همه می‌روند...

پنجره‌ی اتاق من درست رو به روی یکی از پر تردد‌ترین اتوبان‌های شهر باز میشد، یک پنجره‌ی فلزی با شیشه‌های مشبک.

صدای شلوغی اتوبان گاهی باعث بد خلقی اهالی خانه میشد اما من همیشه آن پنجره را دوست داشتم

چون پنجره‌ها دریچه‌ی نمایانگر به دنیای بیرون هستند، و از همه مهمتر این پنجره مرا به یکی از لذت بخش‌ترین علاقه‌مندیهای زندگیم می‌رساند ... "ماشین ها"

ماشین‌ها برای من خیلی جذاب‌اند، رنگ‌های مختلف زیبایشان، شکل‌های متفاوت و گاهی عجیب و غریبشان، حتی صدایی که بر اثر گاز دادن تولید میکنند هم به نظرم جالب است. بعضی هاشان چراغ‌های بزرگ و گردی دارند انگار که چشمانشان از تعجب باز مانده باشد، بعضی هم چشمانی با خطوط شکسته دارند که مستیطیلی است. اما یک سری ماشین‌ها هم هستند که چراغ‌هایشان مثل چشم‌های خمار و حالت‌دار است، یک انحنای درشت در بالا و یک خط هم در پایینش بهم متصل شده که زیباییشان را چندین برار کرده است. راستی شما هم مثل من فکر میکنید که چراغ ماشین‌ها مثل چشمانشان است؟

یا لاستیک‌هایشان را مثل دست و پا می بینید؟ اصلا شما هم شده مثل من با ماشین‌ها حرف بزنید و حس کنید آن‌ها هم روح دارند؟

دوست دارم ساعت‌ها بنشینم و به اتوبان پشت پنجره خیره بمانم، دوست دارم بنشینم و رفتنشان را تماشا کنم، که چه قشنگ می‌روند..!

بعضی‌ها مثل برق رد میشوند و اندکی هم خرامان و آهسته از گوشه‌ای حرکت میکنند انگار که اصلا خیال رسیدن ندارند.

به ماشین ها که فکر میکنم سعی میکنم راننده‌ی هر یک را تصور کنم:

فکر کنید یک ماشین بزرگ قهوه‌ای رنگ با سرعت بسیار زیادی رد می‌شود ... یعنی راننده‌اش چه شکلی است؟ قد بلند است یا کوتاه؟ به نظر آدم خشنی می‌آید شاید هم نه، دلتنگ است که آنچنان پایش را روی گاز فشرده تا زودتر برسد.

یا ماشین زرد رنگ کوچکی که آهسته از لاین آخر اتوبان حرکت میکند احتمال می‌دهم برای یک خانم باشد شاید یک خانم معلم که بعد از یک روز مدرسه به سمت خانه‌اش میرود.

فکر می‌کنید در هر ثانیه چند ماشین از اینجا عبور میکند؟ چند آدم متفاوت با طرز فکر‌های مختلف در حال رد شدن از این اتوبان هستند؟ چه تعداد زندگی و سرنوشت مختلف وجود دارد؟ چه کسانی در انتظار رسیدن این راننده نشسته‌اند و لحظه‌ها را میشمارند ....؟

چه دنیای شلوغی...!

آدم سرش گیج می‌رود اگر عمیق نگاه کند، اگر خیره بماند به ماشین‌ها و زندگی هر کدام را دنبال کند، چقدر دنیای عجیبی است، فکر کن کسی با سرعت رد میشود تا حتی لحظه‌ای زودتر برسد کنار معشوقه‌اش یا یک نفر در بین لاین‌های اتوبان پیج و تاب می‌خورد تا قبل از آخرین نگاه دخترش به او برسد.

یک ماشین را با گل برای عروسی تزیین کرده‌اند و یکی دیگر با یک اعلامیه‌ی چسبیده به پشت شیشه به عزا می‌رود.

چه ماشین‌هایی که می‌روند تا برسند و چه آنهایی که می‌روند تا ترک کنند تا بگذارند و رها کنند هرچه هست و نیست.

چه چشمانی که خیره مانده به راه تا کسی برسد و چه دل‌های مانده‌ای که چشم به بازگشت رفته‌ها دارند ... .

چه رسیدن‌هایی که دیر می‌شود و همه چیز از دست رفته است و چه بودن‌های بی‌موقع‌ای که راه را بر‌همه چیز میبندد.

سرگذشت ماشین‌ها خیلی عجیب است.

آن غروب را خوب بخاطر دارم ...

داشتم تکالیف مدرسه‌ام را انجام می‌دادم و سرم توی درس و کتاب بود، صدای بوق می‌آمد اما با همیشه فرق داشته فقط یک ماشین بوق نمی‌زد و انگار هر کسی به یک نقطه که می‌رسید دستش را روی بوق می‌گذاشت و تا چند لحظه همان‌طور صدای بوق ممتد می‌آمد.

کم‌کم علاوه بر صدای بوق صدایی شبیه داد یا دعوا هم اضافه شد، با کنجکاوی تمام از جایم بلند شدم و طی چشم بهم زدنی به پنجره رسیدم، دستگیره‌ی فلزی پنجره را چرخاندم و تا شکم از پنجره بیرون رفتم ...

وسط اتوبان شلوغ بود چند ماشین کنار‌هم ایستاده بودند چند نفری هم بین ماشین‌ها حرکت میکردند، صداهای عجیبی می‌آمد صدای داد صدای فحش یکی فریاد میزد مگر دیوانه شدی؟ شخص دیگری می‌گفت اینجا مگر جای این کارهاست؟ صدای هم‌همه و بوق ممتد هم همراه آن‌ها بود ....چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت، هی سرم را عقب و جلو می‌کردم تا شاید بتوانم در مرکز جمعیت عامل پیدایش هیاهو را ببینم. اما فقط شلوغی بود انگار همه دور چیزی جمع شده باشند .

وسط جمع مردی شروع به فریاد زدن کرد با صدای بلندی می گفت: بلند شو مرد! بلند شو! اینکارا یعنی چه؟ اتوبان هم مگر جای خود کشی‌ست؟!! ...و جمعیت شروع به حرکت کرد چند نفری دست یک مرد لاغر اندام که خمیده راه می‌رفت را گرفته بودند و به کنار اتوبان می‌کشاندند... صدای فریادش می‌آمد: ولم کنید، بگذارید به درد خودم بمیرم ....

یک آن به خودم آمدم داشت خودکشی می‌کرد؟!! وسط اتوبان‌!؟ مگر می شود ...؟ دلم می‌خواست وسط معرکه بودم و از نزدیک ماجرا را دنبال میکردم.

صدای بوق‌ها کمتر شد و کمی از هیاهو کاسته شد ... مرد جوان را روی جدول کنار اتوبان نشاندند... یکی با دست پشت کمرش را می‌مالید، یکی با تحکم حرف میزد... خودش اما ساکت نشسته بود سرش را میان دستانش گرفته بود، انگار دنیایش به آخر رسیده است... .

حالا دیگر حرکت ماشین‌ها روان‌تر شده بود، به جز دو سه مردی که بالای سر مرد‌جوان ایستاده بودند و انگار سعی داشتند نصیحتش کنند چیز غیر عادی دیگری دیده نمی‌شد ...چند دقیقه‌ای گذشت، دست مرد را گرفتند و بلندش کردند و سوار یکی از ماشین‌های پارک شده کنار اتوبان شدند و رفتند.

همه چیز به حالت قبل برگشته بود، ماشین‌ها حرکت می‌کردند و می‌رفتند.

پنجره را بستم، روی زمین کنار دفتر و کتابم نشستم اما حالم سر جایش نبود، داشتم به مرد جوان فکر می‌کردم ... چه چیزی به او گذشته که رفتن را به ماندن ترجیح داده است...؟ به کدام نقطه‌ی بن بست رسیده که فکر کرده پایان راهش اینجاست...؟

به ماشین ها فکر کردم ... دیگر قشنگ نمی رفتند..

هیچ وقت ماشین‌ها به این زشتی نبودند ... چه کسی فکرش را می‌کرد این ماشین‌ها که تا همین چند ساعت پیش اینقدر زیبا بودند می‌توانستن نقطه‌ی مواجه شدن با پایان زندگی یک نفر باشند.

حالا داشتم فکر میکردم که کاش پنجره‌ی اتاقم به جای منظره‌ی اتوبان رو به پارک باز میشد.