیلی غلیظ تلفظ می کنم!!!
این تنها کاریست که از من بر می آید..برای فرار از سونامی دل تنگی و باران های وقت و بی وقتی که بی تو، همه اش سراغ من می آیند...
لطفاً کمی راه ِ کم غلظت را پیش روی ترسهایم بگذار...
این پرنده دارد کابوس خفقان می بیند...
...
لطفاً بی تفاوت ننشین روبروی احساسم...
نگاهت قرار سکوت نداشت با من...
لحظه های اخمو را نمی خواهم..
دوره ی سینمای صامت گذشته است...
....
نشسته ام روی نیمکت فلزی بالای پله های دانشکده....
به جای تمرکز روی نوشته هایم دارم به ...به...صنعت معماری فکر می کنم!!!»
....................
و بالاخره اینکه امروز دلم خیلی برای خودم شور میزند....! خدا به خیر کند!.. .. دارم غرق می شوم توی عباراتی که ممکن است حتی معنی خیلی هاشو خوب درک نکنم!!! پس ترجیح می دهم که دیگر ساکت شوم!!!
سکوت... فقط به خاطر اینکه بلندترین فریاد ممکن است!!!!
آری... به یاد آرزوهایی که می میرند، ...سکوتی می کنم به سنگینی ِ فریاد!!! به یاد آرزوهایی که می میرند، ...سکوتی می کنم سنگین تر از هر فریاد.!!!! 😢😢😢
مطلبی دیگر از این انتشارات
به لحظه ای که میمیری
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه شنیدنی ترینی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
D-Day