من آدم رفتنم...





تنها چیزی که خوب یادم میاد اینه که از بچگی دنبال کشف کردن چیزهای جدید بودم، دنبال این بودم که سر از کار همه چیز دربیارم.

یادمه 5یا 6 سالم که بود یه تلویزیون قدیمی داشتیم از اینا که بالاش دو تا آنتن فلزی داره، یه روز تو اتاق داشتم کارتون نگاه می‌کرد که یهو حواسم رفت پی اون دو تا فلز ایستاده‌ی نقره‌ای براق، درست یادم نمیاد که چی دقیقا توی فکرم گذشت که چند لحظه بعد از اون آنتن‌ها آویزون شده بودم تا از جا درشون بیارم،بعد کلی زور زدن یکیشون کنده شد، خوب حالا وقت عمل موشکافانه بود، باید میدیدم اون فلز براق که نازک بود چه جوری همیشه صاف وایساده بود یا چرا یوقتایی قدش بلند و کوتاه میشد؟!

تا دست به‌کار شدم که اجزاش رو از هم جدا کنم مامانم سر رسید، بقیه‌ی ماجرارو نگم بهتره.

خلاصه اینارو گفتم که بدونید هیچ وسیله‌ای از دست من که می‌خواستم همه چیو کشف کنم سالم نمی‌موند.

همیشه سعی می‌کردم دلیل همه چیز رو پیدا کنم، دنبال این بودم که چرا بعضی چیزا اتفاق میوفته یا چطور میشه تغییرش داد. بزرگتر که شدم دیدم نمیشه دلیل هر چیزی رو پیدا کرد و نتیجه‌شو تغییر داد، یا اصلا خیلی چیزا دلیل نداره، بدتر از اون می‌دونین چی بود ؟ وقتی فهمیدم نفهمیدن دلیل خیلی چیزا بهتر از فهمیدنشون.

حالا من مونده بودم و کلی علامت سوال و چرایی فلسفی و کلی تناقض. تناقضاتی که با خودم و دنیای اطرافم داشتم، همون موقع‌ها بود که فهمیدم یه سری حرف‌هارو نمی‌تونم به کسی بگم اما من بودمو یه کله ی پر از حرف و فکر و مشغله، تصمیم گرفتم که بنویسمشون.

شروع کردم به نوشتن، یه جاهایی شعر شد، بعضی وقتا داستان و حکایت، یه‌وقتایی هم شد مرثیه... .

نوشتن رو همیشه دوست داشتم، آرومم می‌کرد. از خودم می‌نوشتم از خواسته‌هام از دلتنگی‌هام از دوست داشتن‌هام از رفتن‌ها و از اومدن‌ها می نوشتم.

یه‌وقتایی‌ هم از مردم می‌نوشتم، از دردهاشون از گله‌هاشون از چیزهایی که تو جامعه می‌گذشت و همیشه جزو تلخ‌ترین نوشته‌هام بود .

قدیما که خودکار می‌گرفتم دستم حس می‌کردم دیگه هیچ محدودیتی توی دنیا وجود نداره، با خودکار و دفترم به همه جا قدم می‌گذاشتم، رویاها و آرزوهام‌رو تصویر میکردم و می‌رفتم تا آخر دنیا.

انگار رها می‌شدم از زمان و مکان و می‌رفتم هر جایی که دلم بخواد، کم کم فهمیدم که چقدر رفتن خوبه ... باید برم همه چیزو ببینم، برم ... بگردم و تجربه کنم ... .

تصمیم گرفتم هر چیزی که بهش علاقه‌مندم رو تجربه کنم، مهارت‌های مختلف یاد گرفتم و تو زمینه‌های مختلفی که دوستشون داشتم کار کردم، رفتم سراغ هنر،آواز خوندم، تئاتر کار کردم، ورزش کردم و چندتا حوزه‌ی مختلف دیگررو هم امتحان کردم ... همین موقع‌ها بود که بواسطه‌ی آشناییم با یه آدم کار درست موقعیتی برام فراهم شد که بتونم بهتر بنویسم، می‌دونستم که می‌تونم بنویسم و نوشتن رو هم دوست داشتم اما هیچوقت اصولی و حرفه‌ای تجربش نکرده بودم ... حالا دارم سعی می‌کنم نوشتن درست محتوارو یاد بگیرم تا بتونم توی شغلم هم ازش استفاده کنم. دارم یاد می‌گیرم چطور می‌تونم فکرم‌رو که پرواز می‌کنه و می‌ره تا همه جا اصولمند و هدفمند روی کاغذ بیارم. شرکت کردن توی دوره‌ی آموزشی تولید محتوا به من انگیزه‌ی بیشتری داده تا بیشتر تجربه کنم، فکر میکنم هرچقدر بیشتر برم و ببینم یا تجربه کنم ذهنم رو برای نوشتن بازتر میکنه بخاطر همین تصمیم گرفتم یکی دیگه از علاقه مندی‌هامو بیشتر دنبال کنم.

سفر...

رسیدم به سفر کردن...رسیدم به جاده‌های بلندی با لذت از رانندگی‌ با شنیدن صدای استاد شجریان‌. رسیدم به جنگل به وسعت پهناوری از سبزی و زندگی، رسیدم به کوه، به سکوت با عظمت یک قدرت یک اقتدار... رسیدم به دریا، آرامش مطلق دنیا... رسیدم به خوابیدن روی زمین و خاک و دیدن آسمون صاف پر ستاره ... رسیدم به خودم.

سفر کردم تا بیشتر ببینم تا بیشتر یاد بگیرم و تجربه کنم ... فهمیدم #من_آدم_رفتنم.

حالا دارم سعی میکنم هر چیزی که توی دنیای اطرافم، توی سفرهام توی زندگیم و.. میبینم رو بنویسم،
البته هدفمند و اصولی.

می خوام سفرنامه بنویسم تا بقیه هم بتونن بخشی از چیزهاییکه من دیدم و تجربه کردم رو ببینن. می خوام از لذت بردن از زندگی بنویسم، از عاشقی کردن و یاد گرفتن.

می خوام برم دنیارو بگردم...

#من_آدم_رفتنم.