متفکر زباله‌ها

متفکر زباله‌ها
متفکر زباله‌ها


افرادی که هر روز توی کوچه و خیابان از کنار ما عبور میکنند هر یک کتابی داستانی هستند که ما بعضی از آنها را تا مقداری خوانده ایم و بعضی را تورقی کرده ایم و بعضی را هم اصلا باز نکرده ایم.

فقط و فقط تنها کتابی را که از اول تا آخر میخوانیم کتاب داستان خودمان است. بلی حتی نزدیک ترین افراد به ماهم برای ما زوایای ناشناخته ای را باقی گذاشته اند که ما از آنها بی‌خبریم. هر چه قدر صمیمی هر چه قدر قدیمی و هر چه قدر خودمانی باز هم افکاری ته ذهن یا حرف هایی گوشه دل باقی میماند که منحصر به خود آدمیزاد است.

یادم میاد زمانی که دانشجو بودم سر کلاس داستان‌نویسی استاد تکلیف جذابی رو کرد، گفت برای هفته آینده یک شخصیت رو توصیف کنید. به نظر ساده میرسید خب شخصیت که مشخصه چیه و چه طور توصیف میشه هر روز توی ادارات و بانک‌ها هزاران نفر دارن خودشون رو توصیف میکنن:

نام----- نام خانوادگی ----- شماره ملی ------- و... .

ولی اینجا کلاس داستان نویسی بود و آیا همین‌ها به تنهایی میتونن یک انسان رو توصیف کنن آیا همین چند تا عدد برای توجیه پیچیدگیهای یک انسان کافیه؟

یک هفته تمام این پرسش‌ها مخم رو درگیر کرده بود میدونستم نباید سطحی به موضع نگاه کنم، میدونستم که باید یک شخصیت جذاب برای نوشتن پیدا کنم ولی هرچی گشتم دیدم اونقدری که من از زندگی آدما شنیدم و دیدم زیاد اونا رو برام جذاب نمیکنه چراکه من همه حقیقت رو درباره اونا نمیدونم بنابراین تصمیم گرفتم یک شخصیت جذاب بسازم انگار که من همه داستان اونو شنیدم و میدونم.

میدونم شاید انتخابم مناسب نباشه ولی من بین آشغال جمع‌کن‌های شهر هدفمو پیدا کردم یه آدم در ظاهر خیلی خیلی معمولی که اطراف محله مادربزرگم میگشت و آشغال‌ها رو زیر و رو میکرد مثل همه همکاراش ولی نکته ای که در مورد این مرد برام جالب بود اعتماد به نفسی بود که توی چهرش میدیدم هیچ وقت از کسی چیزی نمیخواست و در عین فقر خودساخته بود. این شد که منم با اینکه هرگز باهاش حرف نزدم، یعنی جرات نکردم حرف بزنم حالا دلیلشو بعد میفهمید، شروع کردم به حدس زدن داستان زندگی مرد زباله‌گرد و متن زیر رو برای استادمون نوشتم:


زباله‌ گردی
زباله‌ گردی


درازی قامتش با پستی همتش در تضاد بود و فراخ اندیشیش با تنگ دستیش دست به گریبان، خاموش پرحرف بود و تفتان پر برف، گویا کوه لباس پر دره اش که حتی در تابستان هم برتن داشت نیز نمیتوانست زندگی سردش را گرم کند چه برسد به زمستان که زلزله تنش را در جوب‌های شهر مدفون میکرد.

خطوط پربسامد چهره‌اش خبر از فراز و فرودهای زندگانیش میداد و اندک لمعه سفیدموهایش پیام‌آور روشنایی اندیشه ای بود که در تیه دیجور خویشتن آرام خفته بود. ریش بلند بی نظمش برخلاف دینداری نشانه بی بخاری بود و اعتکافش علامت بیکاری.

چند باری دیده بودم که در مزبله نشسته بود و گربه‌ها از سر و کولش بالا میرفتند و از دستش غذا میخوردند و سگ ها فرمانش میبردند ولی هرگز ندیدم دستش را جلوی هیچ خر و سگی دراز کند یا از فقر اعتراض.

بیگانه ای که میگفتند دیوانگانش مصاحبند و جنیانش مخاطب، چون دایم در حال نشخوار کردن افکارش بود و شب‌ها گاه و بیگاه در کوچه و پس کوچه آنها را فریاد میکرد. حرفهایی که اگر بوی دود دهنش را تحمل میکردی و از مروارید‌های گِل اندود دندا‌ن‌هایش که نمای وحشت را ارائه میکردند چشم میپوشیدی، حس شیرینی از آنها استشمام میشد.

گاهی که در تکیه کلام هایش عمیق میشوم میفهمم که او خود را در بشر گم کرده و بشریت را لا به لای خاکستر میجوید تا مگر ققنوس اندیشه اش گرد و خاک بالش را بتکاند و تکانی به بشریت بدهد.

مثلا میگفت:(مشکل بشر آنست که همه شان مختارند ولیک نه همه شان مخ دارند.)

یا میگفت:( ما دوپایان آنقدر دنبال خودمان میدویم تا نهایت چهارپایی شویم.)

برایم جالب بود کسی که حتی زن و فرزندش او را داخل آدم نمیدانستند از بشریت و مشکلاتشان گلایه میکرد.

این همان کودکیست که روزی نور چشمان پدر بود و اکنون چشمانش نوری نداشت تا پدر باشد نه خار چشم که لااقل بودنش را کتمان نکنند.

کودکان کار
کودکان کار


به نظرم از اینجور آدما کم اطرافمون نیستن، آدمایی که فکرشون خیلی جلوتر از عملشون دویده و نتونستن خودشون رو همراه بلندپروازیاشون بکشونن. احتمال میدم شما هم ازین آدما دیده باشید. جالبه برام که شماهم داستانشون رو اگر میدونید یا میتونید حدس بزنید برام بنویسید و حستون رو راجع بهشون بگید. منکه بیشتر حس ترحم و بعدش تعجب رو تجربه کردم.