من رویایی دارم...
تا حالا به این فکر کردید که چطور ميشه که با آدم هايی که الان می شناسید، آشنا شدید ؟ یا جاهایی که الان هستيد، باشید؟ آدم هايی که ممکن بود هیچ وقت بهشون برخورد نکنید و لزوما قرابت زمانی و مکانی خاصی باهاتون نداشته باشند. ولی هستن.
من بهش فکر کردم که چطور؟! من بهشون فکر کردم و خواستم که باشند، نه اینکه به زبون آورده باشم یا تلاش خاصی کرده باشم، فقط شبا قبل از اینکه چشم هام کاملا خواب بره يه جایی ته دلم خواستم و اتفاق افتاده.
حتما يه شب هايی هم بوده که قبل از اینکه بخوابم ته دلم آرزو کردم بتونم اونقدر خوب و تاثیرگذار بنویسم که بتونم يه چيزای تلخی رو تو دنیا تغییر بدم، که نوشته هام بتونه یه آدم هايی رو دلگرم کنه و دنیا براشون به جای قشنگ تری تبدیل کنه. مثلا دلم ميخواسته يه رمان بنویسم مثل "کلبه عمو تم "، همونطوری که این قصه تونست برده داری رو لغو کنه، بتونم يه قصه ای روایت کنم که بتونه جلو کار کردن بچه ها یا مثلا کودک همسری رو بگيره... فهمیدم که آدما قصه ها رو باور میکنند و فقط با قصه ها ميشه رویه های اشتباه رو تغییر داد و ته دلم خواستم که يه قصه گو باشم. که حالا اینجا و کنار این آدم ها قرار گرفتم.
اگر نه من خیلی اتفاقی فهمیدم این دوره قراره برگزار بشه و با اینکه خیلی اتفاق ها افتاد و ممکن بود نشه که تو این دوره باشم، اما انگار باید می بودم و فقط خودم ميدونم که چقدر خوشحالم که شد و چقدر موتور محرک این روزهای تلخ و آزار دهنده است برام، که حس میکنم یواش یواش دارم تو مسیری قرار میگیرم که باید.
#قصه_گو #رهجو #رویا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعد از تئاترون دوباره متولد شدیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراید نوک مدادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصهگویی در بازاریابی؛ نگاهی به نمونههای موفق