احتمالا از ایام کودکی در دنیای واژگان و تصاویر گم شدهام...
بعد از تئاترون دوباره متولد شدیم
از سر و کله زدن با بچههای نمایش خسته شده بودم. بازیگر نقش اول را تقریبا از دست داده بودیم. او پیشنهاد دیگری در تهران داشت و میخواست به سرعت برای شروع تمرینهایش به تهران برود. عصبانی بودم، نمایشنامه را به گوشهای از سالن تمرین پرت کردم و از در بیرون رفتم.
محوطه دانشگاه سفیدپوش شده بود. سرمای زمهریر با تاریکی و ظلمات شب خشم و عصبانیتم را بیشتر میکرد. آن شب درمیان برف و کوران هوا هر طور که بود خودم را به خوابگاه رساندم. از سرمایی که استخوانهایم را میلرزاند روی تخت فلزی زوار در رفتهام زیر پتو مچاله شدم. اینستاگرام را باز کردم و در خواندن اخبار و نقدهای کنسرت نمایش سی غرق شدم...
تمام ذهنم از ناراحتی پر شده بود. چرا باید در شهرستان درس میخواندم و تماشای نمایشهای شاهکار را در تهران از دست میدادم؟ چرا باید برای اجرای یک نمایش در شهرستان انقدر دستوپا میزدم درحالی که کسی آن را نمیبیند؟ چرا باید یک هنرمند شهر خودش را ترک کند و برای دیده شدن به تهران مهاجرت کند؟
تئاتر مثل نان است دیر که ببینی بیات میشود، پس چرا باید برای دیدن نمایش مورد علاقهام سال ها صبر کنم که شاید فیلمتئاترش بیرون بیاید، تازه اگر بیاید!؟
مدتها از آن شب گذشت و روزی به من و یکی از دوستانم به نام پرنیا (که هر دویمان از فعالان انجمن مدیریت دانشگاه بودیم) پیشنهاد شد تا در برگزاری یک رویداد استارتاپ ویکند همکاری کنیم. اصلا نمیدانستیم استارتاپ چیست اما پذیرفتیم چون میخواستیم از آن سر دربیاوریم.
یک روز از خستگی کار در رویداد روی ردیف جلوی صندلیها نشسته بودیم و به گفتههای یکی از منتورها گوش میدادیم که ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد.
- چرا تئاتر باید محدود به مکان و زمان باشد؟ اگر این محدودیت را از نمایش بگیریم چه؟ اگر میشد هر نمایشی را همزمان با اجرا در هر مکانی تماشا کرد چه؟ اگر دیگر هیچ هنرمندی برای دیده شدن به تهران مهاجرت نمیکرد چه؟
افکارم را به پرنیا گفتم و همانجا «تئاترون» متولد شد البته آن زمان نامش دریچه بود و بعدها آن را تئاترون نامیدیم. ما تصمیم گرفتیم که این جمله « تهران، پایتخت تئاتر ایران» را حذف کنیم.
تئاتر هنری است بدون مرز و برای همگان! اگر هنر هم مرزبندی و طبقاتی میشد که دیگر چه ارزشی به جامعه اضافه میکرد؟
شعار ما در تئاترون این بود:
سالنی به وسعت جهان؛ بدون مرز تئاتر ببین
به همین دلیل نام آن را تئاترون گذاشتیم. تئاترون یعنی محلی برای نمایش و ما قرار بود این محل را بسازیم.
به عنوان دو دانشجوی مدیریت که جز تئوریهای ۱۰۰ سال پیش در دانشگاه چیزی یاد نگرفته بودیم، ریسک بزرگی را در زندگیمان آغاز کردیم. ما واقعا هیچچیز از کسبوکار نمیدانستیم. ترسیدیم خیلی هم ترسیدیم اما شروع کردیم.
مدتها در باغ کتاب کار میکردیم و حتی زمانهایی را مخفیانه به لاو گاردن (باغ عشق) دانشگاه تهران میرفتیم تا کار کنیم. آخر میدانید تمام زمان خود را برای پرورش تئاترون گذاشته بودیم برای همین نمیتوانستیم شغلی و درآمدی داشته باشیم. درآمدی هم که نداشتیم یعنی نمیتوانستیم هیچ جایی برای کار کردن را اجاره کنیم.
با اینحال همه چیز به طرز عجیبی جلو میرفت. بیزینس پلن دستوپا شکستهای نوشته بودیم. اهداف و چشماندازمان را مشخص کرده بودیم. حوزههای مشابه ایرانی و خارجی را تمام مدت زیر نظر داشتیم و رصد میکردیم. صفحهای را بالا آورده بودیم و کمکم شروع کردیم به بلند شدن و معرفی کردن خودمان!
در شتابدهندههای مختلفی سرک میکشیدیم برخی چشمهایشان برق میزد و میگفتند «این فوقالعاده است» و برخی دیگر سری تکان میدادند و میگفتند «فقط دو نفرید؟ تیم ندارید؟»
ما میدانستیم که داریم در مشکلات دستوپا میزنیم. واقعا کار آسانی نبود و مهمتر از همه بیپولی بدجور پایش را روی گلویمان گذاشته بود. بیخود نیست که میگویند:
کارآفرینی برای پولداراها و بیدغدغههاست
اما چشم باز کردیم و دیدیم با وجود همه این مشکلات چقدر خوب در حال پیش رفتن هستیم. دیگر از در به دری در پارک و کافه خلاص شده بودیم و به لطف دوستی حالا یک دفتر کار داشتیم. دفتری که حس خانه را برایمان داشت.
هر روز صبح که در دفتر را باز میکردیم انگار نیرویی به جلو هولمان میداد اما هر شب موقع برگشتن به خانه انگار کوه کنده بودیم و نای ادامه دادن نداشتیم.
دیگر شبیه قبلمان نبودیم. انگار واقعا روی پای خودمان ایستاده بودیم و یک کسبوکار را مدیریت میکردیم. با آدمای مختلفی هر روز سروکله میزدیم از وزرات ارشاد برای دریافت مجوزها تا کسبوکارهای مطرح و به نامی که پیشنهاد سرمایهگذاری به ما داده بودند. اسمشان را نمیآورم اما آنها حس عجیبی از رشد و موفقیت را به وجود ما تزریق کردند، وقتی ایمیلشان را میخواندیم و میدیدم که خواستار ملاقات هستند، میفهمیدیم که در مسیر درستی قرار داریم!
بااینحال یک چیزی این وسط کم بود. دنیای کسبوکاری تئاترون داشت رشد میکرد اما هنوز رنگ تئاتر را به خودش ندیده بود...
یک روز در همان زیر و رو کردن اخبار تئاتر، خبری را دیدیم از اجرای یک جشنواره بزرگ تئاتر در تهران و رقابت سر گرفتن حق انحصاری رسانه آن بالا بود. ما هیچ تیمی نداشتیم. حتی هنوز وبسایتمان هم کاملا آماده نبود. چیزی هم از فیلمبرداری و ... نمیدانستیم. بااینحال انگار که خودمان هیچ اختیاری نداشتیم، تلفن را برداشتیم و تماس گرفتیم و گفتیم:
سلام! نظرتان راجب یک قرارداد تپل چیست؟
و حالا باید برای اولین بار رسما به عنوان دو مدیر وارد یک جلسه با یک کمپانی بزرگ تئاتر میشدیم. با شخصی باید در جلسه صحبت میکردیم که آوازه شهرتش در تئاتر و دنیای هنر و رسانه زبانزد بود و همین بر تمام وجودمان لرزه میانداخت.
نمیدانستیم قرارداد چیست و حتی نمیدانستیم که چرا میخواهیم این جشنواره را پوشش دهیم! هیچ تیمی نداشتیم و جیبمان خالی بود...
چندهفته بیشتر زمان نداشتیم. پس تمام تلاشمان را کردیم. اول خودمان قرارداد را نوشتیم! و دوم شروع کردیم به استخدام کردن! آدمها تک به تک به دفتر میآمدند و از آنها مصاحبه میکردیم تا کمکم برای پوشش دادن جشنواره نیرو داشته باشیم...
آن چند هفته سخت انگار سالها برایمان طول کشید. ارزانترین کارت ویزیتی که میشد را آماده کردیم و حالا یک تیم فیلمبردار و تدوینگر داشتیم . آماده بودیم برای شروع...
قرارداد را بسته بودیم و توانستیم حق انحصاری پوشش رسانهای آن جشنواره را بگیریم و رفتیم برای شروع.
و بوممممممب!
انگار تئاترون یک شبه بالغ شد. از مصاحبه با مجله گرفته تا کارگردانان بزرگ تئاتری که تماس میگرفتند و میگفتند آماده همکاری هستند...
حس عجیبی بود که همه، از کارگردان تا بازیگر در جشنواره به دنبال ما میآمدند و میگفتند شما تئاترون هستید؟ نظرتان راجب همکاری چیست؟
یک کارگردانی در آن جشنواره به ما گفت:
نمایش ما درباره یک افسانه از خلیج فارس است خود ما هم اهل جنوب هستیم اما چاره چیست که در تهران باید کار کنیم. ما میخواهیم تئاترون کاری کند تا جنوبیها نمایش ما را ببیند.
این جمله به من ثابت کرد که به هدفم رسیدهام. انگار رسالتم را انجام داده بودم و حالا با تمام سختیها و مشکلات موجود میتوانستم نفس راحت بکشم...
- ویدویی کوتاه از این کارگردان به همراه گروه دوستداشتنیاش
ما حدود دو سال برای تئاترون شبانه روز کار کردیم. اما همیشه بزرگ شدن و ادامه دادن به معنای موفقیت و پیروزی نیست. ما در مسیر تئاترون (خودم و پرنیا) انگار به خودشناسی رسیدیم. فهمیدیم که چه کسی هستیم و از زندگی چه میخواهیم. دنیای بیرحم کسبوکار و دنیای پرپیچوخم و تاریک تئاتر برای ما مناسب نبود! (اگر در تئاتر کار کرده باشید احتمالا تمام وجودتان معنی آن را خواهید فهمید که چرا میگویم: تاریک!)
ما از زمین خوردنها یاد گرفتیم که همیشه باید بلند شد حتی اگر مجبور به تغییر مسیر باشیم...
من در ۲۰ سالگی تجربه بزرگی به دست آورده بودم. مادر تئاترون شده بودم. متولدش کردم و بزرگش کردم اما هرچقدر که پیشرفت و بزرگتر شدنش را دیدم بیشتر باور کردم که باید با دستهای خودم خاکش کنم چون من مادر خوبی برایش نبودم.
تياترون هم دینش را به من ادا کرد. او من را بزرگ کرد، به من یاد داد و طعم شکست و موفقیت را به من چشاند. برای همین من یک شکستخورده موفق هستم...
خودم را موفق میدانم چون چیزی بود که با تمام وجودم میخواستم و با تمام سختیها و با تمام مخالفتهای خانواده و ... ادامهاش دادم.
از اینکه به خاطر تئاترون تا یک یا دو نیمه شب بیرون میماندم، نه ناراحت بودم و نه احساس خستگی میکردم، از اینکه هیچ پولی برای گذران زندگیام نداشتم اصلا ناراحت نبودم، از اینکه مجبور شدم بارها به دروغ از رقبایم اطلاعات بگیریم دیگر نمیترسیدم، از اینکه مجبور شدم نیروهایم را به خاطر کم کاری سرزنش کنم احساس مسئولیت میکردم، از اینکه از خیلی از خواستههای خودم برای تئاترون گذشتم هیچ ناراحت نبودم، از اینکه...
تئاترون هم به درآمدزایی رسید و هم به شهرت! اما بنابر دلایلی که جای گفتنش نیست باید برای همیشه درش تخته میشد. هرچند که هنوز از شمال تا جنوب با ما تماس میگیرند و میخواهند تا نمایششان بدون مرز دیده شود! ناراحت میشویم وقتی به آنها میگوییم متاسفیم، اما خوشحالم هستیم که خودمان را پیدا کردیم و به چیزی که میخواستیم رسیدیم.
ما بعد از تئاترون دوباره متولد شدیم. اما اینبار به خواست خودمان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه میروند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دایره طلایی و داستانسرایی؛ چطور از چرایی کسبوکار خود صحبت کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراید نوک مدادی: