شروع یه قصهی جدید
امروز بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم، از بچگی از اتوبوس متنفر بودم. همین که یه جای خالی پیدا کردم سریع نشستم و برگشتم به چندسال پیش، که صورتم و به پنجره میچسبوندم و برای کسایی که بیرون بودن شکلک درمیوردم! چقدر دنیام کوچیک بود. چقدر همهچیز قشنگ بود! یهو اتوبوس اینقدر شلوغ شد که از دنیای شیرین بچگیام بیرون کشیده شدم .... همیشه از محیطهای شلوغ خوشم نمیومد و فراری بودم! چون همه همدیگرو هل میدادن.....این استرس بدی بهم میداد.
هیچوقت تو زندگیم مطیع قانون خاصی نبودم و وجودم سرشار از تناقض بود، همیشه منتظر بودم این موضوع یه جایی بهم ضربه بزنه اما به عکس اون چیزی که فکر میکردم از بهترین تصمیماتی که گرفتم همین بود، که هیچوقت نخواستم خودمو تغییر بدم.
اعتماد به نفسم به شدت پایین بود و خجالتی بودم! اولین بار که توو زندگیم خودم رو باور کردم وقتی بود که تو سن 12 سالگی تونستم با مدادای رنگیم نقاشی موردعلاقمو بکشم. یهو یه چیزی تو وجودم زنده شد و دیگه اون آدمه بیاعتماد به نفس سابق نبودم! به همین سادگی! از همون دوران دوست داشتم نقاش بشم. اما چشمامو باز کردم دیدم دارم با اعداد بازی میکنم و یه جورایی توشون دست و پا میزدم. بله، من نقاشی و هنر رها کرده بودم و رفته بودم به سمتی که واقعا هیچ علاقهای بهش نداشتم. نمیدونم چی تو ذهن مامان بابا بود که فقط دوست داشتن مهندس بشم، چی براشون قشنگ نبود که نمیخواستن قبول کنن من عاشق هنر و نقاشیم، نه اعداد و مهندسی!!
نهایتا با نادیده گرفتن علایق خودم سخت تلاش کردم، حس میکردم اگه مهندس بشم موجود بهتری به نظرم میام! خلاصه هرطور که بود کنکور دادم و همون رشتهرو ادامه دادم. فکر میکردم اگر ادامه بدم حتما بهش علاقه مند میشم، اما نه این اتفاق نیفتاد. هر ترم بیشتر متنفر میشدم، با همه چی میجنگیدم، خوش حال نبودم و نمیدونستم چطوری میتونم حال خوب رو به خودم برگردونم. شده بودم مثل باد، با هر وزش جهتم عوض میشد:( مدام از این شاخه به اون شاخه رفتم تا اینکه خیلی اتفاقی بعد از سالها یه دوست قدیمی رو دیدم و اون بود که من رو برد توو یه دنیای جدید. مارکتینگ، محتوا و ...
همون موقعها بود که باهم رفتیم یه سمیناری که کلی ازش تعریف میکردند. آدمای زیادی از جاهای مختلف اومدن و از برندشون صحبت کردند با کلی اسلاید که بعضا گیجکننده هم بود. تنها ارائهای که نظر همه رو به خوبی جلب کرد و تونست فضا رو عوض کنه برای آقایی بود که برعکس همه قبل از شروع سخنرانی کمی روی صحنه راه رفت، نفس عمیق کشید و همه چیز رو با یه قصه شروع کرد....جملاتی که انگار همه منتظر شنیدنش بودن. از اونجا دنیام رنگ دیگهای گرفت، برای اولین بار فکر کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشیده و حالا وقتشه که برم دنبال کاری که دوست دارم ، از همون روز کار برام جدیتر شد...
و حالا من اینجام:) کمپروژهی کانتنتفا با احسان طریقت
#کانتنت فا #احسان طریقت #
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمپ پروژه کانتنت فا؛ اندیشیدن به چرایی رسیدن به مقصد
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز درباره بازاریابی محتوایی؛ از تاریخچه تا استراتژی
مطلبی دیگر از این انتشارات
من انوشه انصاری نیستم اما یک فضانوردم!