اشرفیت (+فایل صوتی)

از عمق شب در انبوه درختان تنومند و استوار صدای لرزان نوزادی که زوزه میکشید وجدان طبیعت را هدف گرفته بود. تنها سیر ناگزیر زندگی بود که آنجا معنای خودش را از دست نمیداد، دیگر هر آنچه که بود همه در خود شک کرده بودند حتی معنای عمیقی به نام -حس مادری- چرا که دیگر خبری از آن آغوش گرم و زمزمه صمیمانه نبود، آوار سوز و هجوم سرما بود که صورت نوزاد را نوازش میکرد. چه شومی ِترحم برانگیزی در بدو ورودش به خراب آباد جهان به گوشه قنداقش ضمیمه شده بود که حتی اشک لاشخورها را هم در میاورد.

ساخته شده توسط AI
ساخته شده توسط AI


گرگ پیر که از دور نظاره گر بود به فکر فرو رفت و صبر کرد تا مادرِ هراسان هر چه بیشتر دور شود. آنگاه به سراغ جسم نیمه جان طفل آمد، هرگز نتوانست اندوه توله‌هایش را بر بی پناهی طفل رجحان دهد نگاهی به لانه انداخت و نوزاد را به دندان گرفت با مهربانی ذاتی که موهبت اللهی بود او را به لانه آورد.

توله اول که از همه گرسنه تر بود با دیدن مادر خوش وقت شد و دوان دوان جلو آمد بوی گوشت تازه فضای لانه را پر کرده بود اما در چشمان مادر اندوهی موج میزد که مخالف سرافرازی بعد از شکار بود و این سکوت و غم مادر کافی بود برای فهمیدن این که آنشب هم خبری از غذا نیست. گرگ پیر طفل را کف لانه گذاشت، نگاهی تهدید آمیز به همه توله‌ها کرد و دور نوزاد چنبره زد و کم کم به خواب فرو رفت.

مادرِ طفل دوان دوان خودش را به جاده اصلی رساند و همانطور که کنار آن جاده تاریک ظلمانی راه میرفت و نفس نفس میزد دستی به سر رویش کشید و سعی میکرد اشکش را پاک کند که ناگهان متوجه نور ضعیفی شد که از پشت سر میآمد. سرعت تنفسش را کنترل کرد و نفس عمیقی کشید دیگر اشک نمیریخت دیگر چهره اش سرخ نبود حتی کم کم لحن راه رفتنش هم عوض شد یک دستش را توی جیب فرو برد و دست دیگر را با طمانینه‌ای خاص به سمت وسط جاده دراز کرد و همانطور متکبرانه به مسیرش ادامه میداد، حس کرد ماشین سرعتش را کم میکند... .