احتمالا از ایام کودکی در دنیای واژگان و تصاویر گم شدهام...
اگر یک شب قصه نگویم و ننویسم، میمیرم!
اولین قصهای که نوشتم را به خوب به خاطر دارم. سوم ابتدایی بودم که قصه زندگی یک خروس را همراه با همسر (خانوم مرغه) و بچههایش نوشتم. وقتی نوشتن آن قصه تمام شد. انگار گنجی خلق کرده بودم، آنقدر باارزش بود که به خطخطیهایم روی کاغذ افتخار میکردم، لبخندهای احمقانه میزدم و برای آنکه کسی به آن دستدرازی نکند، آن را از دید دیگران قایم میکردم...
آنجا بود که فهمیدم من یک قصهگو هستم!
از آن زمان تا سالهای بعد قصهنویسی با من همراه بود، قصه صمیمیترین دوست من شده بود. همیشه و همهجا با من بود، کنارم میخندید، گریه میکرد و حتی گهگاهی دعوایمان میشد...
از کودکی تا سالهای جوانی (قطعا قبل از شروع دانشگاه) زندگی من شده بود شنا کردن در دریای کلمات! روزی روی بلندیهای بادگیر بودم و قصهای مینوشتم از یک بازیگر تئاتر و روز دیگر در کنار ژاندارک درحال مبارزه بودم و پس از یک جنگ طولانی، قصهای مینوشتم از دخترک گمشدهای در خیابانها...
هرچقدر که بزرگتر میشدم، بالغتر و به اصطلاح علمیتر، روزبهروز رفاقتم با کلمات کمرنگتر میشد. آنقدر کمرنگ که یک روز چشم باز کردم و دیدم دیگر یک قصهگو نیستم! (قطعا بعد از شروع دانشگاه) هرشبی که قصه نمیگفتم و نمینوشتم، انگار میمردم...
حال زندگیام شده بود شنا کردن در دریای اعداد! به دنیای سرسخت و خشن اعداد وارد شده بودم. اعداد اما رفیقم نبودند بلکه دشمنم بودند. هر روز با آنها میجنگیدم و هرچقدر که خستهتر، زخمیتر و ناامیدتر میشدم، گذشته قصهگویی خودم را بیشتر فراموش میکردم. انگار تاوان مبارزه، فراموشی بود.
روزی که از یک جنگ خونین با اعداد پشت سنگری پناه گرفته بودم، یادداشتی پیدا کردم از رفیق قدیمیام:
«زمان فقط برای زندگان معنا و مفهوم دارد و تا ساعتی دیگر من به کسانی ملحق می شوم که زمان را بر آنان دستی نیست...»
درحال خواندن یادداشت بودم که پرچم سفیدی را دیدم. زنی به نام امیلی واپینک با پرچم سفیدش در آن میدان جنگ به من نزدیک شد و در گوشم زمزمهای کرد. آن زمزمه به من قدرت داد تا بین دشمن فعلی و رفیق قدیمیام پیمان ایجاد کنم. حالا باید کاری میکردم تا کلمات با اعداد دست دوستی بدهند. من تبدیل به یک میانجی شدم، میانجی که دوباره رفیق قدیمیاش را در آغوش گرفت و از مبارزه با دشمنش دست کشید.
پس از آن بلند شدم، خاک چهرهام را تکاندم، لباسهای خونیام را درآوردم و استوارتر از همیشه، قدم به سرزمین ناشناخته جدیدی گذاشتم. آن سرزمین محتوا بود!
برخلاف تصوراتم محتوا شبیه سرزمین نارنیا نبود. آنجا شکم نهنگ بود. جهان ناشناختهای که در نگاه اول احساس کردم مرده است اما واقعا مرده نبود! باید آنجا را کشف میکردم و زندگی دوبارهای را از نو میساختم تا به مقصد نهایی برسم.
در پی ماجراجوییهایم در این سرزمین ناشناخته، بارها زمین خوردم، آزمونهای معجزهآسایی را پشت سرگذاشتم، نصیحتها شنیدم، طلسمهای بسیاری را اجرا کردم و در نهایت پس از گذراندن ماموریتهای بسیار و روبهرو شدن با تاریکیها و روشناییها، وقت آن بود که دیگر فقط به خودم تکیه نکنم! و دیگر فقط تنهایی در جادهها قدم نگذارم!
پس به دنبال راهنمایانی گشتم که در این جاده پر از آزمون، هدایتم کنند. زیاد بودند افرادی که در کنار جاده فانوس بدست، یاریگری خود را فریاد میزدند. اما آنها هم هرکدام به نحوی یا فقط با اعداد دوست بودند یا فقط با کلمات! من اما دنبال فانوسی بودم که به من کمک کند اول با رفیق قدیمیام، کلمات آشتی کنم و سپس همراه با او به ملاقات اعداد بروم...
آنجا بود که با مرد فانوس بدستی آشنا شدم. مردی که نامش احسان بود و فانوس روشنی را در دستان خود نگه داشته بود. نام فانوس او «کمپروژه کانتنت» بود. آنجا بود که مطمئن شدم دیگر تنهایی برایم کافی است، تنها جنگیدن، تنها ماجراجویی کردن، تنها آزمون و خطا کردن، تنها تلاش کردن...
حال نوبت آن بود که در پناه نور یک فانوس برای گذر از این شکم نهنگ و رسیدن به مقصد نهاییام تلاش کنم. روزی که سفرم به پایان برسد، احتمالا یک محتوادان یا یک قصهگوی برند هستم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از درستنویسی برای وب تا استراتژینویسی برای سوشالمدیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
من آدم رفتنم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان سرایی برند، ضروریترین استراتژی برای بازاریابی