باید بنویسم که چرا می نویسم


باید بنویسم که چرا می نویسم.
طبق معمول این قلم از عقل فرمان نمی برد بیشتر تابع فرمان دل است و الان دلم میخواهد راجع به آرزوهایش حرف بزند.
از خودم میپرسم چه شد که فکر کردم کلمه را میشناسم و دوستش دارم، در لحظه سوار ماشین زمانم میشم و به گذشته های خیلی خیلی دور سفر می کنم.
خیلی دلم میخواست بگویم در ۴ سالگی الفبای فارسی را از بر بودم و همیشه یک نسخه دیوان سعدی زیربالشم بود، ولی نبود. مثل هر آدم خیلی معمولی در ۷_۸ سالگی کلمه را شناختم. قبل ترها مادرم و دوست و آشنا اندک تلاشی در جهت تبدیل من به یک فرهیخته ی کوچک کرده بودند. یک شعر از دکتر شریعتی حفظ بودم و کل کتاب های حسنی را و هر وقت مهمان داشتیم بنده جهت شیرین کاری باید چند شعری میخواندم تا مهمانها از قدرت کلمات ۴ شاخ بمانند اما همان موقع هم فکر نمیکردم حالا که برای خودم کلماتی دارم مجهز به معجزه ای هستم.
روز و ماه و سال میگذشت و خیال پردازی هایم حرف و کلمه می شد و روی تن کاغذ جان می گرفت و انشاهایی می نوشتم پر از مبالغه.
واقعیت و خیال را به هم می بافتم تا هجده، نوزده یا بیستی بگیرم و بعدش ... دیگر بعدی نداشت. همان وقت ها بود که کلمه فقط در اولدوز و کلاغ ها و داستان های حسنی معنی نداشت. به کتابخانه‌ی خاله ی بزرگ ترم راه پیدا کرده بودم و چرخ بازیگر، پیمان، دریاچه ی شیشه ای من را به دنیای جدید خود راه دادند.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دلتان بخواهد کتابهای فهیمه رحیمی و میم معدب پور هم خواندم کلمه در این کتاب ها هم مفهوم دیگری داشت.
۱۰ تا کتاب میخواندم و شاید ۱۰۰ کلمه می نوشتم، دیگر مهم نبود چه می نویسم انشای امتحان دوستم یا نامه ی عاشقانه ای که میخواهد به فلانی بدهد، من فقط می نوشتم.
در این میان زور آدمهایی که خانم مهندس صدایم می کردند بیشتر بود من مدیر مدرسه میخواندم و با گنجینه ی ژول ورن سرگرم بودم اما مدرسه داشت از من مهندس می ساخت.
و من مهندس شدم.
کلمه شکست نخورد فقط خودش را پنهان کرد تا به وقتش.
وقتش سالها بعد بود نه آن سالهایی که نوشتن دلنوشته مد شده بود و دفترها و صفحه ی فیس بوکمان پر از کلمات آشنا و غریبه بود.
وقتش روزی بود که فهمیدم کلمه دنیاهای مارا آشتی می دهد. بگذارید یک خاطره برایتان تعریف کنم، بیست و یکی دوساله بودم و درگیر روزمرگی های یک دانشجوی برق که دوست دوران مدرسه ام با پیشنهادی جذاب به سراغم آمد.
بی هیچ مقدمه ای پرسید نسیم می نویسی برامون ؟ یادمه تو خوب می نوشتی.
اینکه از انشای چاپ شده در کیهان بچه ها من را به خاطر داشت یا آن نامه های مذکور نمیدانم، مهم این بود که من و کلماتم را به خاطر می آورد.
از من خواست برای سایتشان تولیدمحتوا کنم. خب محتوا را که تقریبا می دانستم چیست تولید هم که تکلیفش روشن است، ولی دقیقن باید چه می کردم ؟!
قیافه ی کسی که همه چیز را می داند به خود گرفتم و گفتم قبول، میدانم ندانسته قبول گفتنم اشتباه بود ولی باور کنید اشتباه شیرینی بود. برای اینکه بفهمم دقیقا چه چیزی را قبول کرده ام به خانه و اینترنت پناه آوردم و فهمیدم اولین شغل رسمی ام را با حقوق و مزایا پیدا کرده ام. بچه که بودم عزیزی میگفت از نوشتن که پول در نمی آید فقط دلم میخواست آن عزیز را پیداکنم و تصویر اولین متنم به همراه اولین واریزی ام را برایش بفرستم شاید یادمیگرفت که بی تخصص نظر ندهد.
کلمه قرار بود دنیاها را باهم آشتی دهد در یک دستم قلم و در دیگری پرچم سفیدی بود و می نوشتم، متن هایی می نوشتم که آدم هایی که حتی یک کلمه از برنامه نویسی نمیدانستند بفهمند طراحی سایت چیست و به چه کارشان می آید با پیام صلح آمده بودم، صلح بین فروشنده و مشتری اش.
پروژه که تمام شد یک چیزی از زندگی ام کم شد نه منظورم پولش نیست منظورم لذت نوشتن بود. من از نوشتن فقط خوشم نمی آمد بلکه بخش حیاتی از مغزم با نوشتن زنده بود، پس دنبال بهانه گشتم تا باز هم بنویسم.
اما همه ی این نوشتن ها بی چارچوب و قائده بود، کُمِیتَش می لنگید. رفتم که یاد بگیرم سخت هم بود فکر کن چندسالی برای خودت یک کاخ ساخته ای حالا فهمیدی سقف و ستونش به قائده نیست و عنقریب سرنگونیست.
این کلاس و آن کارگاه، این کتاب و آن مقاله، فلانی که خوب می نویسد، همان دوستمان که سردبیر مجله است هر کدام یادم دادند کلمه می تواند چه معجزاتی داشته باشد.
دست تقدیر بود یا چرخش فلک، کار روزگار بود یا هرچه دیگر در یکی از روزهای پاییز امسال برایم دعوتنامه ی هاگوارتز آمد، مدرسه ای پر از جادوی قصه. این زمستان همان فرصتیست که منتظرش بودم، جماعتی دور هم جمع می شویم و محو قدرت محتواییم، آقای طریقت، استادمان را می‌گویم اصراری نمیکند که پادشاه بودن محتوا را روزی سه وعده به خورد مغز بیچاره ما بدهد وقتی ندانیم محتوا به چه کارمان می آید اصلا پادشاه هست که هست چه فایده ای دارد این پادشاه نامدار. آقای طریقت از فتوحات این پادشاه برایمان تعریف می‌کند، ذهن های تشنه‌ی مارا با قصه سیراب می‌کند و راه و رسم شنیدن و نوشتن را یادمان می‌دهد.
من هری پاتر هستم و در مدرسه ی جادو یاد میگیرم قلم را که بچرخانی و فلان وِرد را بگویی مرز بین واقعیت و خیال از بین می رود.