متروکه‌‌ای پر رفت‌و‌آمد!

در کوی بیمه، انتهای بلوار نفیسی، بن‌بستی است که ساکنین این منطقه سال‌هاست در انتظار باز شدنش هستند. کارشناسان شهرسازی معتقدند که با تخریب این بن‌بست و ساختن مسیری مستقیم به سمت اکباتان، بار ترافیکی این منطقه به‌طور قابل توجهی کاهش پیدا خواهد کرد. از طرفی دیگر، به دلیل دسترسی بهتر، ارزش ملک‌ها و زمین‌های کوی بیمه نیز بالاتر خواهد رفت. با این وجود، کارخانه‌ای متروکه و قدیمی، سال‌هاست که در انتهای کوی بیمه سوم جا خوش کرده و راه را بر روی همسایگانش بسته است.

سال گذشته برای انجام یک پروژه عکاسی، به دنبال بناها و ساختمان‌های قدیمی تهران بودم. از عودلاجان و بازار تهران تا کوچه‌پس‌کوچه‌های ولنجک را زیر پا گذاشتم و خیلی اتفاقی خودم را مقابل درب ورودی یک کارخانه متروکه در نزدیکی اکباتان پیدا کردم. نزدیک‌تر رفتم و زنگ کهنه و رنگ‌ورو رفته کنار در را چندین بار فشردم. جز صدای بادی که در و پنجره‌های قدیمی و زوار دررفته ورودی عمارت را بهم می‌کوبید، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. این‌بار جلو رفتم و چندین‌بار محکم به در کوبیدم. صدای پارس کردن سگی بلند شد و پنجه‌هاش را از زیر در نمایان کرد! به سمت در حمله‌ور شده بود و تلاشش را می‌کرد تا من را از آنجا دور کند. یکی از کارگران ساختمان روبه‌رویی که متوجه سروصدای سگ شده بود، به سمتم آمد و گفت: «نگهبان کارخانه امروز نیامده است!» نگهبان یک کارخانه قدیمی و متروکه! شغل عجیبی به نظر می‌رسید. در این فکرها بودم که کارگر ساختمانی ادامه داد:

+ «خبرنگاری؟»

- «خبرنگار؟ نه! چطور؟»

+ «آخه خیلی‌ها می‌گن اینجا قبلا کشتارگاه بوده و الآن اتفاق‌های عجیبی توش می‌افته! مردم اینجا سروصدا می‌شنون از تو ساختمونش!»

- «یعنی کسی نمی‌دونه قبلا اینجا کارخونه بوده یا کشتارگاه؟»

+ «نه! اما نگهبانش معمولا هر روز یه سر می‌زنه. یکم صبر کنی شاید بیاد.»

- «اجازه می‌ده برم تو چندتا عکس بگیرم؟»

+ «نمی‌دونم. بستگی داره ازت خوشش بیاد یا نه!»

تصمیم گرفتم همان‌جا روی جدول‌های جوب روبه‌روی در بنشینم و منتظر نگهبان شوم. حسی عجیب از پشت درهای زنگ‌زده و کج‌وکوله این کارخانه متروکه مرا به‌سمت خود می‌کشید! بعد از چند ساعت انتظار، جز حرف‌های مردم محلی آن منطقه درباره کارخانه قدیمی، چیز دیگری عایدم نشد. بچه‌ها از بالای دیوارها به داخل آن سنگ پرتاب می‌کردند و با صدای پارس سگ نگهبان، می‌خندیدند و پا فرار می‌گذاشتند. عده‌ای به صاحبان کارخانه بدوبیراه می‌گفتند و آنجا را محل خواب دزدها و معتادها می‌دانستند. هوا تاریک شده بود و این بنای پیر و فرسوده، در شب ترسناک به نظر می‌رسید! دیگر چاره‌ای جز رفتن نداشتم. اما صبح اول وقت فردای آن روز، دم در کارخانه به انتظار نگهبان نشسته بودم.

همان‌طور که دیوارهای کارخانه را گز می‌کردم، چشمم به فرورفتگی‌های بین آجرهای آن افتاد. بی‌اختیار از آن فرورفتگی‌ها برای خودم پله ساختم و از دیوار بالا رفتم. فضای اطراف کارخانه با علف‌های هرز و گل‌های خودرو پوشانده شده بود. از بالای دیوار پریدم و با احتیاط شروع به قدم زدن در بین تلی از ماسه‌های سفت و گیاهان زمخت و پر از خار و تیغ کردم. ترسیده بودم، اما بر روی دیوار‌های داخلی محوطه، خبری از فرورفتگی‌های پله‌مانند برای برگشتن نبود.

عمارتی قدیمی اما بزرگ در وسط محوطه خودنمایی می‌کرد. شیشه‌های شکسته، درهای آهنی نیمه‌باز و تارعنکبوت‌های بزرگ و گردوخاک گرفته، دورتادور ساختمان را پوشانده بود. جز یک پنجره، راه ورودی دیگری به عمارت وجود نداشت. وارد ساختمان اصلی کارخانه شدم. فضایی بزرگ، عجیب و ترسناک در انتظارم بود! پنجره‌های کوچک روی سقف، روشنایی خورشید را به تاریکی سالن بزرگ کارخانه هدایت می‌کرد. چیزی در این عمارت قدیمی و متروکه، غیرعادی به نظر می‌رسید. فرورفتگی‌های پله‌مانند روی دیوار، پنجره‌ای باز و بدون تار عنکبوت، صندلی چوبی تروتمیزی که خیلی مرتب زیر نوری که از شکاف سقف به داخل می‌تابید، قرار گرفته بود، نمی‌توانست اتفاقی باشد! این عمارت متروکه، به‌نظر زیاد هم کم رفت‌وآمد و ناشناس نبود!

صدای قدم‌هایم در تمام طبقات می‌پیچید! با احتیاط و آرام راه می‌رفتم. انقدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم برگردم. قبل از اینکه به سمت پنجره بروم و از آنجا فرار کنم، چشمم به راه‌پله‌ایی دورانی و فلزی افتاد. تصمیم گرفتم طبقه بالا را ببینم و بعد بدون معطلی از آنجا دور شوم.

از پله‌های شکسته و ترک‌خورده بالا رفتم و صحنه‌ای که با آن مواجه شدم، مرا از وجود راه برگشت در محوطه کارخانه مطمئن کرد! من نفر اولی نبودم که بدون اجازه به این متروکه ترسناک قدم می‌گذاشتم! در و دیوارهای طبقه دوم، پر بود از نقاشی‌ها و گرافیتی‌هایی که چندان هم رنگ‌ورو رفته نبودند! یک نمایشگاه از آثار هنری، در دل یک ساختمان متروکه و فقط من! قطعا این ساختمان قدیمی، زیباترین کارخانه این شهر بود! قوطی‌های رنگ خالی همان‌جا رها شده بودند. سعی کردم تاریخ تولید نوشته‌شده بر روی آن‌‌ها را پیدا کنم تا شاید زمان تقریبی خلق این آثار هنری را بفهمم. اما چیزی دستگیرم نشد! عکاسی کردن را فراموش کرده بودم و با بهت و حیرت، به دنبال نشانی از افرادی می‌گشتم که قبل از من به این‌ کارخانه آمده بودند.

دو ساعت بعد، روی پشت‌بام کارخانه نشسته بودم و به خانه‌ها و مردم پشت دیوار فکر می‌کردم. کف پشت‌بام را ته‌سیگارهای تازه‌ و نو پوشانده بود. رد رژلب قرمز رنگی بر روی بعضی از آن‌ها به وضوح دیده می‌شد. اینجا پر رفت‌وآمدترین متروکه تهران بود. متروکه‌ای که همسایگانش می‌خواهند زودتر آن را نابود کنند، ولی عده‌ای دیگر پنهانی دغدغه‌های ذهنیشان را در آن به نمایش می‌کشند. اینجا خبری از جن و پری نبود! دیوارنگاری‌های رنگارنگ، خطاطی‌های ریز و درشت و نقاشی‌های هنرمندانه، تنها ردپاهایی بودند که از مسافران این عمارت متروکه به جا مانده بود.

ساختمان‌های بلند اکباتان از پشت‌بام کارخانه به راحتی دیده‌ می‌شدند. این کارخانه، واقعا تنها سد بر سر راه معبری جدید به سمت اکباتان بود. خراب شدن جایی که من بر روی سقف آن نشسته بودم، آرزوی مردمی بود که آنجا زندگی می‌کردند. نمی‌دانم به قول کارشناسان آیا واقعا دلیل ترافیک کوی بیمه، این غول بی‌شاخ و دم بود یا نه! نمی‌دانم دزدان و معتادان شب‌ها به اینجا پناه می‌آورند یا نه! نمی‌دانم صداهایی که باعث وحشت مردم می‌شد، واقعا ترسناک بود یا نه! اما از یک چیز مطمئن بودم. مردم این منطقه، چیزی را که من در طبقه دوم این کارخانه دیده بودم را ندیده بودند!

اینجا هیچ شباهتی به کشتارگاهی قدیمی نداشت. خبری از هیچ خشونتی در آن نبود. اینجا فقط یک عمارت متروکه زیبا بود که به‌خاطر زاویه قرار گرفتن پنجره‌های ریز ریز و فراوانش، پرتوهای نور خیلی هنرمندانه به داخل آن می‌تابید.

در همین فکرها بودم که صدای گوش‌خراشی رشته افکارم را پاره کرد. در آهنی ورودی محوطه باز شد و نگهبان با وانت آبی‌رنگی درحال وارد شدن به کارخانه بود! سگ نگهبان دوباره شروع به پارس کردن کرد و من دستپاچه‌ دوربینم را در کیفم گذاشتم و شروع به پایین آمدن از پله‌ها کردم. خودم را به طبقه همکف رساندم، از پنجره بیرون پریدم و به سمت دیوار پشتی محوطه دویدم. درپوش روی لنز دوربینم را روی پشت‌بام جاگذاشته بودم، اما زمانی برای برگشتن نداشتم. باید سریع‌تر راه خروجی که نفرات قبل از من برای خودشان ساخته بودند را پیدا می‌کردم. چشمم به تخته‌سنگ‌ها و آجرهایی خورد که روی هم چیده شده بود. روی آن‌ها ایستادم و به سختی خودم را بالا کشیدم. لباس‌هایم خاکی و پاره شده بود. مدتی روی تیغه دیوار نشستم تا مطمئن شوم نگهبان من را نمی‌بیند. بعد از روی دیوار خزیدم و پایین پریدم. کوچه بن‌بست بود و چاره‌ای جز رد شدن از جلوی نگهبان نداشتم! سعی کردم ظاهر عادی خودم را حفظ کنم و با دست‌های زخمی و لباس‌هایی خاکی و پاره، به سمت نگهبان حرکت کردم. پیرمردی عبوس و خمیده‌ای که از دور به من چشم دوخته بود! انگار می‌دانست کسی که ساعاتی قبل بدون اجازه او از دیوار بالا رفته، من بوده‌ام! لبخند بی‌رمقی زدم که با چشمان بی‌روحش تلاقی کرد و همان‌جا خشکید. نگاهم رو دزدیدم و از کارخانه متروکه و رازهای درونش برای همیشه دور شدم.

امروز، بیشتر از یک‌سال از روزی که من یکبار برای همیشه از دیواری بالا رفتم، می‌گذرد. هنوز گاهی به این فکر می‌کنم که آن‌روز کنجکاوی کردم یا حماقت بزرگی مرتکب شدم. درپوش لنز من را کسی پیدا کرده است یا نه! در اخبار به دنبال نشانی از وضعیت کوی بیمه و باز شدن بن‌بست معروف و دردسرساز آن می‌گردم. چندماه پیش شنیدم که تخریب کارخانه قدیمی کوی بیمه دوباره کلید خورده است و در حال مذاکره با صاحبانش هستند، اما نمی‌خواهم با خاک یکسان شدن آن کارخانه متروکه را به چشم ببینم. آن عمارت بی‌نام‌ونشان، یک روز خراب خواهد شد و اگر آن روز هنوز نگذشته باشد، دور هم نخواهد بود. تمام آن دیوارنگاری‌ها به همراه درپوش لنز دوربین من نابود خواهند شد. اما بخشی از حافظه من، همیشه این عمارت را به خاطرش نگه خواهد داشت.