نویسنده علاقهمند به داستان | سازنده فوربو | https://RezaTavakoli.com
اون و آخرین کارش!
بهش گفته بودم که هیچوقت نمیخوام با اسباببازیهای من بازی کنی. ولی بازم اون هر چند وقت یکبار سری به وسایل من میزد و همهشون رو به هم میریخت. یهطوری توی اونا میگذشت که انگار دنبال پیدا کردن وسیلهی خاصی هست.
همیشه باهاش کنار میومدم و کار بهش نداشتم ولی دوست نداشتم که این کار رو بکنه. همیشه هم یک سری از وسایلم رو با خودش میبرد.
خیلی دوست داشت وسیلههای جدید بسازه و با اونا بازی کنه. چیزهایی که برای اسباببازیهای ابداعیش استفاده میکرد، همیشه بخشهایی از اسباببازیهای من بودن. هر بار میومد و کلی توی وسایل من ور میرفت و آخر چندتا اسباببازی رو خراب میکرد و یه تکههایی ازشون بر میداشت. میخواست خیلی سریع به همه چیزی که میخواد برسه.
یه بار که داشت یه وسیله میساخت بالا سرش رسیدم و گفتم چی میسازی ولی اون سریع خرابش کرد و گفت هیچی. انگار خوشش نمیومد که کسی ببینه داره چطور اون رو میسازه.
همیشه میگفت که من بهترین اسباببازیها رو دارم چون خودم اونا رو میسازم.
دیگه برام مهم نبود که به اتاق من میره و وسایلم رو به هم میریزه. چندماه بعد یه چیزی ساخت که فکر میکرد اسباببازی خیلی خوبیه. کوچک بود، سبک بود و همه میتونستن باهاش بازی کنن. فقط یه مشکلی داشت از هر طرف فشار بهش وارد میکردی، سریع تو خودش میرفت. برای همین گفته بود نباید خیلی بهش دست بزنید. فقط هلش بدید.
راستش خیلی هم بدم نیومد از اون. به چندتا از بچههای فامیل هم نشونش داد و همه دوسش داشتن. حتی با اینکه میدونستیم خیلی شل و ول ساخته شده.
بهم گفته بود خیلی بهش اعتقاد نداره ولی فکر میکنه وسیله خوبی شده. من تاییدش کردم به هر حال توی این سن و با این وسایل تکهتکه که نصفش رو هم از اتاق من برداشته بود، چیز بهتری هم نمیشد ساخت.
بچههای فامیل هر کدوم میخواستن یکی مثلش رو داشته باشن. هر کی یه رنگی هر کی یه شکلی. ولی اون تغییر نمیکرد. وقتی بهش گفتم که بازم میتونی از این بسازی گفت آره.
خیلی جالب بود که دیگه به اندازهی اول وسیله برای ساختش نیاز نداشت. دیگه از تو خاک هم میتونست چهارتا چیز بیرون بکشه و یکی از اونا به بچههای فامیل بده.
کس دیگهای چیزی بلند نبود بسازه، فقط خودش بود. و منم خیلی حرص میخوردم که اون همه شکلات و آبنبات از بچهها دیگه میگیره و بهشون یه وسیله شل و ول تحویل میده. ولی بچهها همه راضی بودن و کل روز باهاش بازی میکردن. خودمم راضی بودم، هنوز همون اولی رو داشتم.
همه میدونستن زود خراب میشه ولی دوباره میخواستن و بازی میکردن و وقتی خراب میشد میومدن سراغش و یکی دیگه ازش میخواستن.
خیلی زود متوجه شدم اسباببازی دیگهای نداریم. همهچی خراب شده بود ولی اون همچنان داشت از توی همین تکهها برای بچههای کوچه و محلههای دیگه هم وسیله میساخت. همه باهاش بازی میکردن.
یه روز بهم گفت که دیگه دوست نداره بسازه. گفتم وسیله که هنوز پیدا میشه این اطراف، برو بازم بساز ولی جوابش منفی بود.
رفتم توی اتاقش، آخرین چیزی که ساخته بود رو دیدم. یه پراید نوکمدادی بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در سال ۲۰۲۲، چالشهای بازاریابی در شبکههای اجتماعی چگونه خواهد بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایتگری در کسبوکار: چرا کسبوکارهای خوب داستانهای خستهکننده میگویند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراید