دوست سنگی
دوران کارشناسی برای من خیلی روزها و ماه های خوشایندی نبود، نه اونقدرها رشته ام رو دوست داشتم و نه دانشگاهم رو. این حس تا آخرین روز های تحصیلم شاید یکم ملایم تر شد ولی هيچ وقت تغییر نکرد، اینکه چرا این چهار سال ادامه دادم واقعا مفصله اما باید ادامه میدادم.
وسیله ای که باهاش از خونه به دانشگاه ميرفتم، بی ارتی هايی بود که از ترمینال جنوب به پارک وی میرفت، مسیر طولانی و ترافیک شدید و چراغ قرمز های طولانی و شلوغی شدید بی ارتی موقع رفت و آمدم هم پیاز داغ ماجرا بود برام. صبح های زودی که شدیدا خوابم ميومد و تو سرما و شلوغی مجبور بودم خودمو به کلاس ساعت 8 برسونم هنوزم برام مثل کابوسه. يه بار داشتم ميرفتم دانشگاه، روزی بود که کوییز فیزیک 1 داشتم و با احتساب اینکه خواب مونده بودم و ترافیک شدیدی که توش گیر کرده بودم قطعا دیر میرسیدم و باید قید نمره اون کوییز رو ميزدم، تو این فکر بودم و آرنج خانمي هم وسط کمرم بود که بی ارتی تو ایستگاه باقر خان متوقف شد و ديدمش، نشسته بود وسط ایستگاه، کلافه و خسته، يه متکا رو از دو طرف به سر سنگیش فشار میداد و تو متکا مچاله شده بود. يه مجسمه کرمی رنگ بود که ازش حس کلافگی و استیصال میگرفتم، تا جایی که تو مسیر دیدم بود تماشاش کردم چقدر با اون مجسمه ی سنگی کلافه حس نزدیکی داشتم، انگار اون مجسمه خود خود من بودم تو همه این چهار سال! همینقدر کلافه و خسته. همیشه وقتی از اونجا رد میشدم، گردن میکشیدم بین جمعیت تا ببينمش.
آخرین امتحان ترم پنج رو داده بودم و مثل چند ترم قبل اونقدر خسته بودم از درس های سخت و امتحان های فضایی و سر و کله زدن با استادهای محترم که به انصراف فکر میکردم. لبریز و پر بودم و منتظر یه تلنگر... ایستگاه مدیریت سوار بی ارتی شدم و باقرخان که چشمم به مجسمه افتاد از بی ارتی پیاده شدم و جلوی مجسمه ایستادم به تماشای خودم. به مجسمه تکیه دادم و زیرش نشستم و تو سوز سرمای آخر دی ماه بغضم شکست، درسته که مجسمه بود و سنگی اما من شک ندارم احوال دل سوختگان، سوخته داند؟
دلم ميخواست يه روز بيام و باهاش سلفی بگیرم و ثبتش کنم از دوره کارشناسی که هيچي به خوبی اون نميتونست حق مطلب رو ادا کنه. اما بعد تعطیلات عید وقتی از ایستگاه باقر رد شدم دیدم که دیگه اونجا نیست و به جاش يه تخم مرغ رنگی بزرگ گذاشتن. خیلی ناراحت شدم، يه جورايي انگار بهم برخورده بود، ناسلامتی رفیق شده بودیم.
اما بعدش با خودم فکر کردم، شاید با کلافگیش کنار اومده و رفته جایی که حالش بهتر باشه. يه جایی خوندم: هرجا هوا مطابق میلت نشد، برو! فرق تو با درخت همین پای رفتن است!
#المان_شهری #رهجو #چه_کنم_که_بسته_پایم #کانتنتف
مطلبی دیگر از این انتشارات
در رویای کپی رایتر شدن: چطور یک کپی رایتر موفق باشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تفاوت بین بازاریابی محتوایی و کپی رایتینگ؛ دو روی یک سکه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور برای مشتریهایمان قصه بگوییم؟