نقطه؛ بی ‌سرخط‍...


هرکسی برای نوشتن دلیلی دارد! بعضی‌ها از این راه درآمدزایی می‌کنند. بعضی دیگر می‌خواهند نامشان روی جلد کتاب‌ها ماندگار شود و بعضی هم از نوشتن به عنوان یکی از راه‌های برقراری ارتباط استفاده می‌کنند. اما نوشتن برای عده‌ای از آدم‌ها، تنها راه بیان احساساتشان است. کار برای این دسته از آدم‌ها، چندان ساده نیست!

من از کلاس سوم دبستان، با درس جمله‌سازی شروع به نوشتن کردم. برای هر کلمه، فقط یک جمله! قانون ناعادلانه‌ای که تنها راه ارتباطی من در آن زمان را از قبل هم محدودتر می‌کرد. رعایت کردن این چارچوب برایم سخت و غیرقابل‌درک بود. حرف برای گفتن زیاد داشتم، ولی از من خواسته بودند که همه چیز را تنها در یک جمله خلاصه کنم! چرا یک جمله؟ کدام کلمه، اتفاق یا رویاپردازی را می‌توان در یک جمله توضیح داد؟ به نظرم اصلا عادلانه نبود! بی‌اعتنا به درخواست بقیه، رعایت کردن قوانین و پایبندی به چارچوب‌ها را کنار گذاشتم و شروع کردم به نوشتن یک داستان برای هر کلمه!

«ننویس! انقدر طولانی ننویس! نقطه بگذار و نوشته‌ات را تمام کن!». جمله‌ای که شاید در طول هفته چندین‌بار باید برای من تکرار می‌شد. درک اینکه چرا یک «نقطه» تعیین‌کننده پایان داستان من است، برایم دشوار بود. این شد که تصمیم گرفتم نقطه‌ها را از داستان‌هایم حذف و نوشتن را دوباره شروع کنم. با این‌کار، جمله من دیگر نقطه‌ای نداشت که بتواند داستانم را تمام کند. اما جمله «انقدر طولانی ننویس» همچنان تکرار می‌شد و معلم‌های زیادی سعی داشتند تا داستان‌های من را با نقطه سر ببرند. نقطه‌هایی که سرخط رفتن برایشان معنایی نداشت.

کم‌کم با این موضوع کنار آمدم که خطوط دفتر مشق را به عنوان کسالت‌آورترین خطوط دنیا بپذیرم و مغلوب چارچوب‌ها و قوانین از پیش ‌تعیین‌‌شده آن شوم. باید قبول می‌کردم که دفترهای مشق، میز و نیمکت‌ها، معلم‌ها و مدرسه من، زمانی برای گوش دادن به داستان‌ها و حرف‌هایم نداشتند! همین موضوع باعث شد که کاغذهای باطله خیس‌خورده و چروکی که پشتشان سفید متمایل به زرد بود و بر روی دیگرشان کلمات ناآشنا و نمودارهای عجیب‌وغریب به چشم می‌خورد، برای من تبدیل به جذاب‌ترین کاغذهای دنیا شدند. شروع به نوشتن بر روی آن‌ها کردم. بدون رعایت هیچ چارچوب و قانون از پیش تعیین‌شده‌ای! هیچ‌کس این نوشته‌ها را نمی‌خواند. هیچ‌کس مرا به استفاده از نقطه‌ها مجبور نمی‌کرد و هیچ‌کس حتی متوجه بایگانی زیر تخت‌خوابم نبود.

هرچه بزرگ‌تر شدم، نوشته‌هایم هم با من رشد کردند. دیگر شباهت زیادی به داستان‌های کودکی‌ام با آن پایان‌های شیرین نداشتند. لحنشان تلخ و شکایت‌گر شده بود! انگار زیاد حال ‌و روز خوبی نداشتند و بیشتر به شعرهای طعنه‌آمیز شبیه بودند. چند سال بعد، من کوچک‌ترین عضو انجمن شاعران جوان شده بودم! شاعری که از بلند خواندن شعرهایش در جمع عاجز بود و مسئولان انجمن، صدای او را فقط از روی نوشته‌های دفترش می‌شنیدند! توان دفاع یا حرف‌ زدن درباره نوشته‌هایم را نداشتم و همین امر باعث شد که خیلی زود از انجمن جدا شوم و برای مدتی طولانی، نوشتن را فراموش کنم.

انتخاب رشته ریاضی و در ادامه آن کامپیوتر و برنامه‌نویسی، شاید اشتباه‌ترین تصمیم زندگی من بود. تصمیمی که باعث تضعیف بیشتر انتقال احساساتم شد و مغز من را به صفر و یکی دیدن زندگی عادت داد. جواب هر سؤالی را با عبارت «خب! این موضوع دو حالت دارد...» شروع می‌کردم و خبری از احساسات گذشته در حرف‌هایم نبود.

سال آخر دانشگاه بودم که به عنوان برنامه‌نویس در یک شرکت مهندسی مشغول به کار شدم. اما خیلی زود خاکستری شدن دنیای اطرافم را حس کردم. دنیای بی‌روح پرشده از اعداد و ارقامی که احساس در آن هیچ جایگاهی نداشت. شبیه یک لکه زرد رنگ شده بودم در بین این دنیای خاکستری. دنیایی که دیگر مطمئن بودم که به آن متعلق نیستم.

یک‌بار دیگر چارچوب‌هایی که داشتند با قوانین از پیش تعیین‌شده خود نفسم را بند می‌آوردند، شکستم و به دنیای خودم برگشتم. پرونده‌های بایگانی‌شده زیر تخت‌خوابم را دوباره باز کردم و تصمیم گرفتم آن‌ها را با دنیایی آشنا کنم که «نقطه‌های بُرنده» در آن جایی ندارند! دنیایی که نوشتن داستان‌ها و روایت احساسات به واقعیت‌های خشک روزمره ارجحیت دارد. دنیایی که می‌توان به آن تعلق داشت و آدم‌های آن از جنس قصه‌ها هستند.

کوچک‌ترین تصمیمی در این دنیا، می‌تواند شروع یک داستان جدید و بزرگ باشد. داستانی که موقع نوشتن آن، پایانش را نمی‌دانیم. شاید درامی تلخ و غمگین باشد یا طنزی خنده‌دار! بهرحال باید نوشتن آن را شروع کرد تا پایانش کم‌کم شکل بگیرد. برای همین من تصمیم گرفتم تا دوباره بنویسم. اما نه 50، 100 یا 200 کلمه! تا جایی که نقطه پایان داستان، جایگاه درستش را پیدا کند و قصه من را سربُریده رها نکند.