پرسه‌زنی از "ونک" تا "تجریش"


تهران، شهری عجیب است. شهری که با گذشت چند نسل در جای جای خودش خاطره‌های فراوانی برای افراد رقم زده. محله‌هایی که در دل خود تاریخ شهر را به آغوش کشیده؛ خیابانها، کوچه ها، بناها و حتی حجره های بازار هر کدام حکایتی برای گفتن به ما دارند. کافیست کمی غرق تماشایشان بشویم و گوش بسپاریم به حرف های ناگفته شان که در ذره ذره‌ی وجودشان محبوس کرده اند. لب هایشان بسته است اما در پس همین خاموشی روایت هایی را می توان شنید. روایت‌هایی شنیدنی و لذت‌بخش.
در این شهر پرهیاهو خیابان‌های با هویت و تاریخی کم نیست؛ خیابانی مثل خیابان ولیعصر که خودش به تنهایی نمادی محکم و استوار از تاریخ و هویت یک شهر است. خیابانی که کوچه‌پس‌کوچه‌هایش از میدان تجریش تا خیابان راه‌آهن عاشق‌ و‌ معشوقان فراوانی را در خود دیده.

انگار همین دیروز بود که با پای پیاده این خیابان طولانی را از ونک تا تجریش میرفتم و بی‌توجه به فضای اطراف از هوای خوش آن لذت می‌بردم.

نه دلم از سرمای زمستانش می‌لرزید، نه گرمای تابستانش آزارم میداد:)

به قدری علاقه‌ام به این خیابان زیاد بود که هرکس آدرسی از هر جای تهران می‌پرسید از خیابان ولیعصر آدرس میدادم!! چه عجیب بود که هر آدرسی را به جغرافیای آنجا ربط میدادم. حتی اگر خودم هم می‌خواستم جایی بروم مکان حدودی آن را مشخص می‌کردم و اگر حوالی خیابان ولیعصر می‌بود، آدرس را از آنجا به خاطر می‌سپردم.

سن زیادی نداشتم اما عاشق مغازه‌ها و ساختمان‌های زیبایش بودم، خيلي از ساختمان‌ها قديمي بودند، بناهایی که با نزدیکتر شدن به میدان تجریش شکل و شمایل دیگری به خود می‌گرفت. یعنی هرچه شيب خیابان بيشتر می‌شد، ساختمان‏هاي بلندتری به چشم می‌خورد.
از طرفی با رشد عمودي ساختار شهري، مغازه‌‏هاي لباس‌فروشي نيز از نظر مساحت رشد می‌کردند. مغازه‌هایی با دکورهای دلبرانه!
حتی لباس اكثر عابران درحال تردد هم ظاهري مرتب‌تر نسبت به آن سوی دیگر خیابان ولیعصر داشت.
ديگر از بوي بد سطل‌هاي زباله خبری نبود. گویی که كار رفتگران اين محدوده بيشتر به چشم مي‌آمد از طرفی، شلوغي‌ای هم به چشم نمی‌خورد.

به پارک ملت که‌ می‌رسیدم همیشه مردی توجهم را به خودش جلب می‌کرد. مردی با موهای نامرتب که از زیر کلاه گردش بیرون زده بود و چهره‌اش کامل قابل دیدن نبود. او همیشه جلوی پارک می‌نشست و در انظار مواد مخدر استفاده می‌کرد. درست کنار همان بستنی فروشی‌ای که من بستنی می‌خریدم....‌

حال و هواي اين خیابان را خیلی دوست داشتم و همیشه بعد از کلاس به آنجا میرفتم و حال خودم رو خوب می‌کردم.
وقتی به باغ فردوس می‌رسیدم با خیالی آسوده روی نیمکت‌های چوبی می‌نشستم و به صدای آب جوی گوش می‌دادم.
با رفع خستگي در اين جا، به سمت ميدان تجريش می‌رفتم كه همچون ميدان راه‌آهن شلوغ و پرتردد است اما با اين تفاوت كه اگرچه ساختمان‌ها و بازار سرپوشيده‌اش قديمي هستند اما معابر شهري با وجود كوه‌هاي سربه‌فلك كشيده‌ی قله توچال حال و هواي بهتري دارند.
این پیاده روی چقدر حال هر روزم را خوب می‌کرد:))

الان که 5 سال از آن دوران می‌گذرد با شنیدن اسم خیابان ولیعصر فقط ترافیک بی‌حد‌ و‌ اندازه‌اش در ذهنم تداعی می‌شود. شلوغی و هوای آلوده! هیچ‌حس خوبی از آن دوران برایم باقی نمانده و همین الان که این نوشته را می‌نویسم بیش از 3 ماه است که خیابان وایعصر را برای هیچ‌یک از مسیرهایم انتخاب نکرده‌ام.

و چه راحت این حس خوب فراموش شد.